Mittwoch, 1. April 2009

مروارید 3

مروارید 3
.
.جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند

پنجشنبه2، 1، 70
شب تا صبح پُست بوديم. هوا نسبتاً خوب بود، فقط پُستِ ساعت 5-3 هوا کمی سرد شده بود. ماه مبارك رمضان است و اذان صبح‌ از گلدسته مسجدی که در این نزدیکی هاست، به گوش می رسید. هرسال ماه رمضان روزه می گیریم اما در این شرایط(عملیاتی) نمی توانیم، روزه بگیریم. بعد از آخرین پٌست، نماز خواندیم و بعد خوابيدیم. صبح با سرو صداي بچه ها بيدار شدم. ساعت ده صبح بيدار باش و بعد هم صبحانه بود.
شب تا صبح صداي شليك‌هاي ‌گوناگون به ‌گوش مي‌رسید‌. حتی صبح هم توپخانه ...... شليك مي‌كرد. در مجموع و حداکثر تا ساعت ده صبح، چهار ساعت وقت برای استراحت بود.
براي صبحانه ‌كره و تخم‌مرغ‌( شام شب قبل که کسی وقت نکرده بود، بخورد) و نان و پنير و چاي‌ تازه دم را دور هم خوردیم. چایی را بچه‌ها( برادران) دركتري و روی آتش، با چوب جعبه مهمات درست‌كرده بودند. چایی درمان خوبی برای سردرد ناشی از بدخوابی وکم خوابی است.
بعد از صبحانه ‌كار روزانه‌مان شروع شد. تا ساعت 12 تنظيف سلاح(‌كلاش‌ها و آرپی جی و بی کی سی ) داشتیم. از ساعت12ظهر تا ساعت6 بعد از ظهر آموزش جديد بی کی سی داشتيم‌ كه برادر... درس مي‌داد.كلاس در هواي آزاد و ابري و جلوي نفربر برگزار‌شد. آموزش زودتر از ساعت 6 عصر تمام ‌شد. بعد ازآموزش‌كار دیگری نداشتیم. من جلوي نفربر ‌ايستادم و به جاده‌ نگاه می کردم. درجاده اهالي در حال رفت وآمد بودند. دسته‌هاي زنان با پشته‌هاي بزرگ خار و بوته كه از بيابان‌كنده‌ و برسر نهاده‌ بودند از جاده عبور مي‌كردند. از چهره‌ خسته شان مشخص بود‌كه مسافت زيادي را پاي پياده طي‌كرده‌ بودند. لباس‌هاي بلند و رنگا‌رنگشان توجه مرا جلب کرده بود.كمتر چادر سياه عربي داشتند. مي‌توانستم حدس بزنم‌كه بوته‌های خار را براي پختن غذا يا ‌گرم‌كردن خانه لازم دارند. هوا سرد است و به دليل جنگ مردم نفت ندارند. ديدن بچه‌ها‌كه به دليل جنگ مدرسه هم ندارند و در جاده‌ ولو هستند، ذهنم را ‌گرفته بود و بيش از هرچيز دیگری( تضادهای ناشی از جنگ) رنجم می داد. یک دختر و دو پسر بچه توجهم را جلب کردند. آنها حدود 8 تا 9 ساله بودند. دخترك بزرگتر از دو پسر و چنان لاغر بود‌كه لاغرتر از آن را نمي‌‌توان تصوركرد. هرسه با هم یک ‌گاري دستي‌ را مي‌راندند.‌گاري خالي بود. در درون آن يك بسته ‌كوچك پيازچه و چند برگ سبزي بود. به هنگام عبور از جلوي نفربرهاي ما در جاده توقف كردند. دخترك خم ‌شد و با شادي و خوش‌بيني زیاد، يك عدد خرمايي‌ را‌كه پيدا‌كرده بود، از روي زمين بر‌داشت و به پسربچه‌ها نشان داد و بعد آن را نيز جزو غنائمشان درگاري ‌گذاشتند. از نزدیکی من عبور کردند و رفتند. صحنه ساده اما سنگین و تکان دهنده بود.آنچه که مرا بیش از هر چیز دیگری منتقلب کرده بود، لبان پرخنده و رنگ و روی زرد دخترك بود. دخترک چنان خوشرو بود‌كه ‌گويي فرشته‌ بي‌‌غمي از آسمان به زمين آمده باشد. با همه وجود، دلم مي‌خواست که برای او کاری بکنم و جيره جنگي‌ام را به او بدهم. او را‌كه با يافتن يك خرما تمام شادي وخوش بيني اش را نسبت به زندگي نشان داده بود. دلم می خواست مختصر نانی را که برای خوردن داریم، به او بدهم. اما..... و آنها از نفربر ما دور شده و به همراه گاری خالی شان رفته بودند و من از ناراحتی وجدان در حال انفجار بودم. احساس مي‌كنم‌كه هرگز نخواهم توانست سنگيني صحنه‌اي را‌ كه ديدم، فراموش‌كنم. خود را سرزنش می کنم که چرا جیره جنگی ام را به آنها ندادم. نه تنها خود را سرزنش می کنم بلکه در دلم هم هزاران فحش به تمام دیکتاتورها در تمام عالم مي‌دهم‌كه کودکان، اين فرشتگان معصومٍ را چنین بدبخت وگرسنه‌‌ می کنند. چگونه قلبی دارند؟
*
قبل از تاریک شدن هوا محل استقرارمان را عوض مي‌كنيم.‌ به يك آشيانه زرهي در خط آتش تانك مي‌رويم. ما در یک نفربر و رویهم .... خواهر هستیم.
من و رادا (یک خواهر) پُستِ ساعت هفت تا هشت و نیم شب هستيم و بقیه می توانند استراحت کنند. هوا طوفاني است. بچه‌ها نمي‌توانند در بيرون( هوای آزاد) و دركيسه خواب بخوابند‌كه به داخل نفربر مي‌ روند. بعد از پٌست من و رادا هم برای خوابیدن به داخل نفربر می رویم. نشسته خوابيدن سخت است. هر دو ترجيح مي‌دهیم‌كه در بيرون نفر بر و در آشيانه یک تانك( محل خالی تانک) بخوابیم. پتو وكيسه خواب خود را برداشته و به آنجا می رویم. قبل از آنکه خوابمان ببرد، باران شروع مي‌شود‌. اهمیتی نمی دهیم و مدتی زیر باران و در کیسه خواب خود می مانیم اما مقاومت در برابر باران بی فایده است و از صدای آن نمی توان خوابید. به ناچار از کیسه خواب خود بیرون آمده و دوباره به سوی نفربر برمي‌‌گرديم. نگهبان‌ها جلويِ نفربر نگهبانی می دهند و بقيه هم داخل نفربر خواب هستند. در این لحظه( ساعت حدود ده شب است) ناگهان يك نفر(ناشناسی) جلويِ نفربر ما ظاهر مي‌شود. نگهبان( مریم) مي‌پرسد‌كه ‌كي هستي؟ ناشناس مي‌گويد:« من.» نگهبان مي‌پرسد‌:« اسمت چيست؟‌» طرف جواب نمي‌دهد. بچه‌ها با قاطعیت و سریع ‌كلاش را به طرفش مي‌گيرند و به او اجازه حرکت نمی دهند. ما( من و رادا) بقيه بچه ها را از خواب بيدار مي‌كنيم و بعد برادران نگهبان را خبر می کنیم. برادران طرف( ناشناس) را دستگير مي‌كنند‌. برادری‌كه عربي وكردي بلد است با او صحبت مي‌كند. طرف(ناشناس) مي‌گويد‌كه راه را گم‌كرده است. چون مسلح است، بچه ها حرف او را باور نمی کنند. بلآخره او را پيشِ فرمانده لشکرمان مي‌‌برند. خلاصه... خيلي شلوغ می شود. معاون لشكر با جيپ مي‌آيد و با بچه‌ها اطراف را گشت مي‌زنند‌ تا خطري نباشد. حتی چند رگبار شلیک می کنند. ساعتی می گذرد و سرانجام معلوم مي‌شودكه طرف، سربازی عادی است که راه را‌ گم‌كرده است. بچه ها سلاحش را می گیرند اما قرار می شود که فردا صبح به او برگردانند. خوب اينهم از داستانِ امشب.كم‌كم فضا آرام مي‌شود و ما سعي‌مي‌كنيم‌كه تا پست بعدي بخوابيم.
صبح زود و بعد از پست آخر، من و رادا برای خوابیدن دوباره به آشيانه تانك مي‌رويم.‌كيسه خواب خود را روی زمین پهن مي‌كنيم و به داخل کیسه خواب می رویم. هوا سرد است و پتوهاي سربازي را هم روي سر خود مي‌كشيم. سلاح خود را زیر پتو می گذاریم. باران نم نم شروع به باریدن می کند. رادا عصبانی شده و وسایلش را جمع کرده و به نفربر برمي‌‌گردد. من اهمیتی نمی دهم و با كمك یک قرص مي‌خوابم. ساعت هفت صبح با سرو صداي مريم بيدار مي‌شوم. عجب تضادهايي هست! سنگلاخی و شيب زمين (گردن آدم درد می گیرد) ‌، سنگيني‌ِ پتوها، زياد بودن لباس‌هايم و انواع سرو صداها، الآن توپخانه .... شروع به شليك‌كرده است. من‌گوشم را مي‌گيرم و تا ساعت 8 صبح مي‌خوابم. ساعت هشت صبح باران شدید می شود. مقاومت فايده ندارد. باران قطع نمي‌شود. ناچار از ترك خواب و استراحت مي‌شوم. قرار است‌كه زود آماده شويم و مأموريت داريم. بچه‌ها صبحانه آماده‌كرده‌اند‌كه مي‌خوريم و باران شدیدتر می شود. هوا به شدت گرفته و آسمان پوشیده از ابرهای سنگین است. بی اختیار به یاد آن دخترک می افتم. رنگ زرد چهره او از خاطرم محو نمی شود. دیروز نتوانستم برای او گریه کنم، غم او در دلم مانده است و به نظرم می رسد که چشم آسمان برای او می گرید و دل سنگین ابرها از غم تلخ فقر او پاره می شود. با وجود اندوه به خاطر او اما احساس سعادت می کنم که خلق و میهن من تنها نیست و گنج ارتش آزادیبخش وجود دارد و این زنان و مردان و خواهران و برادرانی که با هر نوع تضادی چنگ در چنگ هستند و زبان و قلم از توصیفشان عاجز است، بدون شک روزی به فقر و بدبختی و به تمام رنج های خلق و میهن ما پایان خواهند داد. این زنان و مردان شگفت انگیز و فداکار نه تنها در خاطر تاریخ و خلق ایران برای همیشه خواهند ماند بلکه سرنوشت تاریک و تیره ایران زمین را هم تغییر خواهند داد. چرا نه!؟
اسامی لاتین سلاح ها
RPG و BKC
ادامه دارد....
ژ20،ژانویه ، 2007
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen