Mittwoch, 1. April 2009

مروارید 11


مروارید 11
.جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند
سه‌شنبه 13، فروردین، 70
شب خاصی گذشت. تا صبح بيدار بودیم و به نوبت ديدباني داديم. براي اولين بار خيلي هشيارانه ديدباني مي‌دادم و از هيچ چيز هم نمي‌‌ترسيدم. ساعت 30، 5 نگهباني‌ام تمام شد و خوابيدم.
الآن فرصت دارم که ماجرای دیروز را دقیق تر بنویسم. روز قبل بچه‌هاي لشکر…. چهار تا مزدور دستگيركرده بودند. آنها طرف‌هاي عصر بالا آورده بودند که رژيم شب حمله خواهدکرد. ساعت پنج عصر ما به سرعت عازم خط مقدم و مواضع ديدباني شديم. به خط‌كه رسيديم، هوا رو به تاريكي مي‌رفت. سریع از نفربر پياده شده و به سوي موضع ديدباني در بالا و مقر(…‌... ) راه افتاديم. راه طولانی و بارمان زياد بود. من متوجه نشدم‌كه سلاح بردوشم نيست. بالاي تپه‌كه رسيديم، تاريك بود. موضع ديدباني سنگر نداشتند‌كه فريبا و مريم (ن) تضاد دیدبانی را مطرح‌كردند. مريم(ش) و فريبا برگشتند تا با حميد صحبت کنند و او این تضاد را حل و فصل‌كند. ما(بقیه) هم رفتيم به موضع ديدباني مقر(جایی مانند پشت بام) بود. مواضع خراب شده بودند و حتي جاي سواركردن سلاحِ جمعی را نداشتند. مريم(ن) حول و حوش ما تحرکاتی را حس می کرد. نمی دانستیم تردد خودی است یا غیر خودی؟ من سلاح نداشتم‌كه نارنجك‌هايم را آماده‌گرفته بودم. خلاصه مكافاتي بود. مدتي طول‌كشيد تا مريم و فريبا و برادر محمود برگشتند. محمود مواضع را توضيح داد وگفت‌:« خودتان برای سلاح ها موضع بِكَنيد.» دست به کارشدیم و با کمک کارد سنگری مواضع کندیم. بعد از کندن مواضع، دو پست ديدباني شدیم و در تاریکی چشم دوختيم به دشت روبه رو و به جاده ای که برای عبور خودروهاست. بدون تعويض پست تا ساعت 4 صبح نگهباني داديم. نسبتاً سخت بود. حدود 6 ساعت از پشت سلاح تکان نخوردن، تمام بدن خشک می شود. عجب شبی بود! در عشق به میهن و به آزادی و تمام تعهدات عقیدتی؛( بدون رودکارون!) عجب شبی بود. شب سرشاری بود. بچه‌ها تا صبح مرتباً منور مي‌زدند تا مانع عملیات ایذایی رژیمی ها شوند. دائماً سرو صدا‌هايي به‌گوش مي‌رسيد.‌ يكبار يك موش صحرايي به طرف من دويدكه همین یکی را کم داشتم! ساعت 3-2 هم زرهي‌هاي رژيم حركت‌كرده و به سوي ما ‌آمدند. چون كلاش نداشتم از تصور درگيري با دست خالي با دشمن اضطراب داشتم اما بعد کاملا برخود مسلط شدم و آرامش وآمادگی ام را حفظ كردم. ساعت سه نيمه شب برادر علي‌(توپچی نفربرما) سلاح مرا آورد. او با این کار( فداکاری) چنان مرا خوشحال کرده بود که دلم می خواست به او بگویم:« تو یک فرشته هستی. باورکن که تو یک فرشته هستی.» او برای ما تعدادي هم پتو آورده بودكه نياز داشتیم. یخ کرده بودیم. جيره جنگي هم آورده بود چون ما شام نخورده بوديم.
به هرحال شبي بود. سه لشكر براي كمك به ما آمده و در پشت ما بودند. تانك‌ها موضع‌گرفته بودند و برخاً سلاح‌هاي دولولٍ ما شليك مي‌كردند. توپخانه ما جاده را مي‌‌زد و خطر حمله ساعت 2-1 نيمه شب بود. بعد از آن ديگر وضعیت اضطراری و جًو حمله شكست و ساعت 5 صبح يك ساعت استراحت دادند. هنوز نخوابيده بودم‌كه گفتند:« جمع ‌كنيد!» يك عالمه بار داشتيم. پتو وكيسه خواب و مهمات و….
صبح بايد تمام بارها را از ارتفاع به پايين مي‌آورديم. بچه‌ها خسته و خواب‌آلود بودند. ابتدا سلاح ها و مهمات را به پایین بردیم. براي بردن سري دوم بارها برادرها هم به کمک آمدند. برای بار دوم که به پایین رسیدم، بچه‌ها چند دقیقه زودتر از من رسیده بودند ولی همه خواب(بیهوش) بودند. نفربر شلوغ و پر از وسيله بود. برادر علي‌( توپچی ما) شروع به نظم و نظامٍ نفربر‌‌كرد و برای استراحت نرفت. بی اختیار ذهنم متوجه او شده بود. در طی این مدت که هم واحد و در یک نفربر بوده ایم، پاکی و وارستگی و تواضع و مناسبات انسانی و حل شدگی برادرانه و خوش خلقی و ظرفیت های بزرگ او برای کمک و فداکاری از زیبایی های انسانی هستندکه نمی توانم فراموش کنم. یاد برادران یا یارانی چون او جاودان در روح انسان باقی می ماند. بیشمار از آنها از میان ما رفته اند و دلم نمی خواهد هرگز او یا بقیه با دست های ناپاک جانیان و خدمتگزاران آخوندها کشته شوند. خوشحالم که دیشب رژیم ترسید و حمله نکرد و از بچه ها هم کسی کشته نشده است. واقعاً خوشحالم!
تصمیم داشتم استراحت کنم که ناگهان بچه‌ها مورد( نفر مشکوک) ديدند‌ و به دنبال مورد رفتند. نيم‌ساعت منتظر مانديم تا برگشتند و مورد رفع شده بود. حميدگفت :« امروز اينجا مي‌مانيد!» اما بعد قرار شد برگرديم. بچه ها همه بیدار شدند. منتظر فرمان حرکت ماندیم.
راضیه و فريبا و مريم(ن) از جريان ديشب خیلی ناراحت بودند و مي‌خواستند براي فرمانده لشكر گزارش بنويسند. من با حميد صحبت‌كردم.‌ به نظر من درست نمی آمد که به چنين فضايي دامن بزنند كه توان ما براي اين مأموريت‌كم بود و نفرات خط مقدم باید عوض شوند. به خصوص راضیه از دست من عصباني بودكه چرا من انتقاد نمي‌‌كنم‌كه تركيب ما ( به دليل .....) براي خط مقدم درست نبود. در خط مقدم باید ترکیب بهتر( پٌرتوان تری) قرار گیرد. به حميدگفتم‌:« به نظرم مهم شركت ما در خط مقدم نبرد با همان توانِ‌ واقعی ماست. همان ديدباني مسؤلانه ای كه مي‌دهيم، خود مثبت است. قرار نیست که هرکول و قهرمانان شکست ناپذیر در خط مقدم چیده شود، چون وجود ندارد. واقعیت ما هستیم. به نظر من یک تضاد درونی( فردی) باید حل شده باشد وآنهم واقعیت رویایی با مرگ است. اینجا یعنی صد درصد کشته شدن. یعنی من آماده هستم تا کشته شوم و دیگری زنده بماند. خط مقدم هم شکسته شود، به معنای پیروز شدن دشمن نیست. خط و خاکریز بعدی باز بچه ها(لشکرها) هستند و جنگ یعنی همین...» برادر حمید با نظر من موافق بود اما خواهران قانع نبودند و نظر دیگری داشتند. زبان(استدلال) یکدیگر را نمی فهمیدیم. درک ما از خط مقدم و وظایف و مسؤلیت آن متفاومت بود. به نظر من کم توانی ما واقعی است اما یک تابو و مانعی برای بودن در خط مقدم نیست. با این حال از بحث پیش آمده، تعجب نمی کردم بلکه آن را واقعی می دیدم.
بعد از پایان این بحث ها با يك نفربر‌كه براي تعمير به پشت برمي‌گشت، راه افتاديم و به ده رفتيم. درآنجا بچه‌ها به‌كار فردي و استراحت پرداختند. همسايه عرب براي سرزدن به ما آمد و يك كيسه باقالي‌تازه هديه آورده بود.كمي با او صحبت‌كرديم. بچه های اهوازی عربی بلد هستند و برای او کار توضیحی کردند. به صحبت های ما گوش داد و بعد گفت،« اهالي علاقه بسيار به مجاهدان به خصوص به خواهران دارند. مي‌گويندكه وجود شما باعث افتخار ماست.»

چهارشنبه 14 فروردین،70
از ساعت 9 صبح تا 2-1 بعد از ظهر خوابيديم. بعد دوباره به ده رفتیم و به‌كار فردي و لباسشويي پرداختيم. بچه‌ها مشغول نظافت بودندكه وجيه( راننده جیپ) با عجله پیش ما آمد وگفت: « در عرضِ ده دقيقه آماده شويد‌كه به محل استقرار جديد مي‌رويم. ما نتوانستيم ده دقيقه‌اي آماده شويم. وقتي آمديم، ستون رفته بود. از ديشب شام و صبح صبحانه و ظهر ناهار نخورده بوديم.‌ با ماشين وجيه به محل پشتيباني رفتيم و غذای گرم و چندین لیوان چای خورديم. بعد منتظر ماندیدم. نمی دانستیم كه به‌كجا خواهيم رفت؟ نمازمان را هم خوانديم. بعد با فرمان برادر محسن به سمت غرب حركت کردیم. در مسير به يك .... بزرگ ‌رسيدیم‌. فرماندهي در اینجا مستقر خواهد شد. ما به سمت شهر مرزی حرکت را ادامه ‌دادیم.... تا به خط ‌رسيدیم. در واقع به خط مقدم رسيد‌یم. تا چند روز پيش روستاي بالاي خط دستِ عناصر مزدور رژيم بوده و حالا پاكسازي شده است.
پياده شده و راه مي‌افتيم. نفربر ما بالاي‌ يك‌كوه بلندي رفته است. معلوم نيست چطور مي‌شود تا آنجا رفت. قرار مي‌شود پايين بمانيم. نفربر خودش تغيير موضع داده و به پايين خواهدآمد! كمي بعد با نفرات نفربر‌هاي ديگر دور هم جمع هستيم وگپ مي‌زنيم. لودر براي تانك‌ها در بالاي ارتفاعات‌ سنگركنده است ولي براي نفربر ما فرصت نکرده است. قرار مي‌شود نفربر ما پايين بماند. شب در نفربر مي‌خوابيم. هوا سرد و طوفاني است. باران هم‌كم‌كم شروع مي‌شود. من و یکی از بچه ها پست ساعت 30، 10 هستیم. از شدت تاريكي هوا چند قدمي نيز قابل رؤيت نيست. باران هم مي‌بارد. طوفان شدیدی شروع می شود.كنار نفربر پست مي‌دهيم‌. اما بی فایده است. نه می توانیم چیزی را ببینیم و نه صدایی را بشنویم. با تصمیم فرمانده مان به داخل نفربر می رويم. داخل نفربر لباس‌هاي خيس( بادگير) را درمي‌آوريم و سعي مي‌كنيم‌كه جايي براي خواب پيداكنيم. يكي از بدترين و بدخواب‌ترين شب‌هاي عمرم را تا صبح مي‌گذرانم. نيمه‌شب طوفان وسايل روي نفربررا( دبه آب و غیرو را..) به شدت به بدنه نفربر مي‌كوبد.‌ فريبا بيدار مي‌شود و فكرمي‌كند‌كه مورد است. ذهنيت شب عمليات را دارد. به هرحال طوفان و باران بيرون غوغا مي‌كنند. نيمه شب برادر علي از برجك فشنگ‌گذار به بيرون نفربرمي‌رود و تا صبح پُست میدهد و به داخل نفربر برنمی گردد. مريم (ش) هم از خستگی بيهوش بود. مخابرات هم از طرف ديگر ذهن او را گرفته بود، زيرا به دليل طوفان ارتباطات قطع بودند و وصل نمي‌شدند.
ادامه دارد...
ژ25، ژانویه ، 2007
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen