Mittwoch, 1. April 2009

مروارید 14

مروارید 14

.جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند

یکشنبه- 18 فروردین 1370
هوا آفتابي است و باد خنكي مي‌وزد. امروز همه( یگان)، برنامهٍ تنظیفٍ سلاح های جمعی را داریم. وسايل تنظيف را پهن‌ می کنیم و دو رديف جدا از یکدیگر، خواهر و برادر مي‌نشينيم و به تنظيف سلاح مشغول می شویم. حوالی ظهر هوا گرم مي‌شود. تنظيفِ نوارهاي بی کی سی را ادامه می دهیم و تا ساعت 30، 1 بعد از ظهر طول می کشد. بعد ناهار مي‌خوريم وكمي استراحت مي‌‌كنيم. ساعت 4 بعد از ظهر فاطمه( معاون ...) مي‌آيد و می خواهد ما را براي استفاده از آب و نظافت کردن و.... به مقر ببرد. او می گوید:« آبگرمکن آنجا را نتوانسته‌اند راه بياندازند و آب سرد است.» سه تا از بچه‌ها حاضر نمي‌شوند با ما بيايند. مي‌گويند‌:« فردا‌كه آبگرم‌كن درست شد، ما به مقر مي‌رويم.»
من و مریم( فرمانده ام) کوله پٌشتی خود را برمی داریم و در عرض چند دقیقه آماده می شویم. پشت جیب می نشینیم و حرکت می کنیم. هوا خیلی عالی است و طبیعت در اینجا بسیار زیباست. خیلی خوشحال هستم و عبور از جاده و ديدن آن برايم جالب است. با علاقه و کنجکاوی زیاد نگاه می کنم. از دیدن دهات و مردم و رفت وآمد ماشین ها و.... لذت می برم، چون مدتي است‌كه جز‌كوه وكمر نديده‌ام. به نظر می رسد که زندگی مردم چهره عادی به خود گرفته است و دوران جنگ در حال گذشتن است.
***
نزدیک به یک ساعت در راه هستیم تا به مکان و مقرٍ بزرگي مي‌رسيم. بخشي از آن در دست بچه‌های ماست. در داخل مقر يك ساختمان را براي واحد خواهران اختصاص داده‌اند. لشكرهاي .. و... در مقر مستقر شده اند و اتاق دارند. براي لشکرهای دیگر هم جهت استقرارٍ موقت، اتاقي‌گذاشته شده است. بچه‌هاي ادوات( خمپاره و..) در اتاقٍ عمومی(سالن) هستند و موفق شد‌ه‌اند‌كارهاي فرديشان را انجام دهند. درکنار سالن، محوطه بزرگٍ سرویس های عمومی(پادگانی) قرار دارد.آب درکتری و به ‌كندي روي عشتارها(بخاری نفتی) برای حمام کردن،گرم مي‌شود. جمعیت زیاد است. بعید است‌كه نوبت به ما هم برسد. دو ساعتی صبر می کنیم ولی نوبت به ما نمی رسد. نظم و ترتیب و انضباط و ضوابط (برنامه ریزی)، حتی برای کارهای ساده فردی، در اینجا هم برقرار است و هرکس خود را با آن تنظیم می کند. هیچ بی نظمی ای دیده نمی شود و هیچکس از این انتظار طولانی عصبانی یا ناراحت نیست.(در شرایط جنگی هستیم و کمبود یا عدم امکانات قابل فهم است.) هیچکس هیچ انتظار خاص یا توقعی هم ندارد. همه خواهران بانشاط هستند و از دیدن یکدیگر خوشحالند و سرو صدای زیادی در اتاق عمومی به راه انداخته اند. همه جا شلوغ است و اکثر بچه ها با عجله و با سرعت کارهای فردی خود را انجام می دهند، چون هر چه زودتر باید به محل مأموریتشان برگردند. بعد از دو ساعت به تدریج اتاق عمومی و سرویس خلوت می شود و بالآخره نوبت با ما هم می رسد. مریم با آب سرد حمام مي‌كند وآبگرم کتری را براي من مي‌گذارد. یک فداکاری ساده! سابقاً برایم قابل تصور نبود که روزی شرایطی پیش بیآید که وجود آب یا یک کتری آبگرم از چنین ارزشی برخوردار باشد که به خاطرآن بیش از دو ساعت انتظار کشید. چنان نیازمند نظافت هستم كه به خاطر به دست آوردن یک کتری آبگرم احساس موفقیت می کنم. بعد از نظافت کردن و.... سبك شده و به وجد می آیم. قیافه مریم نیز چنان تغییرکرده است که با خنده از او می پرسم:« توکدوم خٌمره ای خودت را رنگٍ قهوه ای کرده بودی! حالا به کلی عوض شده ای.» مریم نگاهی به من می اندازد و ابروان را بالا می برد و بعد با خنده پاسخ می دهد:« تو خٌمره باد و خاک! اما سبک شدم. انگار که چندکیلو وزن ( خاک وکثافت) کم کرده ام!»
بعد از جمع و جور کردن وسایلمان، هنوز وقت داریم و به فيافي (سالن غذاخوری) سری مي‌زنیم. جالب است، بچه‌ها به سرعت فيافي غذاخوري را راه انداخته‌اند.
توقف ما در مقر زود تمام می شود. بايد برگرديم. فاطمه، ما و بچه های ادوات را جمع‌كرده و به محل استقرارمان برمي‌گرداند. پس از بازگشت، همه در زير چادر جمع مي‌شويم و با یکدیگر شوخي مي‌كنيم.... بچه های یگانٍ ادوات با نشاط و خوشرو و صمیمی هستند. مشکلاتی که در بین بچه های ماست، دریگان آنها نیست. ما از آمدن آنها به جمع مان خوشحالیم.
روز به پایان می رسد و هوا تاریک می شود. شب فرا می رسد. بساط شام را پهن مي‌كنيم. شامِ بچه‌هايٍ ادوات نرسيده‌ است كه بدون شام مي‌مانند. صنفيٍ ادوات، شام آنها را نفرستاده است. به دٌور هم، شامي را‌ كه داريم، مي‌خوريم. بچه‌ها خسته هستند‌كه زود مي‌خوابند؛ خواب خوشي تا صبح. چيزي‌كه مدتي است به آن عادت نداریم. شاید به همين دليل است که در طول شب ساعت به ساعت بيدار مي‌شویم. نيمه شب هوا خيلي سرد مي‌شود. بطوري‌كه همه مي‌لرزیم. صبح به زحمت مي‌شود از‌كيسه خواب بيرون آمد. ديشب مريم( اف) از بچه های ادوات، نامه دخترم را به من رساندكه از خواندن آن خوشحال شدم. نامه قشنگی بود. صدای زیبا و چهره شاد و پٌرخنده دخترم را به همراه نامه اش حس می کردم. بوی خوبٍ بوسیدن او را مثل عطر شقایق های وحشی روییده بر روی یالها، با جان خود حس می کردم.
بعد از خواندن نامه اش آن را به زیر سرم نهادم و خوابیدم. می خواستم شادی ای را که نامه اش به جانم بخشیده بود، در قلب خود حفظ کنم.

دوشنبه 19، فروردین، 70
امروز بچه‌هاي ادوات از پيش ما مي‌روند چون با جداشدن از يگانشان مشكلات صنفي دارند. مثل ديشب‌كه شامشان نرسيده بود. صبح مريم(فرمانده مان) براي نشست به فرماندهی رفت و برنامه امروز ما را حميد مشخص کرد. بايد مهماتِ نفربرها را تخليه‌كرده و به تسليحات تحويل دهيم. شروع به کار کردیم و تا ساعت 11 به اين‌كار مشغول بودیم‌. ساعت 11 فاطمه مجدداً ‌آمد و ما را براي ‌لباسشويي به محل دیروز ‌بٌرد. به واحد خواهران رفتیم. در آنجا مشخص ‌شد‌كه آب منبع تمام شده و فعلاً آب نداريم. تا تانكر برود وآب بزند و برگردد‌، حدود 3 ساعت طول خواهد کشید. يك منبع‌كوچك آب در حياط است‌كه بچه‌ها سعي مي‌كنند ازآن استفاده‌كنند. لباس خيس‌كنند يا لباس بشويند تا با رسیدن تانکر آب، نوبت به آب‌كشي لباس‌ها برسد. تعداد جمعيت خيلي زياد وآب خيلي‌كم است و پاسخگو نيست‌. بچه ها پیشنهاد می دهند که لباسشویی را در‌كنار رودخانه ای که در پشت مقر است، انجام دهيم.[به زندگی در طبیعت عادت کرده ایم.] مسؤل پشتيباني( خواهر...) آن را نمی پذیرد. در نتیجه، منتظرآب می مانیم. ساعت ها طول مي‌‌كشد‌ تا آب برسد. پس از رسیدن تانکر آب و پٌرشدن منابع، بچه‌ها(چند لشکر) مي‌توانند نظافت‌كنند و یا لباس آب بكشند. شيرآب هم‌كم است. عملاً پشت آب‌كشيِ لباس‌ها مي‌مانيم. چیزی که زیاد داریم صبر و حوصله و وقت است وکسی عجله ای ندارد.
ناهار را جمعي در فيافي مي‌خوريم‌كه خيلي صفا دارد. بعد از مدتها دٌور هم جمع بودن و ديدن بچه‌ها خيلي باصفا است.
ساعت 4 بعد از ظهر، ماشيني پيدا مي‌كنيم و به محل استقرارمان‌كه دركوه‌هاي .... است برمي‌گرديم. خشك‌كردن لباس‌ها، ازكارهاي بعد از لباسشويي است. معمولا روي بوته‌ها یا سنگ ها لباس‌هايمان را پهن‌ مي‌كنيم تا خشك‌ شوند.
در ساعت 5 عصر، پًنجي(عصرانه) مي‌خوريم. بعد كارهاي متفرقه انجام میدهیم. نيمي از چادر ما زيرانداز حصير ندارد‌كه با نايلون آن را مي‌پوشانيم. پتو هم نداريم چون پتوها را دور مهمات‌كشيده وآنها را برده‌اند. بچه‌ها غروب كنسرو ماهي ‌‌گرم می کنند و می ‌خورند. خسته هستند و در کیسه خواب خود دراز می کشند. من تنها در بیرون چادر می نشینم. آفتاب در حال غروب کردن است. در سمت راست ما کٌپه های بزرگ خاک و خرابهٍ خانه های گٍلی دیده می شود. در میان خاک ها وسایل باقیمانده مثل ظروف یا لباس هنوز دیده می شوند. به نظر می رسد که خانه با خاک یکسان شده باشد. با رسیدن غروب آفتاب، سگی ولگرد در بالای کٌپه های خاک می نشیند و شروع به زوزه کشیدن می کند. مدتی طولانی به شکل دردناک زوزه می کشد. پس از پایان یافتن زوزه هایش به روی تل خاک و رو به افق دراز می کشد و سر در پوزه فرو می برد. زوزه کشیدن و رفتارش توجهم را جلب می کند. با خود فکرمی کنم که شاید قبلاً در اینجا زندگی کرده است و بعد از خراب شدن خانه یا مرگ اربابش هنوز به او وفادار است. چه اتفاقی افتاده است و سگ بینوا شاهد چه حادثه ای بوده است، نمی دانم و نمی خواهم به هیچ حادثه تلخی فکرکنم اما سکوتی سنگین و غروبی خفته در خون، مانند مغناطیس روح مرا به سوی خود می کشد. نمی توانم به رازها و قصه های نهفته در طبیعت(آنچه خاک و خورشید و ماه می دانند) پی ببرم اما با خود فکر می کنم، چرا در پایان روز روشن، خون از چشم خورشید می چکد و چرا افق چنین سنگین و غم آلود، رنگ سرخ به خود می گیرد و چرا سرخی افق در سیاهی و تیرگی شب گم می شود؟
رازهای خورشید را نمی دانم اما می دانم که با طلوع ماه و در اشک پاک مهتاب، قصه ها و افسانه ها سروده یا نقل می شوند و می دانم که در تمام قصه ها، ظالمان می روند و دلاوران و پاکان باقی می مانند و مثل نور پاک خورشید، بر سیاهی ظلم و ستم پیروز می شوند و طلوع سپیده صبح سعادت را برای خلق خود رقم می زنند.
*
قرار بودكه امشب شام يگاني بخوريم(تمام بچه های یگان با هم شام بخوریم.) ولي برادرها ازكارواشِ نفربرها برنگشته اند وكارشان طول کشیده است. عصر ما هم براي شستن نفربرها رفته بوديم ولي بخشي‌ از‌كاركه به ما مربوط مي‌شد زود تمام شد و برگشتیم. برادرها کارواش را ادامه دادند.
براي شام پيش بچه‌های یگان( برادران) مي‌روم. ساعت 8 شب است اما تك و توك خواهران بيدار هستند. چند تایی از برادران هم روي نفربرها ‌كار مي‌كنند. دركنار بقیه بچه‌ها شام مي‌خورم و شام يكي دو نفر را هم برمي‌دارم و به چادر برمي‌گردم.كار ديگري ندارم جز استراحت اما خوابم نمي‌برد.کم کم هوا طوفاني و باراني می شود. دعا مي‌كنم‌كه باران نبارد چون آنوقت مجبور خواهيم شد برای خوابیدن داخل نفربر برویم‌.
بيرون چادر خيلي تاريك و ساكت است. براي دستشويي رفتن بايد تضاد حل‌كرد! اگرچه اينجا سرويس منظم و مرتب صحرايي زده ایم ولي در فاصله دوری از چادر است. در تاريكي شب، تنها یا بدون سلاح تردد نمی کنیم. دشمن در شب برای عملیات ایذایی به ما نزدیک می شود و نباید با دست خالی با دشمن رو به رو شد. حوصله مسلح به سرويس رفتن را نيز ندارم.
نيمه‌هاي شب طوفان چادر وكناره‌هاي آن را به شدت مي‌كوبد. باد سرو صداي زيادي به پا‌كرده است و نمي‌توان خوابيد.كلاه‌كيسه خواب را مي‌بندم تا باد به سروكله‌ام نزند ولي‌ داخل کیسه خواب گرم مي‌شود و نمي‌توان نفس کشید. خلاصه براي خوابيدن باز مشقت ديگري پيدا شده است. مهم نيست. به خوابيدن با مشقات عادت‌كرده(‌ تطبیق) پیدا کرده ايم.
بيدارباش ساعت 7 صبح است اما یکساعت زودتر( ساعت 6) برای نماز خواندن بیدار شدیم. از ديروز يك ساعت مچي نو پيدا‌كرده‌ام‌كه مي‌توانم با آن زمان را بفهمم. در جبهه اين هديه خوبي است. سيما‌كه پشتيباني لشكرمان است، آن را به من داد‌. قرار بود که فريبا هم ساعت بگيرد‌ اما دريافت نكرد. قرار شد‌كه يكي دو روز ديگر بگيرد.
سیما پشتیبانی خط است اما یکی از فداکارترین و برجسته ترین خواهران مجاهدی است که من می توانم از این دوران به خاطر بسپارم.کار او بسیار خطرناک و پٌر ریسک است. تمام روز و حتی پاسی از شب به همراه راننده پیک (رسول)، در جاده های خطرناک و نا امن در حال تردد و رساندن آب آشامیدنی و غذا و نیازهای صنفی به رزمندگان در خط است. او به تمام نیازهای ما به دقت رسیدگی می کند. زیبایی انسانی و محبت سرشاری که در رفتار اوست، فراتر از کار باارزش و قهرمانانه اش، یاد او را در ذهن زنده نگه می دارد. اگر این گنجینه های انسانی با دستان ستم آخوندی ناچار از ترک میهن نمی شدند، بدون شک قادر بودند با توانمندی های سرشارشان میهنی با عظمت بسازند و جامعه ای سعادتمند را خلق کنند.آیا آنچه می بینم و می نویسم، فراتر از واقعیت های تاریخی و ثبت شده میهن ما نیست؟
ادامه دارد...

ژ19 ژانویه ، 2006
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen