Mittwoch, 1. April 2009

مروارید 6


مروارید 6
.
. جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند

سه‌شنبه 6 فروردین‌،70
‌ ساعت ده صبح مریم شیر، فرمانده نفربرمان صدایم می زند. سرازکیسه خواب که بیرون می آورم، نور خورشید و زیبایی باشکوه روز بر فراز این ارتفاعات،کابوس سرمای شب قبل را ازخاطرم محو می کند. مریم نگاهی به من انداخته و می پرسد:« دیشب بدون پتو چه کار کردی؟ دلخوری خود را از او پنهان کرده و به او جواب می هم:« هیچی، لرزیدم.» مریم با لحن دوستانه ای می گوید:« من دیشب وقت نکردم به تو پتو بدهم. تضادهای پیش آمده زیاد بودند. سرم شلوغ بود. سنگر سلاح ها آماده نبودند و مشکل داشتیم. چرا خودت دنبال پتو نرفتی؟ در این شرایط نباید مریض شوی.» به سؤال مریم باید پاسخ دهم چون او فرمانده من است. به او می گویم:« هوا خیلی تاریک بود. حتی یک مترآنطرف تر را نمی شد، دید.... ولی قرص سرماخوردگی خوردم که مریض نشوم.» مریم می گوید:«کار درستی کردی. مواظب خودت باش. من وقت نمی کنم به تضادهای شما رسیدگی کنم. خودتان باید حواستان باشد.» سرم را به علامت تصدیق تکان می دهم. مریم می رود و من کیسه خوابم را جمع میکنم اما کیسه خواب از رطوبت زمین کاملأ خیس است. همین رطوبت به همراه باد سرد دیشب دست به دست هم داده و کابوسی از سرما ساخته بودند.کیسه خواب را به روی سنگی پهن می کنم تا خشک شود و بعد به سوی دبه آب برای شستن دست و صورتم می روم. همراه نفربرما همیشه یک دبه آب هست. بعد از شستن دست و صورتم با کنجکاوی نگاهی به اطرافم می اندازم. دیشب غروب و با نفربر به اینجا رسیدیم و بعد هم آن اتفاق افتاد و نفهمیدیم کجا هستیم. حالا در روشنای روز و با دقت به اطرافم نگاه می کنم. در بالای یک یال هستیم و تمام اطراف ما پوشیده از کوه و تپه و صخره است و هیچ درختی به چشم نمی خورد. در کنار یک سنگر، خواهرها روی زمین نشسته و در حال خوردن صبحانه هستند. من هم به آنها می پیوندم. برادرها پایین و در جاده هستند. حدس می زنم که با طلوع آفتاب مشغول به کار شده باشند. نفربر چپ شده را توانسته‌اند صاف‌كنند اما يك شٍني(چرخ زنجیره ای) آن را باز‌كرده اند و فقط با يك شني سالم و با كمك چرخ‌های زیر شنی دوم، آن را تا پايين تپه و وسط جاده برده‌اند و شنی آسیب دیده را وسط جاده پهن کرده و مشغول تعمير هستند. از ديدنِ توانمندي بچه‌ها به خصوص فکر و ایده معاون لشکرمان در حل تضادهاي زرهي، دچارشگفتي و تحسين مي‌شوم. خیلی عالي است. فكرنمي‌كردم که نفربر چپ شده را بتوانند خودشان و بدون لودر یا به کمک نفربر دیگری تکان دهند و پایین ببرند و یا تعمیرکنند. اما همه این کارها را کرده اند و به زبان ساده می توانم بگویم که شگفت انگیزاند! دیروز وقتی که نفربر بالای ارتفاع چپ کرد، در سرازیری و در وضعیت خطرناکی بود و به نظر می رسید که با کمترین حرکت غلط سقوط خواهد کرد. من با سادگی فکر می کردم که نفربر را از دست داده ایم و دیگر قابل استفاده نیست. خیلی ناراحت شده بودم و نه تنها من بلکه همه ناراحت شده بودیم و فکر می کردیم که یک زرهی از دٌور خارج شده است و بلافاصله در ذهن خود به دنبال علت آن بودیم. چرا نفربر چپ کرده است؟ خیلی زود مشخص شد که راننده نفربر اشتباه کرده است. راننده نفربر ما یک برادر جوان و رزمنده ارتش آزادیبخش است و این نخستین اشتباه او نبود. از زمانی که به راه افتاده ایم، او سه بار خطا کرده است. هرخطا یا اشتباه به معنای بازی کردن با جان خدمه نفربر و از دست رفتن زرهی می باشد. به کار گیری درست آموزش های تخصصی زرهی و به ویژه فرمان پذیری در صحنه یک پارامتر تعیین کننده و حتی حیاتی است. هر خدمه زرهی( اعم از فرمانده یا راننده یا رزمنده یا ...) این نکات را آموزش می بیند و باید به کار بندد. درصورتیکه آنها را رعایت نکند، خطایش قابل بخشش نیست. به همین دلیل نسبت به راننده نفربرمان ذهنیت بدی پیدا کرده ام و نمی توانم به خاطر اشتباهی که کرده است، او را ببخشم. دیروز وقتی که نفربر چپ کرد، ناگهان ما به انتهای دهلیز پرتاب شدیم و وسایل داخل نفربر همه به روی ما ریختند. یکی از بچه ها( مریم) که زیر بقیه مانده بود، نمی توانست نفس بکشد و تکان بخورد، در حال خفه شدن بود. پنجره های دهلیز در شن فرو رفته بودند و یکباره چنان تاریک شدکه فکرکردیم، تمام شد و شوخی هم نیست! در این شرایط جنگی، در هر ساعتی در انتظار شهادت هستیم اما معجزه آسا زنده ماندیم و نفربر به پایین دره پرتاب نشد. خوشبختانه معجزه در همه جا با ماست. تک تک این بچه ها که در این صحنه یا در هرجای ارتش آزادیبخش هستند، چنان گنج های گرانبها و الماس های صیقل خورده انسانی هستندکه نمی توان نسبت به جان هیچیک ازآنها بی تفاوت بود. به همین دلیل نمی توانم خطای راننده مان را از ذهنم بیرون کنم. با خود فکر می کنم که چه برخوردی با راننده نفربر خواهند کرد؟ فکر می کنم که به زودی او را عوض خواهند کرد اما دیروز برخوردی(انتقادی) با او نشد. او خیلی هم ناراحت به نظر نمی رسید و با خونسردی از خود دفاع کرد و به سادگی گفت:« شیب سمت راستم را ندیدم.» اظهارات او برای من عجیب بودند. اما فرمانده گردانمان برادر حمید، گفته او را پذیرفت و هیچ بحثی درباره خطای او با او نکرد. برادر حمید فرمانده ای جوان ولی بسیار با تجربه و یک مسؤل تشکیلاتی است. او خوشروست و هیچوقت عصبانی نمی شود و خیلی با ظرفیت، با تضادهای صحنه برخورد می کند.[خوشبختانه تضادهای تشکیلاتی نداریم.] او مهربان و ساده و صمیمی با بچه هاست.[این به دلیل ویژه گی شمالی(گیلانی) بودن اوست.] بچه های گردان همه او را بسیار دوست دارند. با آنکه ما در یک صحنه کارزار وکارکاملأ نظامی هستیم اما باز عشق و محبت نقش محوری خود را در مناسبات انسانی ما ایفا می کند و ایمنی بخش بر روح و روان( جان) ما می باشد. عشقی پاک و انسانی( ایدﺋولوژیک) سالیان سال است که مثل چتری بر سر ماست و همه ما را به یکدیگر با پیوندی ریشه دار و عمیق وصل کرده است و اعتماد حاصل ازآن، مشکلات بسیاری را سریع حل می کند. در این صحنه هم حمید به دنبال خطای خطرناک راننده نفربر نرفت و به سرعت به دنبال راه چاره(راه حل) برآمد. معاون محورمان هم همینطور برخورد کرد. فرصت و زمان را از دست ندادند و بلافاصله دست به کار شدند. صحنه یعنی برخورد فعال و سریع و به کارگیری تمام توانمندی ها و غلبه یافتن بر تضادهایی که از قبل قابل پیش بینی نیستند! به این دلیل این انسانها به نظر من الماس گشته اند و هیچ الماسی از قدر و قیمت نخواهد افتاد و دیر یا زود تاریخ گنج انسانی ایران زمین را نیز به ثبت خواهند رساند.
بعد از خوردن صبحانه بالای همین یال هستیم.کار تنظیف سلاح داریم. پس از تنظیف سلاح نگبهانی و ديدباني مي‌دهيم. امروز نیروهای رژيم تحركاتي داشته‌ اند كه بچه‌ها... براي بيرون‌كردنش از مناطق مرزی مي‌‌روند و بعد از عقب زدنشان دوباره برمي‌گردند. ما هم در اینجا آماده‌ايم. يا براي مأموريت خواهيم رفت يا به مواضع دفاعي (عقب تر) برخواهيم‌گشت. در اینجا نخواهیم ماند.
هوا امروز خوب است. آفتاب زیبایی می تابد.آب هم در بركه‌هاي بزرگ، فراوان يافت مي‌شود.‌ منطقه ازکوه های بلند و تپه های کوتاه تشکیل شده است. در شکاف کوه ها یا تپه ها آب باران یا رگبارهای بهاری به شکل برکه باقی می ماند. این آب قابل نوشیدن نیست اما برای نظافت مناسب است. بعد از تنظیف سلاح، همه درباره آب صحبت می کنیم. برادران بعد از پایان کار نفربر(تعمیرآن)، زودتر از ما(خواهران) به سراغ آب رفته اند.
در این موقع فرمانده حمید به نزد ما می آید و خسته روی زمین می نشیند. چشمانش از بیخوابی سرخ وگیج هستند اما خوشحال است که کار تعمیر نفربر را بدون نیاز به تعمیرگاه( مرکزی) خودشان انجام داده اند. با آنکه بسیار خسته است اما نه به خستگی فکر می کند و نه به خواب، وقتی برای رسیدگی به این دو مقوله یا تضاد شخصی اش ندارد! در این موقع حمید به خبری اشاره کرده و می گوید که دیروز یک دسته زرهی گم شده است و تا به حال هم خبری ازآنها نیست. ارتباط بیسمی با آنان نیز قطع شده است. یک دسته دیگر زرهی برای پیدا کردن آنها رفته است ولی او هم بازنگشته است. ما از شنیدن خبر ناراحت و نگران می شویم اما امیدواریم که بچه ها سالم باشند و برگردند. تا حدی خیالمان آسوده است چون بچه های زرهی را کسی نمی تواند، خلع سلاح کند. در مجموع خبر شهادت یا از دست دادن هیچ خواهر یا برادری را هیچکدام نمی توانیم، تحمل کنیم. حمید می گوید:« برادر تأکید کرده است که دستورات را دقیق عمل کنید تا ضربه نخوریم. همچنین برادر گفته است که هیچ خطایی را که باعث شهادت بچه ها شود، از هیچ فرمانده لشکری نمی پذیرد و بلافاصله فرمانده لشکر را عوض خواهد کرد.» حمید مقداری درباره برادر( در این شرایط) برایمان صحبت می کند و ما با اشتیاق به او گوش داده و از شنیدن گفته های او واقعاً صفا می کنیم.
صمیمانه درکنار هم نشسته ایم و در اطراف ما طبیعت بسیار زیباست. حمید نگاهی به اطراف می اندازد و با خنده می گوید:« عجب بهار و عید زیبایی است. عید دارد می گذرد و ما حواسمان نیست اما عملیات بهترین عید و عیدی برای ما بود. تازه شروع شده است و تا اینجا ما پیروز هستیم.» من با خود فکر می کنم که روحیه او تحسین انگیز است. حتی یک کلام از مشکلات دیروز صحبت نمی کند، بلکه از موفقیت های امروز صحبت می کند. برخوردهای او با تضادها آموزشی هستند.( می توان از او آموخت.)
درادامه صحبت هایش، به آب کافی که در اینجا است اشاره کرده و می گوید که حتماً از این امکان برای نظافت فردی استفاده کنید اما تنها و بدون سلاح تردد نکنید. زیرا دشمن زخم خورده(ازشکست دیروز) در صدد فرصتی برای ضربه زدن به نیروهای ماست و ما باید بسیار هشیار باشیم. بعد می گوید،« اگر فرصت کنم، منهم باید به سراغ آب بروم. به درستی نمی دانم چند روز است که پوتینم را از پایم درنیآورده ام و امیدوارم که پاهایم قارچ نزده باشند. امیدوارم که فرصت این کار را پیدا کنم، انبوه کارهای امروز باقی مانده اند. خرابی نفربر کار اضافه ای بودکه پیش آمد.».... بعد حمید برخاسته و برای انجام کارهای باقیمانده از پیش ما می رود. فرمانده ما مریم شیر ما را تقسیم می کند یک تیم نگهبان است و بقیه آزاد هستیم. من و مریم(ن) به پایین یال و به پشت تپه ای می روم. درآنجا برکه آبی هست که بچه ها صبح پیدایش کرده اند و در اطرافش نیز نیزاری روییده است. پوتین ها و جوراب های خود را در می آوریم و پاهای خود را می شوییم. بوی بد پاها و جوراب ها و پوتین هایمان باعث خنده مان می شود. روزآرام و ساده و زیبایی است. هر دو خوشحالیم و از آب نهایت استفاده را می کنیم. زندگی ما ساده و پیوند خورده با خاک وآب و آفتاب وآهن(نفربر) شده است. برخاک و بر سنگ می نشینیم و یا می خوابیم و با آب باران، پاکیزه و خرم می شویم و سوز و سرما را با گرمای آفتاب از جان خود می زداییم و بدینگونه هیچ بار اضافه ای از زندگی یا تعلقات فردی را بردوش های خود نداریم و در سبکباری خود بزرگترین امید و برتری را بر دشمن خلق، یعنی دیکتاتوری ضدخلقی و جنایتکار آخوندی و توطﻨه های رذیلانه اش داریم. دیکتاتوری ای که هر روز یا شب و حتی دمی از حیات پلید حکومتش، بدون کشتار وآزار و سرکوب آزادیخواهان و تجاوز و توسعه طلبی های بی فرجام نبوده است.[ روز گذشته نیز در ادامه سیاست های ضدانسانی اش، همدستی در جنایت بزرگی علیه یک واحد از خواهران و برادران گم شده ما داشته است. جنایتی که ما بعدها قادر به شنیدن و دانستن چگونگی آن نبودیم.]
ادامه دارد...
ن27 نوامبر،
2006
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen