مروارید 4
.
.جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند
1370 ،01 ، 03
باران اذيتكننده و بدي از ساعت هشت صبح شروع شده است و ميبارد. بچهها زير باران مثل موشِ آبكشيده شدهاند. مجبور می شویم که كارمان را داخل نفربر ادامه ميدهيم. تمام پتوها را روي صندليِ نفربر پهن ميكنيم. احتمالاً يك مانورِ داريمكه بايد وسایل اضافه مانندٍ كولههايمان را از نفربر بيرون آورده و در محل استقرار بگذاريم. قرار استكه بعداً كولههايمان را پشتيباني( پشتیبانی لشکر) برايمان بياورد.كيسه خوابها را دريككيسه زباله ميگذاريم تا در مأموريت ازآنها استفادهكنيم. نفربر ظرفيت همين مقدار وسایل را هم ندارد.
تیم بندی جديد ميشويم.کار و وظیفه نفرات تیم مشخص ميشود. خمپاره و کلاش و.... داریم. ما پنج خواهر هستيم. من و راضیه نفرات تیمٍ..... هستیم، مريم و فريبا هم نفرات تیمٍ.... هستند. و مریم(ن) هم نفرکلاش است. مقداري دراين رابطهكار داريمكه انجام ميدهيم. مهماتها را آمادهكرده و آمار ميگيريم. خشاب های ... را در يك طرفِ نفربر داریم( می گذاریم) و گلوله آرپی جی و خمپاره هم هنوز تحويل نگرفتهايم. باران شديدي بيرون ميبارد وكاملاً ما را قفلكرده است. داخل نفربر ماندهايم. نميدانيم اين باران دیگر، در این شرایط حساس چه حسني دارد؟! براي ماكه مكافات و قفل شدن است. ساعت يك بعد از ظهر است. در نفربر نشستهايم. بعضي مشغول چرت زدن هستند. منتظر هوا هستيمكه بهتر شود و بتوانيم بيرون بهكاري مشغول شويم. ولي طوفان وحشتناكي بعد از باران شروع شده استكه نميتوان از نفربر بيرون رفت.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر ناهار داده ميشود. ساعت ها از ظهرگذشته است و برای ما عادی است که جیره جنگی بخوریم و منتظر غذای گرم نباشیم. کرده ایم. هیچیک از ما در جبهه درست غذا نمی خوریم، اغلب خسته و بی اشتها هستیم اما در خط و در جبهه غذايگرم واقعاً نجات دهنده است.
بعد از ناهار برادر حميد( فرماندهمان) در نفربر برايمان نشست ميگذارد. خبر ميدهدكه فردا عمليات داريم و ارتفاعاتِ استراتژيك مرواريد را ميگيريم تا دشمن( رژیم و همدستانش) نتوانند به شهر(...) و به ما دسترسي پيداكنند. همه از شنيدنِ خبر عمليات خوشحال ميشویم و صفا ميكنیم. حميد توضيحات مفصل ميدهد. بعد به سؤالاتِ ما جواب ميدهد. بعد درباره سازماندهيمان صحبت و رفعِ ابهام و اشكال و تضادهاي مطرح شده را ميكند. برنامه كلي (اصلی) را نيز ميگويد.
غروب از نفربر بيرون ميآييم. بچهها آتش به پاكرده و لباسهاي خيس را خشك ميكنند. بعد از غروب آفتاب، پست(نگبهانی) شروع ميشود. دو نفر پُست( نگهبانی) ميدهند. بقيه در نفربر هستند. ساعت یازده شب من نگهبان هستم ولي قبل ازآن و در ساعت ده و نیم شب، خواهر فاطمه (معاون لشکر) ميآيد و همه ما را جمع ميكند. سوار چیپ او شده و براي استراحت به یک مکان ..... ميرويم. درآنجا بچههاي پشتیبانی مستقر هستند. مکان بزرگي استكه ما به يك سوله( سالن خالی) آن برای استراحت ميرويم. سوله بسیار بزرگ و کم نور است. در نورکم آن و با کمال تعجب می بینم که سوله تقریباً پٌر از نفرات خوابیده است. خواهران خودمان هستند. خیلی زیاد هستند و روی زمین پوشیده از کیسه خواب است.
[ما خوشحاليمكه شب را ميتوانيم بخوابيم و براي عمليات فردا آمادهتر باشيم.] هیچ سر و صدایی نمی کنیم و بسیار آهسته جایی پیدا کرده و کیسه خواب های خود را پهن می کنیم و بلافاصله همه ميخوابيم. ساعت سه صبح بيدار باش زده ميشود.
در برنامهايكه فرمانده مان حميد به ما گفته بود، قرار بود که دیشب ساعت هفت(:19) به خط شويم. ساعت 8 شب شام و ساعت 9 شب استراحت باشد و تا ساعت 2 نيمه شب بخوابیم. اما برنامه به خط شدن و بعد نيز برنامه عمليات به دليلِ شرايط بد جوي منتفي شد.
ولي باز برنامه تغییرکرد و ما در ساعت 3 صبح بيدار و آماده عمليات شديم. ساعت پنج و نیم صبح برای حركت، در جاده به خط شديم. هوا تاریک و شب مثل قیر سیاه بود. به زحمت می توانستیم جاده را ببینم. بعد از به خط شدن خواهر ...(فرمانده لشکرمان) ما را جمعكرده و در کنار یک ماشین آیفا برایمان نشست گذاشت. ابتدا باصمیمیت حال ما (همگی) را پرسید. بچه ها خوشحال و سرحال و با نشاط پاسخ می دهند:« آهن!» او با رضایت از شنیدن این پاسخ، صحبت های مقدماتی خود را کرد و بعد از ما پرسيد:« چه مدتي طولكشيد تا به خط شده و آماده شديد؟» بچه ها ميگويند:« 45 دقيقه.» او ميگويد:« زياد است! زودتر و همانطوركه برادر در پيامشگفته است ، نيمساعته به خط شويد.» بعد او درباره آمادهباش صبح توضيح ميدهد. او ميگويد:« ابتدا برنامه عملياتِ امروز ، به دليلِ واقعيتهايِ خارج از ما و به دليلِ شرايطِ بد جوي به عقب افتاد اما نيمه شب مزدوران رژيم علیه یکی از لشکرهای ما عملیات داشتندكه ما برايكمك به آنها آماده شديم. ولي بعد رفتن ما منتفي شد. الآن در جاده به خط ميشويم و ديگر به منطقه و آشيانههاي قبلي برنميگرديم. تا شب در جاده هستيم.كارِ يك امروز پركردنِ خلأها وكمبودهايي استكه صبح امروز هنگامِ آماده شدن احساسكردهايد. در وقت آزاد استراحت کنید.»
نشست تمام ميشود. پراکنده می شویم. هوا تاریک و سرد است. به نفربرمان برمی گردیم. بعد از نشستن در نفربر به خواهر.... فرمانده لشکرمان فکر می کنم. راستش فرمانده لشکرمان خواهر ... را قلباً خیلی دوست دارم و نه تنها با گوش هایم که با قلبم او را(گفته هایش) می شنوم. نمی دانم او چه گفت که من چنین خوشحالم. نمی دانم وجود او با چه گوهری آمیخته است که بودن در لشکر او مرا چنین سعادتمند نموده است. تمام این دوران( جنگ) در لشکر او بوده ام و نسبت به صبر و حوصله و ظرفیت بزرگ فکری و روحی او در حل کردن تضادهای لشکر و همچنین تضادهای ویژه خواهران احساس احترام و قدرشناسی دارم. نه تنها به او فکر می کنم بلکه کلاً و به دلیل آماده باش عملیاتی احساس ایدﺋولوژی خاصی دارم. به دنیای بی نظیر و پاک و مبارزه خلصمان به خاطر سرنگون کردن رژیم فکر می کنم. در مجموع چنان سعادتمندم که بی اختیار لبخندی بر روی لبانم نشسته است. لبخندی که محو نمی شود. لبخند سرنگونی رژیم از قلبم برمی آید و برلبانم می نشیند. نمیدانم در عملیات چه پیش خواهد آمد زیرا که در عملیات فروغ بوده ام و می دانم که نمی توان پیشاپیش سرنوشت یا نتیجه یک نبرد و جنگ رو در رو را پیشگویی کرد اما آنچه می بینم، پیروزی است. در حال و هوا و در شرایطی درونی خاصی هستم که مثل یک راز است. رازی از رازهای وجود انسانی که درآن تن و جان و روح و روان، همه با هم یکی و یکسو شده و به خاطرآرمان هستند. با تک تک ذرات وجودم غرق سعادتی درونی هستم و بی اختیار با خود زمزمه می کنم:
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد. شرابی که نه با لبان که با جان خود می توان آن را نوشید؛ شراب سرنگونی رژیم پلید آخوندی، شراب محو شدن باطل، شراب یکی شدن جهان نه نفع خلقمان؛ شراب انقلاب و
باران اذيتكننده و بدي از ساعت هشت صبح شروع شده است و ميبارد. بچهها زير باران مثل موشِ آبكشيده شدهاند. مجبور می شویم که كارمان را داخل نفربر ادامه ميدهيم. تمام پتوها را روي صندليِ نفربر پهن ميكنيم. احتمالاً يك مانورِ داريمكه بايد وسایل اضافه مانندٍ كولههايمان را از نفربر بيرون آورده و در محل استقرار بگذاريم. قرار استكه بعداً كولههايمان را پشتيباني( پشتیبانی لشکر) برايمان بياورد.كيسه خوابها را دريككيسه زباله ميگذاريم تا در مأموريت ازآنها استفادهكنيم. نفربر ظرفيت همين مقدار وسایل را هم ندارد.
تیم بندی جديد ميشويم.کار و وظیفه نفرات تیم مشخص ميشود. خمپاره و کلاش و.... داریم. ما پنج خواهر هستيم. من و راضیه نفرات تیمٍ..... هستیم، مريم و فريبا هم نفرات تیمٍ.... هستند. و مریم(ن) هم نفرکلاش است. مقداري دراين رابطهكار داريمكه انجام ميدهيم. مهماتها را آمادهكرده و آمار ميگيريم. خشاب های ... را در يك طرفِ نفربر داریم( می گذاریم) و گلوله آرپی جی و خمپاره هم هنوز تحويل نگرفتهايم. باران شديدي بيرون ميبارد وكاملاً ما را قفلكرده است. داخل نفربر ماندهايم. نميدانيم اين باران دیگر، در این شرایط حساس چه حسني دارد؟! براي ماكه مكافات و قفل شدن است. ساعت يك بعد از ظهر است. در نفربر نشستهايم. بعضي مشغول چرت زدن هستند. منتظر هوا هستيمكه بهتر شود و بتوانيم بيرون بهكاري مشغول شويم. ولي طوفان وحشتناكي بعد از باران شروع شده استكه نميتوان از نفربر بيرون رفت.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر ناهار داده ميشود. ساعت ها از ظهرگذشته است و برای ما عادی است که جیره جنگی بخوریم و منتظر غذای گرم نباشیم. کرده ایم. هیچیک از ما در جبهه درست غذا نمی خوریم، اغلب خسته و بی اشتها هستیم اما در خط و در جبهه غذايگرم واقعاً نجات دهنده است.
بعد از ناهار برادر حميد( فرماندهمان) در نفربر برايمان نشست ميگذارد. خبر ميدهدكه فردا عمليات داريم و ارتفاعاتِ استراتژيك مرواريد را ميگيريم تا دشمن( رژیم و همدستانش) نتوانند به شهر(...) و به ما دسترسي پيداكنند. همه از شنيدنِ خبر عمليات خوشحال ميشویم و صفا ميكنیم. حميد توضيحات مفصل ميدهد. بعد به سؤالاتِ ما جواب ميدهد. بعد درباره سازماندهيمان صحبت و رفعِ ابهام و اشكال و تضادهاي مطرح شده را ميكند. برنامه كلي (اصلی) را نيز ميگويد.
غروب از نفربر بيرون ميآييم. بچهها آتش به پاكرده و لباسهاي خيس را خشك ميكنند. بعد از غروب آفتاب، پست(نگبهانی) شروع ميشود. دو نفر پُست( نگهبانی) ميدهند. بقيه در نفربر هستند. ساعت یازده شب من نگهبان هستم ولي قبل ازآن و در ساعت ده و نیم شب، خواهر فاطمه (معاون لشکر) ميآيد و همه ما را جمع ميكند. سوار چیپ او شده و براي استراحت به یک مکان ..... ميرويم. درآنجا بچههاي پشتیبانی مستقر هستند. مکان بزرگي استكه ما به يك سوله( سالن خالی) آن برای استراحت ميرويم. سوله بسیار بزرگ و کم نور است. در نورکم آن و با کمال تعجب می بینم که سوله تقریباً پٌر از نفرات خوابیده است. خواهران خودمان هستند. خیلی زیاد هستند و روی زمین پوشیده از کیسه خواب است.
[ما خوشحاليمكه شب را ميتوانيم بخوابيم و براي عمليات فردا آمادهتر باشيم.] هیچ سر و صدایی نمی کنیم و بسیار آهسته جایی پیدا کرده و کیسه خواب های خود را پهن می کنیم و بلافاصله همه ميخوابيم. ساعت سه صبح بيدار باش زده ميشود.
در برنامهايكه فرمانده مان حميد به ما گفته بود، قرار بود که دیشب ساعت هفت(:19) به خط شويم. ساعت 8 شب شام و ساعت 9 شب استراحت باشد و تا ساعت 2 نيمه شب بخوابیم. اما برنامه به خط شدن و بعد نيز برنامه عمليات به دليلِ شرايط بد جوي منتفي شد.
ولي باز برنامه تغییرکرد و ما در ساعت 3 صبح بيدار و آماده عمليات شديم. ساعت پنج و نیم صبح برای حركت، در جاده به خط شديم. هوا تاریک و شب مثل قیر سیاه بود. به زحمت می توانستیم جاده را ببینم. بعد از به خط شدن خواهر ...(فرمانده لشکرمان) ما را جمعكرده و در کنار یک ماشین آیفا برایمان نشست گذاشت. ابتدا باصمیمیت حال ما (همگی) را پرسید. بچه ها خوشحال و سرحال و با نشاط پاسخ می دهند:« آهن!» او با رضایت از شنیدن این پاسخ، صحبت های مقدماتی خود را کرد و بعد از ما پرسيد:« چه مدتي طولكشيد تا به خط شده و آماده شديد؟» بچه ها ميگويند:« 45 دقيقه.» او ميگويد:« زياد است! زودتر و همانطوركه برادر در پيامشگفته است ، نيمساعته به خط شويد.» بعد او درباره آمادهباش صبح توضيح ميدهد. او ميگويد:« ابتدا برنامه عملياتِ امروز ، به دليلِ واقعيتهايِ خارج از ما و به دليلِ شرايطِ بد جوي به عقب افتاد اما نيمه شب مزدوران رژيم علیه یکی از لشکرهای ما عملیات داشتندكه ما برايكمك به آنها آماده شديم. ولي بعد رفتن ما منتفي شد. الآن در جاده به خط ميشويم و ديگر به منطقه و آشيانههاي قبلي برنميگرديم. تا شب در جاده هستيم.كارِ يك امروز پركردنِ خلأها وكمبودهايي استكه صبح امروز هنگامِ آماده شدن احساسكردهايد. در وقت آزاد استراحت کنید.»
نشست تمام ميشود. پراکنده می شویم. هوا تاریک و سرد است. به نفربرمان برمی گردیم. بعد از نشستن در نفربر به خواهر.... فرمانده لشکرمان فکر می کنم. راستش فرمانده لشکرمان خواهر ... را قلباً خیلی دوست دارم و نه تنها با گوش هایم که با قلبم او را(گفته هایش) می شنوم. نمی دانم او چه گفت که من چنین خوشحالم. نمی دانم وجود او با چه گوهری آمیخته است که بودن در لشکر او مرا چنین سعادتمند نموده است. تمام این دوران( جنگ) در لشکر او بوده ام و نسبت به صبر و حوصله و ظرفیت بزرگ فکری و روحی او در حل کردن تضادهای لشکر و همچنین تضادهای ویژه خواهران احساس احترام و قدرشناسی دارم. نه تنها به او فکر می کنم بلکه کلاً و به دلیل آماده باش عملیاتی احساس ایدﺋولوژی خاصی دارم. به دنیای بی نظیر و پاک و مبارزه خلصمان به خاطر سرنگون کردن رژیم فکر می کنم. در مجموع چنان سعادتمندم که بی اختیار لبخندی بر روی لبانم نشسته است. لبخندی که محو نمی شود. لبخند سرنگونی رژیم از قلبم برمی آید و برلبانم می نشیند. نمیدانم در عملیات چه پیش خواهد آمد زیرا که در عملیات فروغ بوده ام و می دانم که نمی توان پیشاپیش سرنوشت یا نتیجه یک نبرد و جنگ رو در رو را پیشگویی کرد اما آنچه می بینم، پیروزی است. در حال و هوا و در شرایطی درونی خاصی هستم که مثل یک راز است. رازی از رازهای وجود انسانی که درآن تن و جان و روح و روان، همه با هم یکی و یکسو شده و به خاطرآرمان هستند. با تک تک ذرات وجودم غرق سعادتی درونی هستم و بی اختیار با خود زمزمه می کنم:
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد. شرابی که نه با لبان که با جان خود می توان آن را نوشید؛ شراب سرنگونی رژیم پلید آخوندی، شراب محو شدن باطل، شراب یکی شدن جهان نه نفع خلقمان؛ شراب انقلاب و
!وآزادی و... شراب پیروزی
ادامه دارد...
د29،،دسامبر،2006
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen