مروارید 12
.جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند
پنجشنبه 15، 1، 70
صبح تنظيف سلاح داشتيم. ولي قبل ازآن برای صبحانه،گوشت قربانی و دل و جگر برايكباب کردن، داده بودند که من و شهرام و دو نفر ديگر از بچهها دست بهكار شديم. بچهها آتش درستكردند وگوشتها را به چوبهاي نازككه از چوب جعبه مهمات بريده بودند، زديم و براي همه كباب درستكرديم. همه خوشحال بودیم و پیروزی در عملیات را جشن گرفته بودیم. جشن تا ساعت 10 صبح طول كشيد. گوشت قربانی برای سلامتی بچه ها(رزمندگان) بعد از عملیاتٍ دوشب پیش بود.
در اثر بارانٍ دیشب سلاحها و نفربرها و مهمات و... خيس شده یا زنگ زده اند، قرار شد به سرعت به آنها رسيدگيكنيم. اينكار تا ظهر طولكشيد. ظهر به فرماندهي رفتم تا پيگيريِ يك ملاط( نامه) را بكنم. از محل استقرار تا جاده را پياده و با سلاح آمدم. لب جاده سوار ماشينهاي خودمانكه در حال تردد بودند، شدم. پشت جیپٍ برادر مفيد نشستم. پشت ماشین پر ازگلوله و سلاح های RPG بودكه آنها را از سنگرهایٍ رژيم جمعكرده بودند. اسم و آدرسِ نفرات و تاريخ اعزام و مأموريتشان هم روی سلاح ها نوشته شده بود. مدارك بسيار جالب و زندهاي از حمله رژيم عليه ما و همچنین نقض آتش بس و حمله اش به مرزهای كشور همسايهاش ( عراق) بودند. با آنکه خط مزدوران رژیم بودکه از خود ردي نگذارند ولي بچهها از جنازه هاشان در دشت فيلمبرداريكردند تا در مجامع بينالمللي حمله شكستخورده آنها را نشان داده و رسواشانكنند. رژيم بيشرف پيشدستيكرده وگفته بود مجاهدين به قصرشيرين حملهكرده و نفرات ما را اسيركرده و بردهاند و اعتراضكرده بود. بچهها با جمعآوريِ مدارككافي در صحنه سياسي نيز به جنگ با رژيم برخاسته اند. رژيم دجال، بيپدر ومادر و حقهباز است. غده سرطاني استكه فقط مجاهدين و رهبريش حریفش هستند. به هرحال رژيم شكست خورد و دست خالي برگشت. درحاليكه بدبخت ها دهها اتوبوس آورده بودند تا ما را اسيركنند و ببرندكه جنازههاي خودشان را بردند!
*
در فرماندهي به دنبالكارم رفتم. بچههاي آنجا هم مشغول درستكردنكباب بودند. بعد از پایان کارم مدتي منتظر ماندم. بعد با جيپ يكي از فرماندهها به محل استقرارمان برگشتم. بعد مريم( فرمانده مان) را پیدا کردم و به دنبال کارهایمان رفتيم.
پس از پایان کار،آنتراکت داده شد. بعد نفربر را آمادهكردیم و به مواضع پٌستٍ جدید در ارتفاعات.... منتقل شدیم. مواضعٍ پست توسط لودر در بالاي ارتفاع كنده شده بودند. درستكردن موضع برای سلاح های جمعی در محل جدید، دستوركار ما بود. سنگچينٍكنار سنگر و …هر يك به كاري مشغول بوديم. هوا به تدريج تاريك و سرد ميشد. با تاریک شدن هوا، پست و نگهباني ما هم شروع شد. جلوي ما منطقه دشمن و خط مقدم بودكه سيم خارداركشيده و تله منورگذاشته بودند. تا صبح چند بار تله منورها روشن شدندكه بچهها به سوي آن آتشگشودند. تله منور ميتواند با عبور حيوانات هم روشن شود. به هرحال بچهها خوش داشتندكه زيادي آتش كنند. در بالای ارتفاع چادرکوچکی برای استراحت زده بودیم اما همه برای استراحت درآن جا نميشديم. کف زمین هم به شدت سنگلاخ بود. بعد از دقایقی درازکشیدن، بدن درد می گرفت. در نیمه های شب هوا چنان سرد شده بودكه غیر قابل انتظار بود.کیسه خواب مقاومتی در برابر سرما نداشت. چنان می لرزیدم که نه تنها تنم بلكه از سرما قلبم نزديك به يخ زدن بود. هرچه سعي میكردم تا به طریقی گرم شوم، فایده ای نداشت و از رنج و فشار سرما كم نميشد. ميبايست به وسيلهاي قلبم را از درد يخزدن خلاص ميكردم. تلاش می کردم که مقاومت کنم و صادقانه به تمام ارزش های ایدﺋولوژیک فکر میکردم. به خداوند و بعد به خواهر مریم و بعد به .... به هرآنچه که عشق نامیده می شود و می تواند قلب یک انسان را گرما ببخشد. درسخت ترین شرایط به عینه می دیدم که چگونه عشق و ایمان و توانمندی های روحی در خدمت حیات و زندگي است. چگونه پیوندهای روحی، سختیٍ تحمل ناپذیرٍ شرایط را کمتر می کنند و چگونه عشق جایی عمیق در روح انسان دارد. نیروی عشق جسم نحیف مرا یاری می کرد تا با این شرایط بجنگم. گرمای عشق، سرمای طاقت فرسا را از وجود من دور می کرد. تن من گرم می شد و قلبم از درد سرما آزاد می شد و به عینه می دیدم که به من زندگی می بخشید.آنچه را که در این شرایط سخت حس کرده بودم، نمی توانستم فراموش کنم و برای من معنای خاصی داشت. بود.کمی که گرم و آرام شدم، فکرم را کنترل کردم اما با واقعیتی رو به رو شده بودم که با باورهای قبلی من در تضاد بود. برايم این دوگانگی طبیعی و انسانی اهميتي نداشت. مهم اين بودكه به خودم نميتوانستم دروغ بگويم.
نزديك صبح تقريباً همه خوابيديم. حدودٍ ساعت 10 صبح بيدار شديم. صبحانه آماده بودكه بعد از آن خستگي و سرماي شب قبل، اجاق و چايگرم خيلي ميچسبيد. صبحانه ارده شيره داده بودند. در این موقع فاطمه(یکی از مسؤلین) و مهران پيش ما آمدند. برای اولین بار بودکه آنها را در خط می دیدم. بعد از صبحانه پیش آنها رفتم.کنجکاو بودم و می خواستم بدانم که آنها در اینجا چه می خواهند یا چه کاری دارند؟ از مهران سؤال کردم و او گفت: « احتمالاً امروز ما خط را تحويل ميدهيم و به عقب ميرويم.» خبر غير منتظرهاي بود. از شنیدن آن ناراحت شدم. عقب رفتن برای من خبر مطبوعی نبود. بلافاصله خود را شماتت کردم که باز ضعف های ما مانع از پیشروی و انجام عملیات سرنگونی رژیم شده است. درآن لحظه نمی توانستم درست فکرکنم و علت این خبر را بدانم. سریع به نزد فرمانده حمید رفتم و خبر را به او گفتم. با خونسردی با آن برخورد کرد و با خوشرویی گفت:« تغيير و تحول همیشه هست!» با شنیدن این پاسخ او نگرانی از من دور شد و آرامش فکری خود را دوباره به دست آوردم. خیالم راحت شد که چیزی بیش از یک تغییر و تحول کوچک نیست.
دقایقی به دشت و کوه و تپه هایی که از باران شب قبل خرم و شاد و خندان شده بودند، چشم دوختم. جان و دل من هم مثل این طبیعت پاک، شاد و خندان بود و بی اختیار این ترانه زیبا بر لبانم جاری شد:ـ
سرشاریم،ـ
سرشار،ـ
سرشار از ترنم باران و بوی خاک،ـ
دست بلند غرورت را سایه کن به روی سرم،ـ
می خواهم از تلاطم این رود بگذرم...ـ
ادامه دارد...ـ برای مطالعه ادامه مطلب درپایین صفحه و روی کلمه
کلیک کنید.ـÄltere post
ژ5، ژانویه ، 2007
ملیحه رهبری
ژ5، ژانویه ، 2007
ملیحه رهبری
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen