Mittwoch, 1. April 2009

مروارید 18 آخرین بخش

مروارید آخر
.جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند.
عيد فطر سال 70
نیم ساعتی از نگهبانی ام گذشته بود. در موضع( نگهبانی) نشسته و دیدبانی می دادم که مریم با عجله بالا آمد. خوشحال به نظر می رسید و با خنده از من پرسید:« نمی خواهی نگهبانی را تحویل بدهی؟» به ساعتم نگاه کردم و با تعجب گفتم:« اما هنوز خیلی وقت داریم!» دوباره خندید و گفت:« هیچ وقتی نداریم. عجله کن! امروز عید فطر است. نمی خواهی که این بالا جا بمونی! تا چند دقیقه دیگر آیفا(کامیون) حرکت می کند.» مریم اغلب همینطور و ناگهانی خبر می داد. با حیرت پرسیدم:« کجا! » گفت:« نمی دونم.کوله وکیسه خوابت را بردار و سوارآیفا بشو!» متوجه شدم که برای برگزاری جشن ویژه عید فطر درجایی جمع خواهیم شد و شاید هم( مثل هرسال) رهبری را ببینیم. ناگهان از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم. مریم پرسید:« چی شد؟!» گفتم:« حتماً رهبری را می بینیم.» مریم با محبت به شانه ام زد وگفت:« بعید است اما بدو تا از عید جا نمونی.»
*
ما براي عيد فطر به قرارگاه فرستاده شديم. چيزي شبيه به چند روز مرخصي ابلاغ شد. چه صفايي داشت به لشكرمان رفتيم و برای عید آماده شدیم. همه لباس عوض‌كرديم. لباس هایمان به قدری کهنه شده بودندکه دیگر به درد بخور نبودند.
در لشکر تکاپوی برگزاری مراسم عید برپا بود. بچه ها فیافی(سالن عمومی) را تا حدی راه انداختند وآهنگ های شاد از بلندگوهای فیافی پخش می شدند.آسایشگاه ها را هم نظافت کردیم اما تخت و تشک ابری نداشتیم وکیسه خواب هایمان هم چنان کثیف بودندکه آنها را شستیم و درآفتاب پهن کردیم. بچه ها از انبار تدارکات تعدادی پتو برای استراحت شب گرفتند. ناهار چلوکباب خوردیم و بعد از ناهار در سالن فیلم سینمایی گذاشته شد. تقریباً تمام بچه ها برای دیدن فیلم در سالن نشستند. ماه هاست که کسی فیلم سینمایی ندیده است. فیلم خوبی بود و به بچه ها خوش گذشت. حوالی عصر به ما اجازه دادندكه به خانه‌هايمان برويم. من به خانه ام رفتم. ماه ها بود که اسکان (منطقه مسکونی) را ندیده بودم. فصل بهار بود و همه جا چنان سبز و خرم شده بودکه مثل بهشت به نظر می رسید. درختان بلنداٌکالیتوس دور تا دورٍ واحدهای مسکونی را چتری سبزکشیده بودند. باغچه های بزرگٍ محوطه، مملو از گل های رنگارنگ و معطر رٌز بودند.آسمان صاف وآبی و هوا بهاری و شوق انگیز بود. تعجب می کردم که بیابان و کویر چگونه می تواند چنین خرم و سرسبز شود!
با خوشحالی وارد خانه شدم. همسایه ام در خانه بود. سلام و احوالپرسی کردیم و بعد من به اتاقم رفتم. همه جا را لایه ضخیمی از خاک پوشانده بود. با آنکه بازگشت ما از خط موقت( سه روزه) بود اما باید خانه و اتاق خود را تمیز می کردیم. چند ساعتی وقتم به کارگری( نظافت کردن خانه) و اتاقم گذشت. در این هنگام، یاد بچه ها از خاطرم می گذشت. هرگوشه خانه مملو از صد خاطره شاد آنها بود. دلم برایشان تنگ شده بود اما بیش از آنها، به این موضوع فکر می کردم که باید دوباره به خط برگشته و عملیات را ادامه دهیم.
بعد از پایان کارگری، ازخانه بیرون آمدم و به سراغ تلفن رفتم. باید به محل کار دخترم زنگ زده و پیامی برایش می گذاشتم تا به خانه بیآید و به مناسبت عید دیداری تازه کنیم. بعد از زدن تلفن به اتاق توزیع (اتاقی که مواد غذایی درآن هست) سری زدم. خوشبختانه دوران قحطی تا حدی گذشته بود و مواد غذایی در غٌرفه من گذاشته شده بود. مواد را برداشتم و به خانه آوردم.
خسته بودم. دلم می خواست بخوابم و بیش از هرچیز به استراحتی کامل نیاز داشتم. قصد داشتم در این روزهای مرخصی، خوب استراحت کنم تا بعد از برگشتن به خط کمبود خواب نداشته باشم.
برخلاف آخرین باری که به قرارگاه آمده بودم، ناامنی سابق دیگر وجود نداشت و چتر امنیت وآرامش بر همه جا سایه افکنده بود. پنجره اتاق را باز گذاشتم. هوای خنک و لطیفی به داخل اتاق می آمد. بعد از مدتها در بستر و روی تختخواب خوابیدم.
ساعت هشت صبح به لشكر رفتم. نمي‌دانم‌ در لشكر چه‌كردم و روز چگونه‌ گذشت. در لشکر فضای برگشتن به خط حاکم بود. غروب به خانه برگشتم. درخانه کاری نداشتم. بیرون آمدم و روی پله کان در جلوی درب خانه نشستم. خورشید در افق غروب می کرد. به غروب چشم دوختم. افق با رنگ های زیبای سرخ و نارنجی و با آتشی که بر ابرها افکنده بود، خیره کننده بود. غروب در قرارگاه غم انگیز نیست بلکه با شکوه است.
در شکوه و سکوت غروب، دلم می خواست فکر کنم. دلم می خواست به آنچه گذشته بود، فکرکنم. دلم می خواست به روزهایی فکر کنم که مثل قطره های باران بر روح من باریده و آن را طراوت بخشیده بودند. دلم می خواست به اقیانوسی فکر کنم که بر روی امواج سهمگینش سفرکرده بودم. دلم می خواست نگاهی به گذشته و به حال بیافکنم؟ دلم می خواست در دریای سکوتی که حاکم بود، سفرکنم و دلم می خواست در این دریای سکوت برای غروب و برای افق دور، قصه بگویم. به افق بگویم؛ پس از آنهمه خستگي‌ها، پس از آنهمه سختي‌ و پس از آن فتح‌‌هاي بزرگ، می خواهم که شادي روح و شيدايي جانم را با تو، با طبیعت، با تمام هستی تبادل و تقسيم كنم.
روح و جانم چنان سرگشته بودندکه گویی با گل سرخ های شکفته در‌ باغچه می پیوستند و با شیدایی و عطرشان یکی می شدند. جزیی یا نزدیک به طبیعت شده بودم اما باز تنها بودم؟ تنهایی خاکی، روح مرا رنج می داد. نيازي قوي بر من حكم مي‌راند.گرچه نيازها‌ كروكور و لال هستند و تنها فرمان می دهند ولی من خوب آن را با تن و قلب خود می فهمیدم. نیاز به شنیدن صدایی آشنا داشتم؛ صداهایی که در افق جان من طنین تولد و حیات و هستی افکنده بودند.
در این هنگام و به ناگاه صدایی آشنا به گوشم رسید. آیا درست شنیده بودم؟« مامان سلام!» از میان سایه روشن غروب، دخترم با لبان پٌر خنده اش، شکفته تر از غنچه های باغچه به سوی من می آمد. چند شاخه‌گل زيباي رز در دست داشت و با لبخندي شادمان و پر سٌرور به سویم می آمد؟ از جایم برخاستم و شتابان خود را به او رساندم و در آغوشش گرفتم. پیوندی شیرین که درآن لحظه خاص برایم با آفرینش جهان همتایی می کرد!
*
دومين شب‌ بود‌كه در خانه بودم. حدود ساعت 9 شب همسرم نیز به خانه آمد. دخترم به او زنگ زده بود. برای من غیر منتظره بودکه او سرشب به خانه آمده بود. معمولاً کارهای او تا دیر وقت( نیمه شب) به درازا می کشند. زود آمدن او به خانه به خاطر عید فطر و به خاطر دخترم به ویژه در این شرایط و بعد از عملیات بود.
*
دخترم و همسرم زير پنجره اتاق و روي موكت و چهار زانو نشسته بودند. در اتاق صندلی نداشتیم و من روی لبه تخت نشسته بودم. پنجره اتاق باز بود و هواي خنكٍ شبهای بهاری به داخل می آمد. ما صمیمانه با هم حرف مي‌زديم. چون سه دوست‌كه بعد از مدت‌ها يكديگر را مي‌بينند و براي تعريف‌كردن خيلي چيزها دارند. من از بودنم در خط و از سختي‌هاي آن براي آنها تعريف مي‌كردم. همسرم نیز در عملیات شرکت داشت. لشكر آنها هم در خانقين با رژيم درگير شده بود اما شرايط براي او ساده و قابل تحمل بود و چندان بر او سخت نگذشته بود. تعجب مي‌كرد‌كه چطور من از شرايط سخت صحبت می کنم. ما درباره همه چيز حرف زديم. بعد آنها ترانه خواندند. شادی دیدار آنان، خستگيٍ تن ‌خاكي مرا، از خاطر روحم مي‌زدود. دخترم با صدای زیبا و با روحٍ هنرمند و با نشاطش، زیباترین رنگها و نقش ها را بر افق روح خسته من نقاشی می کرد.
شب زيبايي با وجود‌‌هاي‌گرم و پرمهر ما دركنارهم می گذشت.گرچه خانواده ما‌كوچك شده بود و دو بچه‌كو‌چكتر و نازنين ما نبودند اما ما به خوبي مي‌توانستيم وضعیت جدید را تحمل‌كنيم. محفل‌گرم و شاد خانوادگي ما تا نيمه‌هاي شب به طول انجاميد. هر يك از ما تعريف مي‌كرد‌كه در اين مدت‌كجا بوده و چه‌كرده است و…ساعت يك نيمه شب هرسه‌كنار هم روي زمین خوابيديم. دخترم سرش را به روي سينه پدرش نهاده بود؛ پناهگاهی مطمینﻤﺋﻦ برای هر فرزند و احساس اطمینان از زنده ماندن پدر.
چراغ خاموش بود و در تاريكي دخترم همچنان با انرژي بي‌پايانش حرف مي‌زد و سؤال مي‌كرد. من به خواب رفته بودم. من به شيرين‌ترين خواب در زيباترين باغ رفته بودم؛ باغ خٌرمٍ جانٍ آدمی و بهشتی گٌذرا...
برای نخستین بار حس می کردم که جان آدمي ‌چون جامي است‌كه از مي‌ خٌرمی پٌر و دوباره خالي مي‌شود. پٌر و دوباره خالی می شود.
پایان بخش مروارید.
ف 17 فوریه ، 2007
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen