یک آسمان ستاره.مروارید
نوشته ها،داستانها،ترجمه ها و شعرهای ملیحه رهبری
Mittwoch, 16. Dezember 2009
Mittwoch, 1. April 2009
مروارید 1
13ا 28 اسفندماه 69
به طور ناگهاني و شتابزده در عرض یک روز محل استقرار و زندگی سنگری مان را ترككرده و به قرارگاه اشرف بازگشتهايم. براي من باوركردني نبود اما تمام استقرار و تأسیساتمان را كه با آن همهكار و زحمت بناكرده بوديم، در عرض چند ساعت خراب کردیم و آن مکان زیبا و فراموش نکردنی را برای همیشه ترككرديم. من حيرتزده وگیج از اینهمه سرعت عمل بودم. دلم با این مکان و رنج ها و تلخی ها و شادی های آن پیوند خورده بود. دلم نمی آمد چیزی را خراب کنیم، چون سنگرها و آشيانهها یمان را در دلكوهكنده بوديم،كاريكه تا به حال هيچ بشري نكرده بود. خرابكردن آنهمه پیشرفت و آبادانی در میان تپه ها برایم باور نکردنی بود. از صبح زود همه با سرعت درحال کمک کردن و کًنده شدن( از استقرار) بودیم.گاه فرصتی پیش می آمد و من با حیرت به تمام صحنه های دور و بر خود نگاه می کردم. كمرشكنها بنگالها را بار ميزدند. همه فرماندهان در حالِ بدو بدو بودند. چادر باشكوه و تاريخيِ صنفي ما و همه زحماتِ خواهر فاطمه در عرضِ چند ساعت جمع شدند. دلم می خواست که این چادر که مظهر اراده و عشق و خلاقیت و تطبیق در یکی از سخت ترین شرایط بود به عنوان سمبلی حفظ می شد. به نظر من هرآنچه که با والاترین عواطف و احساسات و عمیق ترین عشق های انسانی یا آرمانی و با رنج و فداکاری بنا می شوند، روا نیست که دچار فنا شوند. به همین دلیل دلم می خواست که نام یک زن در آن مکان باقی می ماند. نام خواهر فاطمه (غ)، زنی مثل پلنگ، زنی فرمانده و توانا اما ساده چون یک رزمنده وکارگر(همیشه کارگر) با پوتین های محکم و خستگی ناپذیرش که گاه هفته ها از پایش بیرون نمی آمد و با اٌنیفورمی که از دوده های هیزم(برای آتش) و ازکارهای سخت در میان باد وخاک و باران وگل بیابان، سیاه و کثیف بود و با صورتی که همیشه از دوده کثیف وسیاه و حتی زشت و بی بهره از کمترین زیبایی(زنانه) بود اما با قلبی پاک و زیبا، مثل گل نرگسی که در چادر گذاشته بود، بوی عطر می داد و با تلاش روزانه اش علیه گرسنگی و با روحیه پٌر نشاطش و با خنده ها و حتی جوک هایش،... آری این نام باقی می ماند. دلم می خواست که نامش و چادرش هر دو در میان این کوه ها و تپه ها و برای مردمان بومی یا چوپانان باقی می ماند. سلام براو باد! سلام بر زیبایی انسانی( مجاهدت و رزمش) باد. بدون شک زیبایی انسانی تنها به معدودی محدود نمی شود، بسیاری بر این کٌره خاکی با توان و قدرت خود یا از درون قلب ها و با احساس خود بربشریت تأثیر نهاده اند. برای دیدن برخی زیبایی ها( هیچکس و ناچیز)، دل باید زنده و عاری از خود باشد!
فرمانده محورما پٌرتوان تر از همیشه در صحنه بود و فرمان ميدادكه سنگرها را خرابكنند[ تا قابل استفاده و اسقرار دشمن(پاسدارها) نباشد.] در تاريكي شب بودكه ما از منطقه.... خارج شده و حركتكرديم. البته نميدانستيمكه بهكجا ميرويم؟ طبق معمول(ضوابط ارتش) توضيحي داده نمی شود. برای یک رزمنده هم موضوع حل است که مأموریت او یا محل مأموریت او عوض می شود و باید صبر کند تا در محل مأموریت جدید، وظیفه اش به او ابلاغ شود.
در بين راه ما آمادهباش بوديم. حتي انتظار درگيري داشتيم. صدای شلیک به گوش می رسید اما موردي پيش نيامد. تمام جاده لبريز از نيروها و محورها و لشكرهاي ما بودكه همه برميگشتند. من به این تلاطم شگفت انگیز که تاریکی شب را شکافته بود، نگاه می کردم. از دیدن این ارتش بزرگ و با تجربه و کارآمد لذت می بردم و دلم می خواست که از همین جاده برای سرنگون کردن رژیم برویم. به درستی نمی دانستم در چه شرایطٍ جنگی ای هستیم اما در قلبم آرزوی رفتن به عملیات را داشتم. بدون شک این آرزو در این لحظه در قلب همه ما بود.آرزویی که به تن های خسته ما قوت و به روح ما امید می بخشید. بدون شک و قانونمند، روزی این جاده های رزم و فدا به ایران زمین منتهی خواهند شد، تا آنروز...!
تمام طول شب را در راه و هشیار بودیم و سپیده صبح به قرار گاه رسیدیم. به محور رفتیم اما متفرق نشدیم چون آماده باش بودیم. در همان ماشین آیفا استراحت کردیم. روز بعد در نهایت تأسف خبركشته شدن یکی از فرماندهان و مجاهدان قدیمی برادر رضا(معاون قدیمی محورمان) را شنيديم. خبرخيلي دردناك و برای من مثل ضربه ای محکم بود. برخی از انسان ها چنان والا(ایدﺋولوژیک) هستند که با مرگ آنها انسان خود نیز می میرد یا در روح خود آسیب جدی می بیند و دچار حفره و خلأ می شود. مرگ او را باور نمی کردم چون شب قبل زنده بود و من او را دیده بودم. چطور می تواند در عرض چند ساعت یک فرمانده پٌر توان و پٌرتلاش و خستگی ناپذیر مثل کوه دیگر زنده نباشد! چطور می تواند شمع شعله ورٍ وجود او به ناگاه خاموش شده باشد! نه، این ظالمانه است! دیشب او به شدت گرم کار بود و در محل...... با نهایت جدیت در حال راهاندازي يك كاروان(خود رو) براي بازگشت به قرارگاه بود. در همان ساعات فعالیت و در تاریک و روشن غروب آفتاب شناسايي شده بود و بعد در تاریکی شب و بسیار ناجوانمردانه و از پٌشت توسط جاش های مزدور رژيم تير خورده بود. قاتل تنها او را کشته بود. چون ساعت ها او را زیر نظر داشته و به نقش و موقعیت تعیین کننده او (راه اندازی کاروانها)، واقف شده بود. فکر می کرده است که با این ترور، مانع سرعت و حرکت کاروان ها خواهد شد.آنها که هویتشان در تاریکی شب مشخص نبود، نقشه داشتند که با ایجاد درگیری پراکنده جلوی سرعت انتقال ارتش آزادیبخش را بگیرند و با استفاده از زمان،( تاصبح) نیرو آورده و به ارتش آزادیبخش آسیب برسانند!! چه خیال خامی! چند ساعت بعد از این خبر دردناک مجدداً خبر از درگيريهايِ ديگر وكشته و زخميشدنِ بچههايِ محورهايِ ديگر هم رسید. هویت حمله کنندگان به ما مشخص نبود. اما چه کسی جز رژیم خمینی می تواند به بچه های ما حمله کرده باشد؟ بعد از چند ساعت اخبار تکمیلی رسید و مشخص شد که در نهایت تأسف جاش های مزدور رژیم در مناطقِ متعددي بهگونه وحشيانه و غافلگیرانه به بچه های ما حملهكرده اند. خواهري از ناحيه كمر تير خورده بود، چرا؟ چرا مزدوران محلی اين جنايات را انجام ميدهند؟ حتی گفته می شود که قصد محاصره قرارگاه را دارند. چرا؟ ما كه بهآنها كاري نداريم. هیچوقت هم با آنها مناسبات خصمانه ای نداشتیم. رژیم است که از این شرایط آلوده می خواهد ماهی بگیرد. بدون شک زد و بند با رژیم در کار یا پشت پرده است. وضعيتِ عجيبي برقرار است. ارتش عراق شکست خورده و ازکویت عقب رانده شده است. به دنبال آن شرایط جدیدی پیش آمده است اما معلوم نيستكه چه خبراست؟ هیچکس دقیق چیزی نمی داند. اما بمباران و جنگ کویت تمام شده است و ما هم پس از يك ماه و اندي ترك قرارگاه (كه نميدانستيم چه سرنوشتي در انتظارمان است،کشته شدن در اثربمباران یا رفتن به عملیات و...) به قرارگاه برگشتهايم. دوباره در قرارگاه هستيم. قرارگاه شهر ما و خانه ماست. اما در این شرایط امن نیست و هیچ جا و هیچ چیز هم مثل سابق نیست. همه چیز زیر و رو شده است.
در محوطه محور انبوهِ وسايلِ برگشته از زندگی سنگری پراكندهاند.آسايشگاهها مثل غارت شدهها به هم ريخته هستند. اتاق ها خالی و بدون تخت و کمد و...هستند. بنگال ها همه کًنده شده اند. فیافی( سالن غذاخوری بزرگ) کاملاً خالی و شبیه به یک سوله(انبار) شده است. انبوه وسایل متفرقه و تدارکاتی در آن گذاشته شده است. برق ها قطع هستند و نور کمی در فیافی است. در سلف سرویس غذاخوری چند شمع میسوزد. همه جا مثل یخچال سرد است. حتی یک بخاری هم وجود ندارد. از همه جا بوی متروک بودن به مشام می رسید. وضعیت غریبی است و تمام آن، مثل صحنه های یک فیلم سینمایی(جنگی) از پیش چشمان من می گذرند. محورٍ آباد و زیبایم را دوست داشتم و از دیدن این سرنوشتش ناراحت می شوم. با خود فکر می کنم که از کجا و چگونه می توان براین شرایط غلبه کرد؟ از نظم و زیبایی سابق در محور چیزی باقی نمانده است. چطور و چگونه و چه مدت طول خواهد کشید تا دوباره مثل اول آباد شود؟[آبادانی سالها وقت نیاز دارد وکار و زحمت و رنج و عمرانسان ها را طلب می کند اما خراب کردن، در عرض یکروز و حتی چند ساعت و بدون زحمت زیادی ممکن است.] بی اختیار غمگین می شوم. دیدن خرابی های ناشی از شرایط جنگی به طور عام برای انسان، اندوه یا شرایط روحی منفی ایجاد می کند. اما به تجربه می دانم که به زودی و به طریقی برق آسا براین شرایط غلبه خواهد شد. محور نو دوباره به راه خواهد افتاد. حدسم درست است و زیاد طول نمی کشد که فرمانده محورمان با اصلی و فرعی کردن یا درجه بندی تضادها بلافاصله دستور راه اندازی مجدد محور را صادر می کند. پس از یک استراحت کوتاه، برنامه كارگري ريخته میشود. ازآنجا که رزمنده حرفه ای شده ایم زود با شرایط خود را تطبیق می دهیم. در تمامِ محور همه مشغول سروسامان و نظام بخشیدن دوباره به محور می شویم.کارها تقسیم و تیم بندی انجام می گیرد.گٌردان برادران بنگال ها را نصب می کنند و سالن جمعی را راه می اندازند. همه به شدت و تنها با آنتراکت کوتاهی[ برای خوردن چای و خرما ]کار می کنیم و دریای شگفت انگیز این نیروی انسانی و تک به تک خواهران یا برادران به نظر من خالقینٍ معجزه حیات(زندگی) هستند. این مکانٍ متروک و مٌرده، دوباره با دستان و نیروی بازوان و با قلب های زنده و با ایمان آنان زنده می شود. بدینگونه جایی برای اندوه باقی نمی ماند. با این حال باز شرایط عادی نیست و حتی وضعِ عجيبي است. ما بين دو وضعيتِ کاملاً متضاد یعنی راهاندازي محور وآمادهباش عملیاتی هستیم. من آرزو می کنم که این تضاد به نفع عملیات بچرخد و ما بتوانیم به عملیات برویم و شاید بتوانیم رژیم را سرنگون کنیم. شاید بتوانیم پس از سالیان سال انتظار به میهن خود بازگردیم. اگر بتوانیم حتماً سرزمینمان را آباد و خلق مان را خوشبخت میکنیم و اینهمه رنج نیز پایان می یابد. من تنها کسی نیستم که این آرزو را دارم یا به آن فکر می کنم. بدون شک این شوق مثل آتش زیر خاکستر درسینه همه ما پنهان و در انتظار شعله ور شدن است. ... و ناگهان انتظار همه ما پایان می یابد و آمادهباش عملیاتی داده میشود. ما كارهای راه اندازی محور را رهاكرده و وسايلِ عملياتي خود را برداشته و دوباره محور عزیزمان را به پشت سر می افکنیم. همه خوشحاليمكه آمادهباش دادند و با عزمی جزم به سوی سرنگون کردن رژیم پلید ميرويم. رژیمی که با پاهای خود و (با دست های مزدورانش) به گور آمده است. بدینگونه شیپور برای عملیات مروارید نواخته شد!
ادامه دارد...
ا23 اکتبر، 2006
ملیحه رهبری
مروارید 2
.
ساعت يك و سيدقيقه بعد از ظهر است و ما عازم مأموريت هستيم.آخرین روز زمستان رو به پایان می رود. هوا دلپذير شده است و چند ساعت ديگر نيز عيد و سال تحويل فرا ميرسد.
امسال عيد چه عيدي است؟ پیشاپیش می توانم حدس بزنم که عید بزرگی خواهد بود. عيدِ جنگِ مجاهدين با رژیم آخوندی است. شاید هم سرنگونش کنیم. سال قبل چه عيد و بهاري بود و امسال چه عيد و بهاري است. امسال می تواند، بهار آزادی برای خلق. بهارآزادی میهن و زیباترین بهار باشد. آن را آرزو می کنیم.ر
از ساعت ده شب به بعدكمكم بچه های پشت آیفا در سایر قسمتها تقسیم ميشوند. تنها شش نفر براي نگهباني تا صبح در آیفا باقی ميمانيم.
پس از یک دوران زندگی سنگری که پشت سر نهاده ام، تطبیق با شرایط جنگی برایم چنان ساده یا حل شده است که نه تنها از بودن در این شرایط اضطرابی ندارم بلکه با خیال راحت، فکر من متوجه شب عيد و ساعت سال تحويل است. با خود فكرميكنمكه چه شب عيد خوبي است. همه در خط و در جبهه درگيري و جهاد با رژيم آخوندی هستيم، آنهم در ماه مبارك رمضان. شرایط دو عید (نوروز و ایدﺋولوژیک) با هم فراهم شده است.
شب تا صبحكاتيوشا و توپخانه ميكوبند و جواب نيروهاي مزدور رژیم را می دهند. رژیم که ول کن نیست. بهترین فرصت(شرایط فعلی) را برای محقق کردن رؤیاهای توسعه طلبانه اش( راه قدس از طریق کربلا) از یکسو و نابودکردن مجاهدین و ارتش آزادیبخش از سوی دیگر پیدا کرده است. از دو روز پیش توطﺋه رژیم با به قتل رساندن برادر رضا شروع شد و با هدف نابود کردن تمام مجاهدین و ارتش آزادیبخش بدینگونه ادامه دارد.
برنامه ما مشخص می شود. نگهبان هستیم. نگهبانيها يك و نيم ساعته است. بعد از نگهبانی يك و نيم ساعت هم می توان، خوابيد. در این شرایط بزحمت ميتوانیم بخوابيم. فرصت استراحت نیزکم است اما اغلب چنان خسته هستیم که در همین فرصت کوتاه،کامل به خواب می رویم.
برايِ پُستِ ساعت 6 كه بيدار ميشوم، سپیده دميده و صبح شده است. روزِ اول عيد است.
در روشناي روز براي نخستين بار چشمم به منطقهاي ميافتدكه در آن هستيم. نگاهي به دور و برم مياندازم، خيلي زيباست. همه جا تپه ماهور و شبیه به مناطق کوهستانی است. تپه ها پوشيده از سنگريزههاي سفید و زيبا( مثل مروارید) است. برخاک کاکل سبزه روییده است.
در صبح عید، چشم بر طبیعتی سبز و سخاوتمند و خرم گشوده ام. سلام بر بهار!
شوق زيادي در دلم از روز نو و سال نو احساس ميكنم. از پشتٍ آیفا پایین می آیم و با تنها خواهری که بیدار است، با مريم (فرمانده) عيد ديدني ميكنم. مریم با خوشحالی ميگويد: « رفتم پيش خواهر ... ( فرمانده محور ) و سر وگوشي آب دادم. برادر به همه عيدي داده است. به غیر از عیدیٍ برادر، پشتیبانی هم كيك و سفره هفت سين به خط فرستادهكه ماشین پشتیبانی به هنگام ناهار با خود ميآورد.» از شنیدن اخبارٍ عید توسط مریم خوشحال می شوم. بعد راه افتاده و به سمت بچه های بیدار (برادران) رفته و عید را به آنها تبریک می گویم. آنها همه خوشحال هستند و با خوشرویی عید را به من تبریک متقابل می گویند. چند دقیقه با آنها درباره دیشب صحبت می کنم.آنها به من میگویند:« همه چیز عالی است!» و بدینترتیب من هم صبح عید، سر وگوشی آب می دهم.
ساعت 9 صبح فرمانده جدید ما حميد، همه خواهرها را که پشت آیفا خوابیده اند، بيدار(صدا) ميكند. بچهها از خواب بلند ميشوند، تك به تك ميآيند و عيد را به يكديگر تبريك ميگوييم. خواهرها با یکدیگر ديده بوسي ميكنيم و بعد فرماندهمان حيمد عيدي همه را ميدهد. پيام برادر در يك صفحه زيبايA4 با سه رنگ زيباي پرچم ايران چاپ شده است. من چند بار پيام را ميخوانم و ميبوسم و ازآن لذت ميبرم.
ارتش آزادیبخش ملی ایران
فرماندهی کل
نوروز پیروز
یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبرالیل و النهار
یا محول الحول والاحوال، حول حالنا الی احسن الحال
ای گرداننده و تدبیر دهنده قلبها و دیدگان
ای تدبیرکننده روزها و شبان
ای برگرداننده حالتها و روزگاران!
روزگار ما و خلق میهن اسیرمان را به نیکوترین احوال برگردان
بچه ها سلام، شیرزنان وکوهمرادان سلام، جان برکفان وپاکبازان سلام، هزار سلام، سلام برآنان که همه رنجها ومصایب وآزمایشهای بغرنج انقلاب نوین ایران را تحمل کردند. جای شهدا خالی،که شما دوباره وصدباره آن را پٌرخواهید کرد. خلق= تمامی خلق اسیر= چشم براه وچشم انتظارتان هستند. خسته نباشید. عید بزرگ در راه است و انشا الله که در سال جدید همه خستگی های ایران زمین را از سر و جانش بزدایید.
قربانتان مسعود و مریم
نوروز 70
بعد از تبریک عید، شيريني (كيك یزدی کوچکی) توزيع ميكنند. تصورش را هم نمی کردم. آنهم در خط درگيري و در شرايط جنگ و قحطی بتوان شیرینی کوچکی تهیه کرد. هركدام يك بسته کوچک آجيل و ميوه( یک عدد پرتقال) و شكلات هم ميگيريم. پشتيباني ديگر سنگ تمامگذاشته است. همه بچهها از زحمات پشتیبانی و همچنین از توجهات خواهر و برادر صحبت ميكنندكه در هيچ شرايطي از زنده نگهداشتنِ بهار و عيد و سنتهاي خوبمانكوتاه نميآيند.
بعد از ماه ها قحطی، شیرینی وآجیل عید و میوه ميخوريم و روز اول عید را مثل همه عیدها به خوبی و خوشی برگزار می کنیم. به هر يگان دو شاخه گل ژرويرا هم داده شده است. من از گل ها با وسواس خاص مواظبت کرده و آنها را در بطری پلاستیکی آب که خالی شده است، می گذارم تا پژمرده نشوند. هوا امروزگرمتر و بهاری تر شده است. همه چیز عالی است، فقط از بيخوابي ديشب همه خيلي خسته هستيم.
براي سرويس مشكل داريمكه در يك سنگر و با گذاشتن يك آيفا جلوي آن سعي ميكنيم، حلكنيم. ديشب بچهها داخل آيفا و در يك سطل ماست اين تضاد را حل ميكردندكه خودشان از خنده رودهبر شده بودند. به هرحال اینهم يكي از تضادهاي جبهه است.
استراحت ما طي روز قرار است، در ماشین آيفا باشد، ولي مشكل ميتوان استراحتكرد. مكرراً برايكارهاي مختلف آدم را صدا ميكنند. نزدیک ظهر من دو ساعت ميخوابم و براي ناهار خواب می مانم. در اين ساعت بچهها دور هم جمع بوده و مراسم عيد داشتهاند. مراسم باصفایی بوده است. چند نفر ترانه خواندهاند. ناهار سبزي پلو و ماهي و نوشابه دادهاند. به هر رزمنده هم يك ظرف سمنويكوچككه روي آن نوشته شده بوده ’عيدت مبارك‘. داده شده بود. بخش اركان (پشتیبانی) تدارك روز اول عيد را خيلي مفصل و عاليگرفته بود. بچه های پشتیبانی زحمت زیادی کشیده بودند. براي همه باورنكردني بود. در جبهه و شرايط جنگ و اينهمه پذیرایی( نعمت)!
خداكندكه هرچه زودتر و بيشتر بجنگيم و بتوانیم قدم به قدم تا به قلب وطن برسيم. برادر در پيام عيدشگفته بودكه :« خلق، خلقِ اسير، چشم به راه است. عيد بزرگ در راه است. انشاءاللهكه سال جديد همه خستگيهاي ايران زمين را از تن و جانش بزداييم.» انشاء الله که بتوانیم. ما امیدواریم و امید بزرگ مثل بهار همیشه با ماست. [با ما بوده است و نیز با ما خواهد بود. ]
ادامه دارد....
ا29، 0کتبر، 206
ملیحه رهبری
مروارید 3
.
پنجشنبه2، 1، 70
شب تا صبح پُست بوديم. هوا نسبتاً خوب بود، فقط پُستِ ساعت 5-3 هوا کمی سرد شده بود. ماه مبارك رمضان است و اذان صبح از گلدسته مسجدی که در این نزدیکی هاست، به گوش می رسید. هرسال ماه رمضان روزه می گیریم اما در این شرایط(عملیاتی) نمی توانیم، روزه بگیریم. بعد از آخرین پٌست، نماز خواندیم و بعد خوابيدیم. صبح با سرو صداي بچه ها بيدار شدم. ساعت ده صبح بيدار باش و بعد هم صبحانه بود.
شب تا صبح صداي شليكهاي گوناگون به گوش ميرسید. حتی صبح هم توپخانه ...... شليك ميكرد. در مجموع و حداکثر تا ساعت ده صبح، چهار ساعت وقت برای استراحت بود.
براي صبحانه كره و تخممرغ( شام شب قبل که کسی وقت نکرده بود، بخورد) و نان و پنير و چاي تازه دم را دور هم خوردیم. چایی را بچهها( برادران) دركتري و روی آتش، با چوب جعبه مهمات درستكرده بودند. چایی درمان خوبی برای سردرد ناشی از بدخوابی وکم خوابی است.
بعد از صبحانه كار روزانهمان شروع شد. تا ساعت 12 تنظيف سلاح(كلاشها و آرپی جی و بی کی سی ) داشتیم. از ساعت12ظهر تا ساعت6 بعد از ظهر آموزش جديد بی کی سی داشتيم كه برادر... درس ميداد.كلاس در هواي آزاد و ابري و جلوي نفربر برگزارشد. آموزش زودتر از ساعت 6 عصر تمام شد. بعد ازآموزشكار دیگری نداشتیم. من جلوي نفربر ايستادم و به جاده نگاه می کردم. درجاده اهالي در حال رفت وآمد بودند. دستههاي زنان با پشتههاي بزرگ خار و بوته كه از بيابانكنده و برسر نهاده بودند از جاده عبور ميكردند. از چهره خسته شان مشخص بودكه مسافت زيادي را پاي پياده طيكرده بودند. لباسهاي بلند و رنگارنگشان توجه مرا جلب کرده بود.كمتر چادر سياه عربي داشتند. ميتوانستم حدس بزنمكه بوتههای خار را براي پختن غذا يا گرمكردن خانه لازم دارند. هوا سرد است و به دليل جنگ مردم نفت ندارند. ديدن بچههاكه به دليل جنگ مدرسه هم ندارند و در جاده ولو هستند، ذهنم را گرفته بود و بيش از هرچيز دیگری( تضادهای ناشی از جنگ) رنجم می داد. یک دختر و دو پسر بچه توجهم را جلب کردند. آنها حدود 8 تا 9 ساله بودند. دخترك بزرگتر از دو پسر و چنان لاغر بودكه لاغرتر از آن را نميتوان تصوركرد. هرسه با هم یک گاري دستي را ميراندند.گاري خالي بود. در درون آن يك بسته كوچك پيازچه و چند برگ سبزي بود. به هنگام عبور از جلوي نفربرهاي ما در جاده توقف كردند. دخترك خم شد و با شادي و خوشبيني زیاد، يك عدد خرمايي راكه پيداكرده بود، از روي زمين برداشت و به پسربچهها نشان داد و بعد آن را نيز جزو غنائمشان درگاري گذاشتند. از نزدیکی من عبور کردند و رفتند. صحنه ساده اما سنگین و تکان دهنده بود.آنچه که مرا بیش از هر چیز دیگری منتقلب کرده بود، لبان پرخنده و رنگ و روی زرد دخترك بود. دخترک چنان خوشرو بودكه گويي فرشته بيغمي از آسمان به زمين آمده باشد. با همه وجود، دلم ميخواست که برای او کاری بکنم و جيره جنگيام را به او بدهم. او راكه با يافتن يك خرما تمام شادي وخوش بيني اش را نسبت به زندگي نشان داده بود. دلم می خواست مختصر نانی را که برای خوردن داریم، به او بدهم. اما..... و آنها از نفربر ما دور شده و به همراه گاری خالی شان رفته بودند و من از ناراحتی وجدان در حال انفجار بودم. احساس ميكنمكه هرگز نخواهم توانست سنگيني صحنهاي را كه ديدم، فراموشكنم. خود را سرزنش می کنم که چرا جیره جنگی ام را به آنها ندادم. نه تنها خود را سرزنش می کنم بلکه در دلم هم هزاران فحش به تمام دیکتاتورها در تمام عالم ميدهمكه کودکان، اين فرشتگان معصومٍ را چنین بدبخت وگرسنه می کنند. چگونه قلبی دارند؟
*
قبل از تاریک شدن هوا محل استقرارمان را عوض ميكنيم. به يك آشيانه زرهي در خط آتش تانك ميرويم. ما در یک نفربر و رویهم .... خواهر هستیم.
من و رادا (یک خواهر) پُستِ ساعت هفت تا هشت و نیم شب هستيم و بقیه می توانند استراحت کنند. هوا طوفاني است. بچهها نميتوانند در بيرون( هوای آزاد) و دركيسه خواب بخوابندكه به داخل نفربر مي روند. بعد از پٌست من و رادا هم برای خوابیدن به داخل نفربر می رویم. نشسته خوابيدن سخت است. هر دو ترجيح ميدهیمكه در بيرون نفر بر و در آشيانه یک تانك( محل خالی تانک) بخوابیم. پتو وكيسه خواب خود را برداشته و به آنجا می رویم. قبل از آنکه خوابمان ببرد، باران شروع ميشود. اهمیتی نمی دهیم و مدتی زیر باران و در کیسه خواب خود می مانیم اما مقاومت در برابر باران بی فایده است و از صدای آن نمی توان خوابید. به ناچار از کیسه خواب خود بیرون آمده و دوباره به سوی نفربر برميگرديم. نگهبانها جلويِ نفربر نگهبانی می دهند و بقيه هم داخل نفربر خواب هستند. در این لحظه( ساعت حدود ده شب است) ناگهان يك نفر(ناشناسی) جلويِ نفربر ما ظاهر ميشود. نگهبان( مریم) ميپرسدكه كي هستي؟ ناشناس ميگويد:« من.» نگهبان ميپرسد:« اسمت چيست؟» طرف جواب نميدهد. بچهها با قاطعیت و سریع كلاش را به طرفش ميگيرند و به او اجازه حرکت نمی دهند. ما( من و رادا) بقيه بچه ها را از خواب بيدار ميكنيم و بعد برادران نگهبان را خبر می کنیم. برادران طرف( ناشناس) را دستگير ميكنند. برادریكه عربي وكردي بلد است با او صحبت ميكند. طرف(ناشناس) ميگويدكه راه را گمكرده است. چون مسلح است، بچه ها حرف او را باور نمی کنند. بلآخره او را پيشِ فرمانده لشکرمان ميبرند. خلاصه... خيلي شلوغ می شود. معاون لشكر با جيپ ميآيد و با بچهها اطراف را گشت ميزنند تا خطري نباشد. حتی چند رگبار شلیک می کنند. ساعتی می گذرد و سرانجام معلوم ميشودكه طرف، سربازی عادی است که راه را گمكرده است. بچه ها سلاحش را می گیرند اما قرار می شود که فردا صبح به او برگردانند. خوب اينهم از داستانِ امشب.كمكم فضا آرام ميشود و ما سعيميكنيمكه تا پست بعدي بخوابيم.
صبح زود و بعد از پست آخر، من و رادا برای خوابیدن دوباره به آشيانه تانك ميرويم.كيسه خواب خود را روی زمین پهن ميكنيم و به داخل کیسه خواب می رویم. هوا سرد است و پتوهاي سربازي را هم روي سر خود ميكشيم. سلاح خود را زیر پتو می گذاریم. باران نم نم شروع به باریدن می کند. رادا عصبانی شده و وسایلش را جمع کرده و به نفربر برميگردد. من اهمیتی نمی دهم و با كمك یک قرص ميخوابم. ساعت هفت صبح با سرو صداي مريم بيدار ميشوم. عجب تضادهايي هست! سنگلاخی و شيب زمين (گردن آدم درد می گیرد) ، سنگينيِ پتوها، زياد بودن لباسهايم و انواع سرو صداها، الآن توپخانه .... شروع به شليككرده است. منگوشم را ميگيرم و تا ساعت 8 صبح ميخوابم. ساعت هشت صبح باران شدید می شود. مقاومت فايده ندارد. باران قطع نميشود. ناچار از ترك خواب و استراحت ميشوم. قرار استكه زود آماده شويم و مأموريت داريم. بچهها صبحانه آمادهكردهاندكه ميخوريم و باران شدیدتر می شود. هوا به شدت گرفته و آسمان پوشیده از ابرهای سنگین است. بی اختیار به یاد آن دخترک می افتم. رنگ زرد چهره او از خاطرم محو نمی شود. دیروز نتوانستم برای او گریه کنم، غم او در دلم مانده است و به نظرم می رسد که چشم آسمان برای او می گرید و دل سنگین ابرها از غم تلخ فقر او پاره می شود. با وجود اندوه به خاطر او اما احساس سعادت می کنم که خلق و میهن من تنها نیست و گنج ارتش آزادیبخش وجود دارد و این زنان و مردان و خواهران و برادرانی که با هر نوع تضادی چنگ در چنگ هستند و زبان و قلم از توصیفشان عاجز است، بدون شک روزی به فقر و بدبختی و به تمام رنج های خلق و میهن ما پایان خواهند داد. این زنان و مردان شگفت انگیز و فداکار نه تنها در خاطر تاریخ و خلق ایران برای همیشه خواهند ماند بلکه سرنوشت تاریک و تیره ایران زمین را هم تغییر خواهند داد. چرا نه!؟
ادامه دارد....
ژ20،ژانویه ، 2007
ملیحه رهبری
مروارید 4
باران اذيتكننده و بدي از ساعت هشت صبح شروع شده است و ميبارد. بچهها زير باران مثل موشِ آبكشيده شدهاند. مجبور می شویم که كارمان را داخل نفربر ادامه ميدهيم. تمام پتوها را روي صندليِ نفربر پهن ميكنيم. احتمالاً يك مانورِ داريمكه بايد وسایل اضافه مانندٍ كولههايمان را از نفربر بيرون آورده و در محل استقرار بگذاريم. قرار استكه بعداً كولههايمان را پشتيباني( پشتیبانی لشکر) برايمان بياورد.كيسه خوابها را دريككيسه زباله ميگذاريم تا در مأموريت ازآنها استفادهكنيم. نفربر ظرفيت همين مقدار وسایل را هم ندارد.
تیم بندی جديد ميشويم.کار و وظیفه نفرات تیم مشخص ميشود. خمپاره و کلاش و.... داریم. ما پنج خواهر هستيم. من و راضیه نفرات تیمٍ..... هستیم، مريم و فريبا هم نفرات تیمٍ.... هستند. و مریم(ن) هم نفرکلاش است. مقداري دراين رابطهكار داريمكه انجام ميدهيم. مهماتها را آمادهكرده و آمار ميگيريم. خشاب های ... را در يك طرفِ نفربر داریم( می گذاریم) و گلوله آرپی جی و خمپاره هم هنوز تحويل نگرفتهايم. باران شديدي بيرون ميبارد وكاملاً ما را قفلكرده است. داخل نفربر ماندهايم. نميدانيم اين باران دیگر، در این شرایط حساس چه حسني دارد؟! براي ماكه مكافات و قفل شدن است. ساعت يك بعد از ظهر است. در نفربر نشستهايم. بعضي مشغول چرت زدن هستند. منتظر هوا هستيمكه بهتر شود و بتوانيم بيرون بهكاري مشغول شويم. ولي طوفان وحشتناكي بعد از باران شروع شده استكه نميتوان از نفربر بيرون رفت.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر ناهار داده ميشود. ساعت ها از ظهرگذشته است و برای ما عادی است که جیره جنگی بخوریم و منتظر غذای گرم نباشیم. کرده ایم. هیچیک از ما در جبهه درست غذا نمی خوریم، اغلب خسته و بی اشتها هستیم اما در خط و در جبهه غذايگرم واقعاً نجات دهنده است.
بعد از ناهار برادر حميد( فرماندهمان) در نفربر برايمان نشست ميگذارد. خبر ميدهدكه فردا عمليات داريم و ارتفاعاتِ استراتژيك مرواريد را ميگيريم تا دشمن( رژیم و همدستانش) نتوانند به شهر(...) و به ما دسترسي پيداكنند. همه از شنيدنِ خبر عمليات خوشحال ميشویم و صفا ميكنیم. حميد توضيحات مفصل ميدهد. بعد به سؤالاتِ ما جواب ميدهد. بعد درباره سازماندهيمان صحبت و رفعِ ابهام و اشكال و تضادهاي مطرح شده را ميكند. برنامه كلي (اصلی) را نيز ميگويد.
غروب از نفربر بيرون ميآييم. بچهها آتش به پاكرده و لباسهاي خيس را خشك ميكنند. بعد از غروب آفتاب، پست(نگبهانی) شروع ميشود. دو نفر پُست( نگهبانی) ميدهند. بقيه در نفربر هستند. ساعت یازده شب من نگهبان هستم ولي قبل ازآن و در ساعت ده و نیم شب، خواهر فاطمه (معاون لشکر) ميآيد و همه ما را جمع ميكند. سوار چیپ او شده و براي استراحت به یک مکان ..... ميرويم. درآنجا بچههاي پشتیبانی مستقر هستند. مکان بزرگي استكه ما به يك سوله( سالن خالی) آن برای استراحت ميرويم. سوله بسیار بزرگ و کم نور است. در نورکم آن و با کمال تعجب می بینم که سوله تقریباً پٌر از نفرات خوابیده است. خواهران خودمان هستند. خیلی زیاد هستند و روی زمین پوشیده از کیسه خواب است.
[ما خوشحاليمكه شب را ميتوانيم بخوابيم و براي عمليات فردا آمادهتر باشيم.] هیچ سر و صدایی نمی کنیم و بسیار آهسته جایی پیدا کرده و کیسه خواب های خود را پهن می کنیم و بلافاصله همه ميخوابيم. ساعت سه صبح بيدار باش زده ميشود.
در برنامهايكه فرمانده مان حميد به ما گفته بود، قرار بود که دیشب ساعت هفت(:19) به خط شويم. ساعت 8 شب شام و ساعت 9 شب استراحت باشد و تا ساعت 2 نيمه شب بخوابیم. اما برنامه به خط شدن و بعد نيز برنامه عمليات به دليلِ شرايط بد جوي منتفي شد.
ولي باز برنامه تغییرکرد و ما در ساعت 3 صبح بيدار و آماده عمليات شديم. ساعت پنج و نیم صبح برای حركت، در جاده به خط شديم. هوا تاریک و شب مثل قیر سیاه بود. به زحمت می توانستیم جاده را ببینم. بعد از به خط شدن خواهر ...(فرمانده لشکرمان) ما را جمعكرده و در کنار یک ماشین آیفا برایمان نشست گذاشت. ابتدا باصمیمیت حال ما (همگی) را پرسید. بچه ها خوشحال و سرحال و با نشاط پاسخ می دهند:« آهن!» او با رضایت از شنیدن این پاسخ، صحبت های مقدماتی خود را کرد و بعد از ما پرسيد:« چه مدتي طولكشيد تا به خط شده و آماده شديد؟» بچه ها ميگويند:« 45 دقيقه.» او ميگويد:« زياد است! زودتر و همانطوركه برادر در پيامشگفته است ، نيمساعته به خط شويد.» بعد او درباره آمادهباش صبح توضيح ميدهد. او ميگويد:« ابتدا برنامه عملياتِ امروز ، به دليلِ واقعيتهايِ خارج از ما و به دليلِ شرايطِ بد جوي به عقب افتاد اما نيمه شب مزدوران رژيم علیه یکی از لشکرهای ما عملیات داشتندكه ما برايكمك به آنها آماده شديم. ولي بعد رفتن ما منتفي شد. الآن در جاده به خط ميشويم و ديگر به منطقه و آشيانههاي قبلي برنميگرديم. تا شب در جاده هستيم.كارِ يك امروز پركردنِ خلأها وكمبودهايي استكه صبح امروز هنگامِ آماده شدن احساسكردهايد. در وقت آزاد استراحت کنید.»
نشست تمام ميشود. پراکنده می شویم. هوا تاریک و سرد است. به نفربرمان برمی گردیم. بعد از نشستن در نفربر به خواهر.... فرمانده لشکرمان فکر می کنم. راستش فرمانده لشکرمان خواهر ... را قلباً خیلی دوست دارم و نه تنها با گوش هایم که با قلبم او را(گفته هایش) می شنوم. نمی دانم او چه گفت که من چنین خوشحالم. نمی دانم وجود او با چه گوهری آمیخته است که بودن در لشکر او مرا چنین سعادتمند نموده است. تمام این دوران( جنگ) در لشکر او بوده ام و نسبت به صبر و حوصله و ظرفیت بزرگ فکری و روحی او در حل کردن تضادهای لشکر و همچنین تضادهای ویژه خواهران احساس احترام و قدرشناسی دارم. نه تنها به او فکر می کنم بلکه کلاً و به دلیل آماده باش عملیاتی احساس ایدﺋولوژی خاصی دارم. به دنیای بی نظیر و پاک و مبارزه خلصمان به خاطر سرنگون کردن رژیم فکر می کنم. در مجموع چنان سعادتمندم که بی اختیار لبخندی بر روی لبانم نشسته است. لبخندی که محو نمی شود. لبخند سرنگونی رژیم از قلبم برمی آید و برلبانم می نشیند. نمیدانم در عملیات چه پیش خواهد آمد زیرا که در عملیات فروغ بوده ام و می دانم که نمی توان پیشاپیش سرنوشت یا نتیجه یک نبرد و جنگ رو در رو را پیشگویی کرد اما آنچه می بینم، پیروزی است. در حال و هوا و در شرایطی درونی خاصی هستم که مثل یک راز است. رازی از رازهای وجود انسانی که درآن تن و جان و روح و روان، همه با هم یکی و یکسو شده و به خاطرآرمان هستند. با تک تک ذرات وجودم غرق سعادتی درونی هستم و بی اختیار با خود زمزمه می کنم:
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد. شرابی که نه با لبان که با جان خود می توان آن را نوشید؛ شراب سرنگونی رژیم پلید آخوندی، شراب محو شدن باطل، شراب یکی شدن جهان نه نفع خلقمان؛ شراب انقلاب و
ادامه دارد...
د29،،دسامبر،2006
مروارید 5
.جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند
یکشنبه 4، 1؛70
ساعتِ 6 صبح است. تمام لشكر در جاده به خط شدهايم و در داخل نفربرها یا تانک و... هستیم. داخل نفر برما بچه ها مشغولِ خوردنِ صبحانه هستند. صبحانه نان و پنير و خرماست. ساعت 7 صبح من و فريبا نگهبانيِ از نفربرها و تانكها و خودروهایی را كه به خط شدهاند، داريم. ديروز در همینجا از يك نفربر يككوله دزديده شده بود.
کار خود را شروع کرده و درکنار جاده به راه می افتیم. فریبا به انتهای ستون( زرهی ها) می رود و من در ابتدای ستون نگهبان هستم. هوای صبح سرد است. دو تا از يگانها( تانک) با استفاده از چوبِ جعبه مهمات آتش روشنكرده و درکتری چاي آمادهكردهاند و دور آتش خود را گرم ميكنند. از يكي از يگانها یک لیوان چاي ميگيرم که در این هوای سرد خيلي ميچسبد. صبحانه امروز بدون چاي درگلويم مانده بود. از يگان بعدی هم يك ليوان ديگر چاي ميگيرم. رویهم صبح( صبحانه) شاهانهاي است!
نگهباني در دو سوي جادهاي استكه مملو از تپهماهور و شيارهاست. تپهها سبز و زيبا هستند و هوا مِهآلود است. من تعجب ميكنمكه امسال هوای بهار چرا چنین ابري و باراني و مهآلود و خنك است. سالهای قبل اینطور نبود.
روي تپهها پر ازگاو و گوسفند وچوپان است. اين چند روزكه در اينجا بوديم، دور و برما، تماماً پُر از چوپان وگوسفند و بز ( رمه) بود. هر بار با دیدن رمه های گاو و گوسفند، عطش نوشیدن يك ليوان شيرگاو يا گوسفند به سرم می زد. هیچوقت اینچنین احساس نیاز یا آرزوی شدید برای نوشیدن یک لیوان شیر نداشته ام. شاید به دلیل قحطی است. مسخره به نظر برسد اما این عطش در من چنان شدید است که دلم ميخواه اگر شهيد شدم، در دنیای دیگری که قحطی درآن نیست و شهدا درآن می خورند و می نوشند و زندگی می کنند، یک ليوان شيرتازه گوسفند به من بدهند. البته اگر به جهنم نروم. خوشبختانه یا بدبختانه هیچکس هیچ تضمینی برای زندگی بعد از مرگ خود ندارد با این حال هیچ ترسی از مرگ ندارم و زیاد هم به این مقولات فکر نمی کنم و آرزوی کوچکم را هم مثل رازی در دل خود نگه می دارم. خوشحالم که نه تنها من بلکه تک به تک این خواهران و برادران و رزمندگان ارتش آزادیبخش در هرجا و در کنار هر مردمی که بوده ایم، تاریخی پاک و سرفرازی را رقم زده ایم و با وجود خستگی و گرسنگی یا تشنگی و عطش و نیازهای مادی، متعرض هیچ احدی ازآحاد خلق در هیچ جایی نبوده ایم. دقیقاً به خاطر می آورم که مادرم تعریف می کرد،« در جنگ جهانی دوم زمانی که بلشویک ها( ارتش انقلابی وکمونیست روسیه) درآذربایجان( تبریز و...) بودند، چنان وحشیانه و در رفع نیازهایشان به اموال و حتی ناموس مردم و به دختران تجاوز می کردندکه مردم خانه و کاشانه ها را رها کرده و هراسان از ارتش بلشویک از شهرها فرار می کردند و تا سالیان سال بعد از جنگ هم از بلشویک ها با همین خاطرات تلخ در میان مردم آذربایجان یاد می شد!» و حال ما در اینجا با ارتش قدرتمند و مکانیزه، نه تنها هیچ تجاوز و تهدیدی برای هیچ کس نیستیم بلکه در همین چند روز که اینجا هستیم، مردم خودشان به بچه ها مراجعه کرده و گفته اند،« قبل ازآمدن شما اشرار مسلح به اینجا حمله کرده و به زور از ما باج( پول نقد یا رمه یا ...) می گرفتند و با آمدن شما اشرار از اینجا فرار کرده و به عقب برگشته اند. شما اینجا را ترک نکنید زیرا باعث امنیت شده اید.» البته که شنیدن این اظهارات باعث افتخار و غروراست زیرا این خلق در سایه ارتش آزادیبخش ایران، احساس آسایش و امنیت از دست اشرار می کند. [ اشرار نامی است که خود این مردم بر این دسته از افراد مسلح نهاده اند.]
در طول نگهبانی چند بار به سراغ فریبا می روم و بدینترتیب از سلامت هم با خبر می شویم. فریبا یک خواهر جوان و رزمنده مارکسیست است و من برای او احترام زیادی قاﺋل هستم. او دو فرزند پسر داردکه در ایران هستند. سالهاست که آنها را ندیده است. قبلاً این موضوع را کسی نمی دانست و فریبا آن را پوشیده نگه می داشت. معمولاً او فردی بشاش و با روحیه و با انگیزه و با هدف است ولی بعضی وقتها او سرحال به نظر نمی رسید و من متوجه می شدم که غبار اندوه بر چهره دارد و یا چشمانش از اشک سرخ شده اند. این موضوع باعث تعجبم می شد و به آن فکر می کردم اما علت آن را نمی دانستم. فکر می کردم که چون مارکسیست است شاید از بودن در تشکیلات مجاهدین رنج می برد. [کما اینکه برای من به عنوان فردی با ایدﺋولوژی مجاهدین غیرقابل تصور است که در تشکیلات مارکسیستی باشم.] تا اینکه روزی علت ناراحتی او به خاطر بچه هایش دانستم. بعد ازآن احساس احترام خاص و پیوند انسانیٍ عمیق تری نسبت به او پیدا کردم. به نظر من طبیعی است که او به عنوان یک مادرکه از عواطف عمیق انقلابی نیز برخوردار است، از دوری فرزندانش رنج ببرد یا غبار غم برچهره اش بنشیند و یا چشمانش از اشک خیس شوند و این هیچ دلیلی بر ضعف مبارزاتی نیست. او هیچوقت نخواسته است که صفوف ارتش را ترک کند و به آرمانش معتقد است.
به انتهای ستون می روم و بعد با فریبا راه می افتیم و از کنار تانک ها و نفربرها به سمت سر ستون حرکت می کنیم. فریبا آموزش رانندگی تانک دیده است و به هنگام عبور از کنار تانک ها ناگهان رو به من کرده و با خوشحالی می گوید:« عملیات شروع شده است و قدم به قدم با تانک تا تهران خواهیم رفت. آرزو می کنم که با تانک تا به شهرمان و حتی محله مان و حتی تا درب خانه مان بروم و درآنجا بچه هایم را درآغوش بگیرم و بگویم، دیدیدکه من با تانک برگشتم و دیدید که ما پیروز شدیم! دلم می خواهد که فریادهای شوق مادرم و فرزندانم و مردم شهر را به خاطر تانک ها و نفربرها و زنان رزمنده ارتش آزادیبخش بشنوم. رنج های رسیدن به این هدف را تحمل کرده ام و حالا دلم می خواهد که پیروز شویم.» فریبا دچار احساسات شده است و من هم همینطور و از گوشه و کنار و اطراف ما صدای نغمه بهاری پرندگان به گوش می رسد و با خود فکر می کنم که مقصر این بهار زیباست که شوق بهار آزادی را در دل ما به قوت برانگیخته است. به فریبا لبخند می زنم و با آنکه نمی دانم آینده چگونه خواهد بود اما با تمام قلبم به آینده روشن و به بهاری نه مثل همه بهارها در این سال امیدوارم.
به نگهبانی ادامه می دهیم. رويِ تپهها چند سرباز را ميبينم. به نظر می رسدكه آنها درآن بالا مستقر هستند، پس تهديدي از بالاي تپهها نيست. ولي مرتباً صداي تيراندازي از پشت يالها ميآيد. احتمالاً بچههاي خودمان هستندكه سلاحهايشان را چك ميكنند.
روي تانكها و زرهيها، بچههاي خودمان در حال جنب و جوش هستند. سلاحهاي تانك را تنظيف ميكنند يا لوله توپ را سمبه ميزنند وكارهاي موتوري تانك همكه خيلي زياد است و اغلب پایان ندارد. روي سه تانك خواهرهاي خودمان ازگردان خواهر فاطمه مشغول به کار هستند. اهالي در حال تردد هستند. براي ما و به خصوص برای من و فریباكه نگهباني ميدهيم، دست تكان ميدهند.
اين چند روزه در محوطه استقرارمانكه نزديكِ شهر .... و دركنارِ جاده خاكي است، دائماً اهالي براي تماشايِ ما ميآمدند. به ويژه از ديدنِ خواهران زرهی ها تعجب ميكردند. خيلي زياد تعجب ميكردند. البته حق هم دارند. زن و مرد و قاطي هم، روي تانك و زرهي و خمپاره و ادوات و …و اينگونه با مناسبات و شكل و محتوايِ اسلامی و انساني، البته همكه جا دارد فكركنند، ما متعلق به دنیا( یا سیاره) ديگري هستيم. البته ما متعلق به انديشه انقلابی و رهبرياي هستیمكه قادر به ساختنٍ چنین ارتشی و چنین سطحی از انسان های آزاده و رها است. وجود ما با لشکری مختلط از زن و مرد برای مردم اینجا باور نکردنی و تماشایی است و با تعجب و تحسین و شاید با آمال و آرزو به ما نگاه می کنند. گاه مدتی می ایستند و ما را نگاه می کنند ولی نمی توانند سؤالی از ما بپرسند زیرا زبان یکدیگر را نمی فهمیم. اغلب لبخندی بین ما و آنها رد و بدل می شود و سلامی رد و بدل می کنیم.
در حالی که در طول جاده بالا و پایین می رویم، به چوپانها دركنارِ رمههاشان در بالای تپه های سبز نگاه می کنم. من به آنها نگاه می کنم وآنها هم متقابلاً به ما نگاه می کنند. حتماً آنها دلشان می خواهد که جای ما و یک رزمنده باشند ولی چرا نمی توانند، باشند. دقایقی این موضوع ذهن مرا به خود مشغول می کند. با خود فکرمی کنمكه انسان به طور طبيعي، به زندگيِ ساده و همین سطح از رنج و کار و... ( اصطلاحاً مادون تضاد وآگاهی..)،كشش دارد و به زندگيِ همراه یا همگام با طبیعت و قیود و اجباراتش( در درون و بیرون خود) وابسته است …اما روبه رويِ همين انسان و مکمل او، نوع انسانی دیگری، رها از قيود و اجبارات فردي و طبیعی خود و قید و بندهای اجتماعي( مجاهد یا رزمنده) ، قدبرافراشته و رشد کرده و سیمای دیگری از انسان را به نمايش گذاشته است که برای یک چوپان و برای مردم باور نکردنی و تماشایی است. مدتی فکر می کنم و سرانجام این دو نوع انسانی را جدا از هم نمی بینم.کار و رنج همین خلق( چوپان یا کشاورز یا کارگر) زندگی یک رزمنده رها از تمام قید و بندها را تأمین و میسر می کند. درست است که نیروی رزمنده یا آگاه یا پیشرو تضادهای پیچیده تری(سطح بالاتری) را حل کرده است اما چرا ما خود را برتر بدانیم در حالی که ما با سایر اقشار و در هرسطحی که باشند، مکمل هم هستیم و بدون آنها و کار ساده اما پٌر رنجشان، قادر به ادامه حیات خود( زندگی روزانه) نیستیم.
* * *
پُستِ من و فريبا ساعت نُه تمام شد. تا ساعت 11كارهاي متفرقهكرديم. ساعت 11 خواهر فاطمه همه ما را براي استراحت به مکان شب قبل بٌرد. ديشب در تاريكي نفهميدم که بهكجا رفتيم. حالا در روشناي روز محيط و اطراف را ميبينم. دور تا دور این محوطه بسیار زیباست و باغچهكاريِ قشنگي دارد. اتاقِ بزرگ و خاليايِ را آسايشگاه خواهرانكردهاند.
بچهها در مأموريت جنگي پوتين یا کفش از پا در نميآورند.كيسه خواب در رويِ زمين انداخته و با پوتين داخل آن ميروند. اتاق بزرگ و شلوغ و جاكم است. به زحمت جايي پيداكرده و ميخوابيم. سرو صدا خيلي زياد است. يك عده ميآيند. يك عده ميروند. سعی می کنیم که چند ساعتی استراحت کنیم. از غروب به بعد نگهبانی خواهیم داشت.
***
دوشنبه، 5 ،فروردينِ70
در ساعت 3 صبح بيدار باش زده شد و بعد از آن به سرعت آماده و به خط، جهت اعزام براي مأموريت شدیم. در این ساعت که همه خفته اند، شهركوچك ... و جاده های آن شاهدِ جنب وجوش و تحرك بزرگي بود. قبل از حركت برای مأموریت،كارهايِ فردي را انجام دادیم. سرويس رفتن در اين شرايط خودش، حل تضادي است. در تاريكي هوا و لابهلايِ شيارها، بالا ميرويم و جايي را پيدا ميكنيم.
ساعت 5 صبح داخل نفربر مينشينم. دربِ نفربر و دهليزها را ميبنديم. ستون( زرهی ها) آماده حركت است. در همين لحظه آتشباري شروع ميشود.كاتيوشا و مينيكاتيوشا فاصله دوری را ميكوبند.
حدودِ ساعتِ 6 صبح ستون حركت ميكند. سلاحها را در محلِ خودش در نفربرگذاشته و ديدهباني ميدهيم. نفربر به سرعت به جلو ميرود.
پس از ساعتی حرکت، تانكها در سه راهي موضع ميگيرند و راهِ لشكرها جدا ميشود. لشكرِ .... چپ و ما مسيرمان مستقيم است. چند توقف ديگر هم داريم تا به يك تنگهكه ممكن است، اشرار در آنجا باشند، ميرسيم. به جايِ عبور از تنگه، نفربرها از يالها بالا ميكشند و به نوك تپه اي بلند ميروند بعد توقف ميكنند. ما پياده شده و بر روی تپه دراز کشیده و موضع ميگيريم. بقيه نفربرها هم همينكار را ميكنند بعد تانكها بالا ميآيند و در نقطه مقابل ارتفاعات موضع ميگيرند. منظره با شکوهی از ارتش آزادیبخش در برابر دیدگانم است که چشم ازآن بر نمی دارم و در دل شادم و احساس غیرقابل وصفی دارم.
چند روستايي با تكان دادنِ روسريهايشان شاديكرده و به سوي ما ميآيند. بعد تعداد زیادی سربازكه اسير اشرار بوده و صبح ولشانكردهاند، پابرهنه و بدون پوتین به سويِ ما ميآيند و ميگويندكه ساعت 4-3 صبح اشرار سوارِ ماشينهایشان شده و دررفتهاند. روستاييها هم همين را ميگويند. ساعت حدودِ 8 صبح است. هواي بهاري لطيف و خنك است. موضعيكه درآن هستیم، مملو ازگل وگياه صحرایی و سنگريزههاي مرمرین و زيباستكه تپهها را پوشانده است. چند سنگریزه قشنگ برداشته و در جیب جلیقه ام می گذارم. بعد از مدتي مجدداً حركتكرده و براي تسخيرِ ارتفاعات مرواريد ميرويم. ازآنجاكه اشرار فرار را برقرار ترجيح دادهاند، قبل از ساعت 10 صبح و بدونِ درگيري بالايِ ارتفاعاتِ مستقرشده و موضع ميگيريم. زير پاي ما و رو به روی ما، دشت بزرگ و زيبا وگستردهاي (چند کیلومتری) با چند دهات و شهرك اطرافِ آن به چشم ميخورد. ما كنجكاو هستيم و می خواهیم که هرچه زودتر خود را به آنجاها برسانيم. برادر ...( معاون لشكرمان) نقشه به دست دارد و مطﻤﺋﻦ نیست که ما کجا هستیم اما پرانرژي به این سو وآنسو می دود و سرانجام به ما فرمان مستقر شدن در همین مکان را ميدهد. بچهها از ديدن مرز و خاك وطن به هيجان آمده اند و نميخواهند که متوقف شوند اما معاون لشکرمان به ما می گوید،« ما اجازه نداريمكار خودسرانه كنيم. طرح عملياتي ما تا به اين نقطه بوده است و نه جلوتر.» بچهها غرولند ميكنند.
چند روستايي به نزد ما می آیند و درباره فرار اشرار و دور شدنشان از این منطقه صحبت می کنند. تا حدودِ ساعتِ يك بعد ازظهر در آنجا هستيم و بعد مأموريت رفتن به روستاها را داريمكه به راه مياُفتيم. تا حدود ساعت 4 بعد از ظهر از يك روستا به روستاي ديگر ميرويم. بعضي بزرگ و شهرك هستند و تأسيسات شهري دارند. اهالی دهات اغلب مردمانيكشاورز یا دامدار هستند كه چمنزارهاي بزرگ براي چريدن دامهايشان دارند. در روستاها مردم از ديدن ما خوشحالي ميكنند و در يك شهرك زنها با ديدن ما خواهرها هلهله ميكشند و خوشحالي ميكنند. ازكوچه اسفالت بزرگ و پهنی ميگذريم.کوچه چنان از لجن انباشته استكه نميتوان نفس کشید. بیچاره مردم چگونه چنين بوي گند و عفوني را تحمل ميكنند و چرا خود هيچكاري براي زدودن آن نميكنند. حداقل ميتوانند خاك به روي آن بريزند. بوي طويلههايكثيف به مشام ميرسد. انسان و دام با هم در يككوچه زندگي ميكنند. در ميان دو لنگهٍ در زني را ميبينمكه هيچ لبخندي برلب ندارد. حتي خوشحالي از ديدن ما نشان نميدهد. چهرهاش به وضوح از شدت رنج و شايد از فقروگرسنگي ترسناك است. خصمانه و مانند بیماران روانی ما را نگاه ميكند.گوييكه تمام دنيا دشمن اوست. در پايان كوچه نفربرهايمان توقفكوتاهي دارند. فرمانده حميد همراه با مترجم با اهالي صحبت ميكند. همه از دست اشرار شكايت داشته و از رسيدن ما كه باعث فرارآنها شده ایم، خوشحالند.
پس از’گشت‘(اصطلاحٍ نظامی) به يك مقر در ارتفاعات مرواريد برگشته و بعد از آنتراکت کوتاهی، به مواضع دفاعي مستحكمتری عقبنشيني ميكنيم. حدود غروب به تنگه ميرسيم. نفربر ما ميخواهد از تپه بالا بكشدكه چپ ميكند. ما داخل نفربر به گوشه تنگ دهلیز پرتاب می شویم. تا دقایقی نمی فهمیم که چه اتفاقی افتاده است؟ نمی توانیم تکان بخوریم. از بیرون نفربر صدای بچه ها را می شنویم. یکی از بچه ها با زحمت درب نفربر را باز می کند و بیرون می آییم. خوشبختانه آسیبی ندیده ایم. اما نفربر خيلي وحشتناك چپكرده است حداقل يك روز تمام وقت خواهد بٌرد تا درست شود.
نفربر ديگر همكه بالا رفته است، شني پاره ميكند. در حال حاضر ما پشتیبان لشکر دیگری هستيمكه پادگانی را گرفته است و مهمات آن را منتقل ميكند. بعد ازآن قرار است از اينجا برويم. شب سردي در ارتفاعات شروع شده است و همه ميلرزيم.
ماشین لودری كه برايكمك به نفربرميآيد، خودش همگير ميكند. بچهها با بيل مشغول ميشوند و خاک زیر شنی نفربر را خالی می کنند. معاون لشكرمان دنبال حل و فصل اين تضادهاست. به بچهها ميگويد:« خوب شدكه روز باراني نيامديم وگرنهكلي از اينگرفتاريها داشتيم.»
ما براي پُست( نگهبانی) شيفت بندي ميشويم. برای شام، غذايِ ناهار به خط ميرسد. غذا می خوریم و بعد به داخل کیسه خوابهایمان می رویم و سعی می کنیم تا شیفت بخوابيم اما از شدت سوز و سرما در این بالا نميشود، خوابيد. من در داخل شيار بسيار تنگوكوچيكه از عبور شنيِ نفربر ايجاد شده است، فرو می روم و سعی می کنم که مقداري از سرما محفوظ باشم. سرما کمتر می شود اما نمی توانم، بخوابم. ساعت 12 برای شیفت صدايم میكنند. از کیسه خواب بیرون می آیم ولی هوا چنان سرد است که مثل بید می لرزم. يك پتو نياز دارم. معمولا پتو در نفربر داریم اما در این تاریکی نفربر را نمی توانم پیدا کنم. القصه تا پایان شیفت و بعد در کیسه خواب به لرزيدن ادامه ميدهم. چند قرص می خورم که سرما نخورم. وحشتناکتر از سرما، مریض شدن در خط است. خوشبختانه تا به حال هیچکس مریض نشده است و به فکر مریض شدن هم نمی افتد. همه آهن هستند! اراده ها فولادین شده اند.
ادامه دارد....
ن20، نوامبر، 2006
ملیحه رهبری
مروارید 6
مروارید 6
سهشنبه 6 فروردین،70
ساعت ده صبح مریم شیر، فرمانده نفربرمان صدایم می زند. سرازکیسه خواب که بیرون می آورم، نور خورشید و زیبایی باشکوه روز بر فراز این ارتفاعات،کابوس سرمای شب قبل را ازخاطرم محو می کند. مریم نگاهی به من انداخته و می پرسد:« دیشب بدون پتو چه کار کردی؟ دلخوری خود را از او پنهان کرده و به او جواب می هم:« هیچی، لرزیدم.» مریم با لحن دوستانه ای می گوید:« من دیشب وقت نکردم به تو پتو بدهم. تضادهای پیش آمده زیاد بودند. سرم شلوغ بود. سنگر سلاح ها آماده نبودند و مشکل داشتیم. چرا خودت دنبال پتو نرفتی؟ در این شرایط نباید مریض شوی.» به سؤال مریم باید پاسخ دهم چون او فرمانده من است. به او می گویم:« هوا خیلی تاریک بود. حتی یک مترآنطرف تر را نمی شد، دید.... ولی قرص سرماخوردگی خوردم که مریض نشوم.» مریم می گوید:«کار درستی کردی. مواظب خودت باش. من وقت نمی کنم به تضادهای شما رسیدگی کنم. خودتان باید حواستان باشد.» سرم را به علامت تصدیق تکان می دهم. مریم می رود و من کیسه خوابم را جمع میکنم اما کیسه خواب از رطوبت زمین کاملأ خیس است. همین رطوبت به همراه باد سرد دیشب دست به دست هم داده و کابوسی از سرما ساخته بودند.کیسه خواب را به روی سنگی پهن می کنم تا خشک شود و بعد به سوی دبه آب برای شستن دست و صورتم می روم. همراه نفربرما همیشه یک دبه آب هست. بعد از شستن دست و صورتم با کنجکاوی نگاهی به اطرافم می اندازم. دیشب غروب و با نفربر به اینجا رسیدیم و بعد هم آن اتفاق افتاد و نفهمیدیم کجا هستیم. حالا در روشنای روز و با دقت به اطرافم نگاه می کنم. در بالای یک یال هستیم و تمام اطراف ما پوشیده از کوه و تپه و صخره است و هیچ درختی به چشم نمی خورد. در کنار یک سنگر، خواهرها روی زمین نشسته و در حال خوردن صبحانه هستند. من هم به آنها می پیوندم. برادرها پایین و در جاده هستند. حدس می زنم که با طلوع آفتاب مشغول به کار شده باشند. نفربر چپ شده را توانستهاند صافكنند اما يك شٍني(چرخ زنجیره ای) آن را بازكرده اند و فقط با يك شني سالم و با كمك چرخهای زیر شنی دوم، آن را تا پايين تپه و وسط جاده بردهاند و شنی آسیب دیده را وسط جاده پهن کرده و مشغول تعمير هستند. از ديدنِ توانمندي بچهها به خصوص فکر و ایده معاون لشکرمان در حل تضادهاي زرهي، دچارشگفتي و تحسين ميشوم. خیلی عالي است. فكرنميكردم که نفربر چپ شده را بتوانند خودشان و بدون لودر یا به کمک نفربر دیگری تکان دهند و پایین ببرند و یا تعمیرکنند. اما همه این کارها را کرده اند و به زبان ساده می توانم بگویم که شگفت انگیزاند! دیروز وقتی که نفربر بالای ارتفاع چپ کرد، در سرازیری و در وضعیت خطرناکی بود و به نظر می رسید که با کمترین حرکت غلط سقوط خواهد کرد. من با سادگی فکر می کردم که نفربر را از دست داده ایم و دیگر قابل استفاده نیست. خیلی ناراحت شده بودم و نه تنها من بلکه همه ناراحت شده بودیم و فکر می کردیم که یک زرهی از دٌور خارج شده است و بلافاصله در ذهن خود به دنبال علت آن بودیم. چرا نفربر چپ کرده است؟ خیلی زود مشخص شد که راننده نفربر اشتباه کرده است. راننده نفربر ما یک برادر جوان و رزمنده ارتش آزادیبخش است و این نخستین اشتباه او نبود. از زمانی که به راه افتاده ایم، او سه بار خطا کرده است. هرخطا یا اشتباه به معنای بازی کردن با جان خدمه نفربر و از دست رفتن زرهی می باشد. به کار گیری درست آموزش های تخصصی زرهی و به ویژه فرمان پذیری در صحنه یک پارامتر تعیین کننده و حتی حیاتی است. هر خدمه زرهی( اعم از فرمانده یا راننده یا رزمنده یا ...) این نکات را آموزش می بیند و باید به کار بندد. درصورتیکه آنها را رعایت نکند، خطایش قابل بخشش نیست. به همین دلیل نسبت به راننده نفربرمان ذهنیت بدی پیدا کرده ام و نمی توانم به خاطر اشتباهی که کرده است، او را ببخشم. دیروز وقتی که نفربر چپ کرد، ناگهان ما به انتهای دهلیز پرتاب شدیم و وسایل داخل نفربر همه به روی ما ریختند. یکی از بچه ها( مریم) که زیر بقیه مانده بود، نمی توانست نفس بکشد و تکان بخورد، در حال خفه شدن بود. پنجره های دهلیز در شن فرو رفته بودند و یکباره چنان تاریک شدکه فکرکردیم، تمام شد و شوخی هم نیست! در این شرایط جنگی، در هر ساعتی در انتظار شهادت هستیم اما معجزه آسا زنده ماندیم و نفربر به پایین دره پرتاب نشد. خوشبختانه معجزه در همه جا با ماست. تک تک این بچه ها که در این صحنه یا در هرجای ارتش آزادیبخش هستند، چنان گنج های گرانبها و الماس های صیقل خورده انسانی هستندکه نمی توان نسبت به جان هیچیک ازآنها بی تفاوت بود. به همین دلیل نمی توانم خطای راننده مان را از ذهنم بیرون کنم. با خود فکر می کنم که چه برخوردی با راننده نفربر خواهند کرد؟ فکر می کنم که به زودی او را عوض خواهند کرد اما دیروز برخوردی(انتقادی) با او نشد. او خیلی هم ناراحت به نظر نمی رسید و با خونسردی از خود دفاع کرد و به سادگی گفت:« شیب سمت راستم را ندیدم.» اظهارات او برای من عجیب بودند. اما فرمانده گردانمان برادر حمید، گفته او را پذیرفت و هیچ بحثی درباره خطای او با او نکرد. برادر حمید فرمانده ای جوان ولی بسیار با تجربه و یک مسؤل تشکیلاتی است. او خوشروست و هیچوقت عصبانی نمی شود و خیلی با ظرفیت، با تضادهای صحنه برخورد می کند.[خوشبختانه تضادهای تشکیلاتی نداریم.] او مهربان و ساده و صمیمی با بچه هاست.[این به دلیل ویژه گی شمالی(گیلانی) بودن اوست.] بچه های گردان همه او را بسیار دوست دارند. با آنکه ما در یک صحنه کارزار وکارکاملأ نظامی هستیم اما باز عشق و محبت نقش محوری خود را در مناسبات انسانی ما ایفا می کند و ایمنی بخش بر روح و روان( جان) ما می باشد. عشقی پاک و انسانی( ایدﺋولوژیک) سالیان سال است که مثل چتری بر سر ماست و همه ما را به یکدیگر با پیوندی ریشه دار و عمیق وصل کرده است و اعتماد حاصل ازآن، مشکلات بسیاری را سریع حل می کند. در این صحنه هم حمید به دنبال خطای خطرناک راننده نفربر نرفت و به سرعت به دنبال راه چاره(راه حل) برآمد. معاون محورمان هم همینطور برخورد کرد. فرصت و زمان را از دست ندادند و بلافاصله دست به کار شدند. صحنه یعنی برخورد فعال و سریع و به کارگیری تمام توانمندی ها و غلبه یافتن بر تضادهایی که از قبل قابل پیش بینی نیستند! به این دلیل این انسانها به نظر من الماس گشته اند و هیچ الماسی از قدر و قیمت نخواهد افتاد و دیر یا زود تاریخ گنج انسانی ایران زمین را نیز به ثبت خواهند رساند.
بعد از خوردن صبحانه بالای همین یال هستیم.کار تنظیف سلاح داریم. پس از تنظیف سلاح نگبهانی و ديدباني ميدهيم. امروز نیروهای رژيم تحركاتي داشته اند كه بچهها... براي بيرونكردنش از مناطق مرزی ميروند و بعد از عقب زدنشان دوباره برميگردند. ما هم در اینجا آمادهايم. يا براي مأموريت خواهيم رفت يا به مواضع دفاعي (عقب تر) برخواهيمگشت. در اینجا نخواهیم ماند.
هوا امروز خوب است. آفتاب زیبایی می تابد.آب هم در بركههاي بزرگ، فراوان يافت ميشود. منطقه ازکوه های بلند و تپه های کوتاه تشکیل شده است. در شکاف کوه ها یا تپه ها آب باران یا رگبارهای بهاری به شکل برکه باقی می ماند. این آب قابل نوشیدن نیست اما برای نظافت مناسب است. بعد از تنظیف سلاح، همه درباره آب صحبت می کنیم. برادران بعد از پایان کار نفربر(تعمیرآن)، زودتر از ما(خواهران) به سراغ آب رفته اند.
در این موقع فرمانده حمید به نزد ما می آید و خسته روی زمین می نشیند. چشمانش از بیخوابی سرخ وگیج هستند اما خوشحال است که کار تعمیر نفربر را بدون نیاز به تعمیرگاه( مرکزی) خودشان انجام داده اند. با آنکه بسیار خسته است اما نه به خستگی فکر می کند و نه به خواب، وقتی برای رسیدگی به این دو مقوله یا تضاد شخصی اش ندارد! در این موقع حمید به خبری اشاره کرده و می گوید که دیروز یک دسته زرهی گم شده است و تا به حال هم خبری ازآنها نیست. ارتباط بیسمی با آنان نیز قطع شده است. یک دسته دیگر زرهی برای پیدا کردن آنها رفته است ولی او هم بازنگشته است. ما از شنیدن خبر ناراحت و نگران می شویم اما امیدواریم که بچه ها سالم باشند و برگردند. تا حدی خیالمان آسوده است چون بچه های زرهی را کسی نمی تواند، خلع سلاح کند. در مجموع خبر شهادت یا از دست دادن هیچ خواهر یا برادری را هیچکدام نمی توانیم، تحمل کنیم. حمید می گوید:« برادر تأکید کرده است که دستورات را دقیق عمل کنید تا ضربه نخوریم. همچنین برادر گفته است که هیچ خطایی را که باعث شهادت بچه ها شود، از هیچ فرمانده لشکری نمی پذیرد و بلافاصله فرمانده لشکر را عوض خواهد کرد.» حمید مقداری درباره برادر( در این شرایط) برایمان صحبت می کند و ما با اشتیاق به او گوش داده و از شنیدن گفته های او واقعاً صفا می کنیم.
صمیمانه درکنار هم نشسته ایم و در اطراف ما طبیعت بسیار زیباست. حمید نگاهی به اطراف می اندازد و با خنده می گوید:« عجب بهار و عید زیبایی است. عید دارد می گذرد و ما حواسمان نیست اما عملیات بهترین عید و عیدی برای ما بود. تازه شروع شده است و تا اینجا ما پیروز هستیم.» من با خود فکر می کنم که روحیه او تحسین انگیز است. حتی یک کلام از مشکلات دیروز صحبت نمی کند، بلکه از موفقیت های امروز صحبت می کند. برخوردهای او با تضادها آموزشی هستند.( می توان از او آموخت.)
درادامه صحبت هایش، به آب کافی که در اینجا است اشاره کرده و می گوید که حتماً از این امکان برای نظافت فردی استفاده کنید اما تنها و بدون سلاح تردد نکنید. زیرا دشمن زخم خورده(ازشکست دیروز) در صدد فرصتی برای ضربه زدن به نیروهای ماست و ما باید بسیار هشیار باشیم. بعد می گوید،« اگر فرصت کنم، منهم باید به سراغ آب بروم. به درستی نمی دانم چند روز است که پوتینم را از پایم درنیآورده ام و امیدوارم که پاهایم قارچ نزده باشند. امیدوارم که فرصت این کار را پیدا کنم، انبوه کارهای امروز باقی مانده اند. خرابی نفربر کار اضافه ای بودکه پیش آمد.».... بعد حمید برخاسته و برای انجام کارهای باقیمانده از پیش ما می رود. فرمانده ما مریم شیر ما را تقسیم می کند یک تیم نگهبان است و بقیه آزاد هستیم. من و مریم(ن) به پایین یال و به پشت تپه ای می روم. درآنجا برکه آبی هست که بچه ها صبح پیدایش کرده اند و در اطرافش نیز نیزاری روییده است. پوتین ها و جوراب های خود را در می آوریم و پاهای خود را می شوییم. بوی بد پاها و جوراب ها و پوتین هایمان باعث خنده مان می شود. روزآرام و ساده و زیبایی است. هر دو خوشحالیم و از آب نهایت استفاده را می کنیم. زندگی ما ساده و پیوند خورده با خاک وآب و آفتاب وآهن(نفربر) شده است. برخاک و بر سنگ می نشینیم و یا می خوابیم و با آب باران، پاکیزه و خرم می شویم و سوز و سرما را با گرمای آفتاب از جان خود می زداییم و بدینگونه هیچ بار اضافه ای از زندگی یا تعلقات فردی را بردوش های خود نداریم و در سبکباری خود بزرگترین امید و برتری را بر دشمن خلق، یعنی دیکتاتوری ضدخلقی و جنایتکار آخوندی و توطﻨه های رذیلانه اش داریم. دیکتاتوری ای که هر روز یا شب و حتی دمی از حیات پلید حکومتش، بدون کشتار وآزار و سرکوب آزادیخواهان و تجاوز و توسعه طلبی های بی فرجام نبوده است.[ روز گذشته نیز در ادامه سیاست های ضدانسانی اش، همدستی در جنایت بزرگی علیه یک واحد از خواهران و برادران گم شده ما داشته است. جنایتی که ما بعدها قادر به شنیدن و دانستن چگونگی آن نبودیم.]
ادامه دارد...
ن27 نوامبر، 2006
ملیحه رهبری
مروارید 7
مروارید 7
چهارشنبه 8 ؛ فروردین،70
از محل استقرارمان عازم مأموريت شديم. درست رو به روي دشمن (پادگان های رژیم) موضع داريم كه با توپِ106 ما را ميكوبد. در پشت تپهها موضع گرفتیم و تا عصر درآنجا بوديم و غروب به مواضع استقرار برگشتيم. مینی كاتيوشايٍ لشکر ما برسرشان آتش باريده و خفهشان كرده بود.
يادداشتها در زيرنورِ ماه:
بعد از تاریک شدن هوا، روشناییٍ فانوس یا شمع نداریم. از غروب به سنگر نگهبانی در بالای تپه(مواضع دیدبانی) می رویم و تا صبح در سنگرمی مانیم. سنگر، خانه جدید ماست.کف آن زمین سرد و عریان و طاق آن آسمان بلند و ستارگان دور و ناپیداست. وسایل زیادی مثل سلاح و مهمات و کیسه خواب و پتو و زیرانداز را با خود به سنگر می بریم. حدود یکربع ساعت طول می کشد تا وسایل را از نفربر به سنگر منتقل کنیم. هوا در شب خیلی سرد می شود. اٌورکت و بادگیر و جلیقه جنگی و طاقمه و قمقمه آب و نارنجک دفاعی و جیره جنگی( برای درگیری احتمالی) و غیرو.... با خود داریم. من دفترکوچک یادداشتم و یک خودکار را در جیب جلیقه ام گذاشته ام و تا فرصتی پیدا کنم، چند سطر درآن می نویسم.
در هر سنگر دو نفر هستیم که نگهبانی را تقسیم می کنیم. یک نفر پٌست می دهد و نفر دیگری می تواند کمی استراحت کند و بعد شیفت را عوض می کنیم. در این ساعت( نیمه شب) پٌست من تمام شده است. نور ماه زیبا و روشن می تابد. در روشنای نور ماه می توانم به راحتی بنویسم.
ديشب آتشباريِ شديدي داشتيم. در فاصله دو نگهبانی نمی توان خوابید. استراحت ما در طی روز می باشد. بعد از پايان نگهباني(ساعت 6 صبح) و با روشن شدن هوا استراحت کردیم و ساعت یک بعد از ظهر بیدار باش بود. بعد از بیدار باش، صبحانه ( ناهار) خوردیم،كار خاصي نداشتيمكه با نفربركنار جاده رفتیم. هوا امروز آفتابي بود.
حدود ساعت 4-3 بعد از ظهر، دستههاي بزرگي از دامداران را دیدیم. آنها دهات بالا را ترككرده و عازم شهرٍ.... بودند. یک دسته ازآنها به هنگام عبور از کنار ما، به ما خبر دادندكه بعد ازگشتِ ديروزما ، هشت نفر از عناصر مزدور(مسلح) به ده برگشتهاند و آنها را ترسانده و تهديدكردهاند وآنها هم از ترس ده را ترك کرده و در حال فرار هستند. این دسته، يك خانواده بزرگ با تعداد زیادی گاو و گوسفند و بز و... بود. چند زن و دو بچه نیز همراهشان بود. زن جوان و خوش قامتی از میان آنها، گوساله كوچك و زیبایی را در پشت گردنش انداخته بود و بدینگونه حملش ميكرد تا گوساله خسته نشود.گوساله نوزاد بود و پاهایش قدرت طی کردن این راه طولانی را نداشتند. آنها توقف کوتاهی در کنار نفربرهای ما کردند. دقایقی با تعجب زن جوان و گوساله را نگاه کردم. اولین بار بود که گوساله ای را در پشت گردنٍ زنی می دیدم. زن هم با تعجب به ما نگاه می کرد، بدون شک اولین بار بود که او هم زنانی را با سلاح و لباس نظامی می دید. با آنکه زبان یکدیگر را بلد نبودیم اما به خاطر باری که او بر شانه داشت، طاقت نیاوردم و با کمک تنها کلمه عربی ای که بلد هستم و با اشاره به گوساله از او پرسیدم:« ما مشکل؟» یعنی که آیا حمل گوساله سنگین و مشکل نیست؟ زن جوان با خنده و خوشرویی سرش را تکان داد و فهمیدم که برایش مشکلی نیست. با انگشتم به سوی مردها که باری با خود نداشتند، اشاره کردم، یعنی که گوساله را به آنها بدهد. زن جوان منظورم را فهمید و با حرکت تند سر جواب منفی داد. فهمیدم که می تواند این کار را انجام دارد و می خواهد توانمندی خوب خود( ضعیف نبودنش) را با این کار نشان دهد. از زن جوان خوشم آمد. او هم درکنار من لحظه ای درنگ کرد. هر دو دلمان می خواست با یکدیگر حرف بزنیم اما نمی توانستیم. دو پسر بچه همراه این دسته بود. نگران بودم که مبادا بچه ها گرسنه باشند و بعد از رفتن آنها تا مدتی به این موضوع فکر کرده و دچار عذاب وجدان شوم. فوراً جیره جنگی ام و چند شکلات از جیب جلیقه ام بیرون آورده و به آنها دادم. ابتدا چیزی از من نگرفتند و حتی از من فاصله گرفتند. اما خیلی زود پشیمان شدند و دوباره به سوی من برگشتند وآنها را از من گرفتند و با علاقه شروع به خوردن کردند.آنها خوشحال شده بودند و من از دیدن شادی کودکانه آنها، احساس سعادت می کردم. بیش از این نمی توانستم کاری برای آنها انجام دهم. زن به همراه کودکان و گوساله در شیب دره به دنبال رمه به راه خود ادامه دادند. نگاه من تا مسافتی طولانی به دنبال آنها بود تا اینکه به کلی از برابر چشمانم دور شدند. به یاد مردم و میهنم بی اختیار آهی از درون سینه کشیدم.
غروب به بالايِ يال برگشتيم و برنامه پست و نگهباني را تا صبح اجرا کردیم. یکساعت و نیم نگهبانی می دهیم و یکساعت و نیم در داخل سنگر به روی زمین دراز می کشیم. با فانوسقه وطاقمه و قمقمه و نارنجک جنگی و سلاح نمی توان در داخل کیسه خواب رفت. روی زیرانداز(پلاستیک) درازکشیده و دو پتو روی خود می کشیم. درخط باید هشیار بود. چند کیلومتر بیشتر با رژیم و ایادی اش فاصله نداریم. به زودی جنگ بین ما و رژیم شروع خواهد شد.
***
پنج شنبه نهم فروردين سال 70
يادداشتهاي زيرنورماه
تنها برنامه امروز بعد از بيدارباش تنظيف سلاح بود. بعد برايكار فردي در اختيار خود بوديم. راستي ديشب با شامكيكٍ یزدی داده بودند. پشتيباني به نحوه احسن به رزمندگان صحنه ميرسد. اگرغذايگرميكه به ما ميدهد نبود، ما خيلي زود در خط( جبهه) از پا درميآمديم. حداقل مريض ميشديم. اما همه سرحال و سالم هستیم و درود بر پشتيباني!
امروز از ساعت يك بعد از ظهر براي رختشويي بهكنار بركههاي بزرگ آب(خیلی بزرگ) رفتيم.آب زياد و زلال و هوا هم خوب بود.کنار برکه آب شلوغ و پٌر از خواهران لشکرهای دیگر بود. بعد از مدتها از دیدن یکدیگر خیلی خوشحال شدیم.
پاها و جورابهايكثيفِ خود را شستيم. بعد رختشویی همكرديم. از ساعت دو بعد از ظهر برنامه سرشويي(شستن سر) بود. ابتدا یکی از بچه ها با تمام لباسهایش به داخل آب رفت. آب سرد بود. بعد از او چندیایی دیگر هم همینکار را کردیم و از عذابكثيفي و چرك این مدت خود را راحت و سبككردیم. وجود برکه آب و ارزش آن در شرایط جنگی، فراموش نکردنی ترین خاطره من ازآب در تمام طول زندگيام بود. در دامن طبيعت، آب ملكه باشكوهي است و در آغوش اين ملكه باسخاوت، پاک و سبک شدن، سعادت ساده اما غیر قابل وصفی است!
دركنار رودخانه پشت يكي از ماشينهاي چيپ را چادر زده بودند. از پشت جیپ برای عوض کردن لباس های خیس خود استفاده کردیم.
بعد از لباسشوييكه همه مشغول آن بودند، خشككردن لباسها و بعد جمعكردن آنها را داشتیم. به کمک آفتاب و باد لباس هایمان خیلی زود خشک شدند. خلاصه تمام روزمان بهكار فردي گذشت. چه روز فرحبخشی درکنار بچه ها بود.گاه سعادت می تواند چنین ساده اما واقعی باشد.
پس از برگشتن به بالای یال در کنار فرمانده دسته مان( مریم) نشسته و مشغول ریختنٍ برنامه نگهبانی و استراحت بودیم كه ناگهان به ما فرمان مأموريت داده شد. حدود ساعت 10-9 شب حركت کردیم. اخباري دال بر تجمعات دشمن و احتمال خطر و حمله وجود داردكه براي جلوگيري از آن، به نقاط استراتژيك ارتفاعات مرواريد ميرويم.كنار مقر...... براي دشمنكمين ميگذاريم. شب فوقالعاده سردي همراه با پشه فراوان از راه ميرسد. حسابي آمادهكارزاريم.
از طاقمه و جليقه و نارنجك و خشاب وكلاه خود( مجهز به همه آنها هستیم) و…همه چيزهاييكهكمرآدم زيربارش خم ميشود. نه ميتوان با اینهمه تجهیزات پشت سلاح... مسلط نشست و نه ميتوان درست ديدباني داد، سرما هم از يك طرف اذيت ميكند. شب جالبي است؛ پراز رنج و طاقت فرساست. فشار بيخوابي هم هست.
ساعت 6 صبح ميتوانيم موضع نگهباني را ترككنيم. هوا هنوز گرگ و میش است. بعد از خواندن نماز، دركنار آتشگرم و دلپذيريكه برادر سياوش( از بچه هایٍ نفربرٍ برادارن) با جعبه مهمات درستكرده است، ميتوان نشست و به راستي ازگرمای آتش لذت برد. اندكي بعد بساط چاي هم بر پا ميشود و بچههاي ساير مواضع(ارتفاعات) هم نگهبانی شان تمام شده و پایین ميآيند و همه( بچه های گٌردان) دور آتش می نشینیم. جمع زيبا و پاک و دوست داشتنيايگرد همآمدهايم. جمعی که واقعیتی کوچک( متشکل از چند نفر) اما متعلق به افسانه ای بزرگ یا گوشه ای از یک تاریخ است.
در روشنای سپیده صبح آخرین ستاره درآسمان پنهان می شود و خورشید از پشت کوه ها و یالهای بلند طلوع می کند. در کنار این جمع و این یاران و این ستارگان کوچک اما پاک، چنان سعادتمندم که با خود تصور می کنم، این جمع گوشه ای ازآسمان( ستارگان) است که در زمین شکل گرفته است و خوشحالم که این ستارگان، غروب و زوالی مثل ستارگان آسمان ندارند و پاینده و پایدارند.
ادامه دارد...
د9،دسامبر، 2006
ملیحه رهبری
مروارید 8
مروارید 8
شنبه 11 فروردين
آفتاب ميشود و در پرتو نور آفتاب شقايقهای شکفته بر روی يالها سرخي زيبايي افشاندهاند. در سکوت مطلق سحرگاهی، روزی نو بر بالهای نور ازآسمان به سوی زمین پرواز می کند و بشارت سپری شدن شبی سنگین را می دهد. شبی که با سپری شدنش، نفس در سینه سبک می گردد.
ديشب ساعت ده برای مأموريت روي مواضع (كوههاي مرواريد) رفتيم. احتمالٍ حركاتِ مذبوحانه ايادي رژيم ميرفتكه جهت خنثی كردنش، عازم شديم. در معبري که مانند یک تنگه بود در بالاي مواضع(ارتفاعات) برايشان كمين گذاشتيم. ولي ترسوتر ازآن بودندكه بيايند. شب فوقالعاده سردي بود.
گاه به هنگام نگهبانی، به اين زندگي مبارزاتي در شب فكرميكنم. نشستن در تاریکی، خيره شدن در تاريكي، ديدن در تاريكي، حسكردن در تاريكي، تنها بودن با تاريكي و با شب و... اینهمه یادگیری برای من درس و تجربه بسیاری است. ستارگان آسمان دورتر ازآن هستندكه به آنها فكركنم. نگهباني چنان ذهن مرا ميگيردكه نميتوانم به ماه و نور خیره کننده اش درآسمان، توجه کنم. به هنگام نگهباني زمان بهكندي ميگذرد. بارها به ساعت نگاه ميكنم و زمان نميگذرد. چهكاري در سكوت و در تاريكي ميتوانكرد؟ ثابت نشستن و به يك نقطه چشم دوختن وگوش ها را تیز کردن و حواس را کاملاً جمع کردن و درکمین دشمن بودن و غافلگیر نشدن، در این حال نميتوان به چیز دیگری فكركرد. نمی دانم کلاً چه اوضاع و احوالي است و بقیه بچه ها(ارتش آزادیبخش) کجا هستند؟ اخبار بولتن و اخبار جنگ گاه، چند روز به خط( جایی که ما هستیم) نميرسد.گاه ذهن من درگیر این سؤال هاست و به طور طبیعی به آنها فکر می کنم اما به خاطراطلاعات نه من سؤالی می پرسم و نه فرمانده ما توضیح بیشتری از اخبار بولتن می دهد. تلاش همه ما جدی گرفتن مسؤلیتمان در خط و در این شرایط است. در نيمههاي شب اغلب برادر حميد( فرمانده گردانمان) به ما سری ميزند. او اسم شب را ميگويد. اگر كسي به ما نزديك شود و اسم شب نگويد، ما اجازه شليك داريم.گاه مريم(فرمانده ما) به ما سري ميزند. به جز آن، تمام طول شب ساکت و تاریک و سنگین و حتی خستهكننده است. در حال نگهباني درسکوت شب نميتوان به کسی فکر کرد یا شور وشوق معنوياي در خود حسكرد يا لحظاتي ملكوتي و خيالانگيز را در تصور خود مجسمكرد. من حتي نميتوانم خواهر مريم را در ذهن خود مجسمكنم و از انديشيدن به او لذت ببرم. اما در مجموع از بودن در خط و از تضادهاييكه در اين شرايط توانسته ام حلكنم، خوشحالم. برای نخستین بار، ملموس ترین و نزدیک ترین فاصله را باهدف وآرمانم دارم. به همین دلیل سعادتمندترین روزها و ساعات وحتی لحظه های زندگی ام را می گذرانم.
***
دیشب من و راضیه(اسم مستعار) تا صبح بيدار بوديم. موضع ..... داشتيم. ساعت 6 صبح سيروس(مثل هر روز) آتش روشنكرد. رفتيم و درکنار آتش يخمان را آبكرديم.[خود را گرم کردیم.]كمكم همه بچههاي نفربرهاي ديگر هم آمدند. هركس ميرسيد ميگفت: «چقدر ديشب سرد بود. پدرمان درآمد!» به خصوص بالای مواضع و ديدهبانی ها که عمدتاً بالاي يالها و روي قله هاست، خیلی سردتر از بقیه جاهاست. همه خيلي خسته بودیم.
يككتري چاي ميگذاريمكه به همه بچهها ميرسد. چاي خوشمزهاي است ليوان نداريمكه از انواع ظروفٍ دیگر استفاده ميكنيم. از ابتکارات بچه ها( برادران) در این شرایط که وسایل زندگی عادی وجود ندارد، خوشم می آید. از قوطی های کوچک فلزی و خالی شده مهمات یا با بطری خالی آب به عنوان لیوان و ... استفاده کرده و برای همه چایی می ریزند. در حال خنده به لیوان های ابتکاری، چای خود را می نوشیم و دركنار آتشگرم ميشويم تا اينكه كمكم آفتاب بالا می آید و سرما ناپديد ميگردد.كارمان استراحت و ادامه دادن به ديدباني است. حدود ساعت 8 صبح آماده استراحت ميشويم. همه دچار سردرد و خستگي هستیم. مريم فرمانده مان برنامه ديدباني را ميريزد. تا ساعت 30 ،9 من و او ديدباني ميدهیم. محل ديدباني خيلي دور و بالاست. بالاي مقرٍ سابق بچههاي خودمان است که چند سال قبل در اینجا ساخته بودند. نام مقر ...... بوده است. مقرِ خيلي بزرگ و قلعه مستحكمي است. سنگرهاي فرماندهي عالي داشته است. نميدانمكه چرا و در چه رابطهاي خرابشكرده اند و سقفهايش ويران شدهاند. شاید بچه ها هنگام عقب نشینی اینکار را کرده اند تا دشمن از مقر استفاده نکند.
از محل مقر تا محل ديدباني كانال بزرگيكنده شده است.كانال گود و سايه است. بعد از نگهبانی، براي خواب جايي درآن را انتخاب ميكنم. بچهها به داخل آشيانه يك زرهي رفتهاند. ولي به نظرم جاي خوبي نيست و نميتوان استراحتكرد. همينطور هم ميشود و بعد بچهها به داخلكانال ميآيند. هوا آفتابي است اما باد خنكي ميوزد.
دركانال پتو انداخته و دراز ميكشم. بيخوابي و بدخوابي مشكلي استكه همه ازآن رنج ميبریم. ميدانمكه نميتوانم بخوابم. قرص ميخورم و به خواب خوش و عميقي فرو ميروم. نياز به 5-4 ساعت خواب عمیق دارم. ولي يك ساعت بعد مريم شیر همه را صدا زده و فرمان می دهد:« بيدار شويد! ميخواهيم حركتكنيم.» اعصابمان به هم ميريزد، اما جای بحث کردن نیست و بلند می شویم. وسايلمان را جمعكرده و سوار نفربر ميشويم. راه ميافتيم. يك ساعت بعد به محل استقرار ميرسيم.كاري جز استراحت نداريم. جاي مناسبی براي استراحت پيدا نميشود.آفتاب ميتابد و زیرآفتاب هم نمی توان خوابید. بچه ها ترجیح می دهند که در نفربر بخوابند. من پتويي برميدارم و به زير سايه خار بزرگيكه براي خودش نيمچه درختي است، ميروم و تا ساعت دو بعد از ظهر ميخوابم. بقيه هم همين حدود خوابيدهاند. حدود ساعت سه بعد از ظهر، صبحانه و ناهار و شام را با هم ميخوريم.(یک وعده غذای گرم می خوریم.) همراه با غذا بولتن خبري را كه اخبار عمليات مروارید(چند روز قبل) را نوشته است، ميخوانم. بعد بلند ميشوم و به کارهای متفرقه رسیدگی می کنم. از داخل کوله ام لباس های خیسم را درآورده و روی تخته سنگ ها پهن می کنم. پس ازآن به فرمانده ام اطلاع می دهم و سلاحم را برمیدارم و راهی یک سفر نسبتاً طولانی برای رفتن بهكنارِ بركههاي آب دیروز برای کارهای فردی می شوم. در بالای یال نمی توان توالت رفت. چون حفاظ طبیعی ندارد. باید از یال پایین رفت و پشت تپه ها جایی پیدا کرد. خوشبختانه در همه جا برکه آب فراوان است. ما حتی در این شرایط به استفاده از آب براي نظافتٍ فردی و بهداشت اهمیت می دهیم تا سلامت باشیم و دچار بیماری های پوستی نشویم. معمولاً رفت و برگشت براي سرويس يك ساعت طول ميكشد.
امروز دركنارآب بچههاي يگانهاي جدیدی چادر زده و مشغول نظافت فردی بودند. دیدن بچه ها( ماه هاست که یکدیگر را ندیده ایم و همه پراکنده هستیم) برای من شادی بزرگی بود. با چند تایی ازآنها که مشغول رختشویی بودند، حرف زدم. همه سرحال و شاد بودند و به خصوص از بودن در عملیات و در خط، خیلی راضی هستند و صفا می کنند. بعد از برگشتن به محل استقرارمان نمازخواندم. پس ازآن لباسهايم را از روی سنگ ها جمع كرده و درکوله ام گذاشتم. دنبال کاری بودم تا وقتم را با آن پٌرکنم. مریم فرمانده مان همیشه کار و پیگیری های زیادی دارد و مشغول است. بقیه بچه ها پایین و به کنار آب و دنبال کارهای فردی رفته اند. به سراغ مواد صنفی(خوراکی) رفتم و به آنها رسيدگي کردم. بچه ها فرصت نمی کنند که میوه بخورند. پرتقالها و خيارها گنديده بودندكه آنها را دور ریختم و بقیه مواد صنفی را منظم و مرتب برای استفاده در دسترس گذاشتم. پس ازآن نفربر را نظافت(جارو) کرده و تمام وسايل را براي حركت نفربر آماده کردم. به نفربر چنان خو کرده ایم که مثل خانه و محل زندگی ما شده است. ساعت 6 عصر فرمان مأموريت و بازگشت به محل ديشب داده ميشود. فرمانده نفربرما (برادر حميد) خواب بوده و پيام بيسيم را نگرفته است كه با يك ساعت تأخير حركت ميكنيم.
به موضعكمين برميگرديم. مستقر ميشويم. منتظريمكه تا به لطف خدا دشمن را بهكيفراعمال پليدش برسانيم. دلم ميخواهد انتقام خون ..... خواهران و برادرمان را كه يك واحد مكانيزه بودند و واحدشان ناپديد شد و بعد مشخص شدكه به فجيعترين شكل توسط ایادی رژیمكشته شده اند را بگيريم.
ادامه دارد...
د10 دسامبر، 2006
ملیحه رهبری
مروارید 9
.
اول شب هوا خوب بود اما نیمه های شب چنان سرد شد که نميشد سر را از زير پتو درآورد. نگهباني ما به هشياري تبديل شده بود. دیشب يك پتو اضافه داشتیم و در ساعت استراحت راحت تر بودیم. من جليقه و طاقمهام را درآورده و زيرسرمگذاشته بودم. با آنها نميتوان تكان خورد. دشمن(رژیم) هم به نظر نميرسیدكه جرئت آمدن(حمله) و رويا رويي با ما را داشته باشد. حدس ميزنيم که رژيم فردا شب عمليات ايذايي داشته باشد. احتمالاً از استقرار ما دراينجا بو برده است. از باقي مانده ظروف ما یا از خاکسترآتش یا از جعبه های خالی مهمات و... می تواند اطلاعات جمعكرده باشد و يا با فرستادن جاسوسانش، از محل استقرار شبانه ما با خبر شده باشد. تپهها در اينجا بسيارگسترده و پٌرشیار هستند. ما نگهباني جلو را داريم اما ممكن هم هستكه دشمن از پشت سر نفوذ بكند. ديروزكه با دوربين نگهباني ميدادم، ميديدمكه اين منطقه دشتگسترده و وسيعي با روستاهاي بسيار است. مثل دايرهاي استكه دورآن رشتهكوههاي مرواريدكشيده شده است. رو به روي ما نيز ، ارتفاعات .... و کوه های ایران است؛ ایران ما، ایران عزیز ما که برای آزاد کردنش می جنگیم و در انتظاریم. در دامنه تپهها و بالاي يالهايش پر از مواضع دشمن(رژیم) است. ديروز هليكوپترهاي ما رفتند و مواضع رژیم راكه توپ ميزدند،كوبيدند و خفه كردند.
***
یکشنبه 11، فروردین، 70
بعد از مدتها ديشب خیلی خوب( سه ساعت) خوابيده ام. ساعت 6 صبح مريم مرا برايگرم شدن دركنارآتش و خوردن صبحانه صدا کرد. وسایلم را جمع کرده و پایین می روم. شهرام درکنار نفربر ما آتش روشن کرده و مشغول درستكردن چاي است. دیروز تداركات(مواد صنفی) را خودم بستهام و همه چيز دارد. مواد صبحانه و چاي و قند و شكرو…تکمیل است. بچهها از کارم راضي هستند. بيشتر بچهها خوابند. تنها پنج نفر دركنارآتش هستند. صبحانه خوبي ميخوريم؛ نان و پنير و چايگرم و شیرین.( به دلیل تحریم ماه های قبل قند وشکر نداشتیم.). ديروز نفري يك بسته چيپس دادهاند. منميخواهم آن را صبحانه بخورم. ديشب شام چيزي نخوردیم. چون ديروز ناهار را عصر خورده بودیم. همیشه نان وكنسرو یا جيره جنگي برای شام داریم اما کسی شام نمی خورد. با تاریک شدن هوا نگهبانی شروع می شود.
بعد از خوردن صبحانه برنامه مان مشخص نیست.، مریم به من و راضیه می گوید:« براي استراحت بروید تا فرمان استقرار روز بيايد.» پتوي خود را برداشته و براي استراحت آماده می شویم. جایی مناسب پیدا کرده و دراز می کشیم. چند دقیقه بعد فرمان آماده شدن براي حركت داده ميشود. بلند شده و وسايل خود را جمع و جور ميكنیم. بقيه بچهها هم ميآيند. صبحانه شان را ميخورند و بعد حركت ميكنيم. به این شرایط خو کرده ایم. ما جزیی از این شرایط و این شرایط هم جزیی از ما شده است! تطبیق!
ساعت 8 صبح به محل استقرار قبلي ميرسيم. تا ساعت یک و نیم بعد از ظهر برنامه استراحت است. من ديشب خوب خوابيدهامكه نگهباني ميدهم. بقيه براي استراحت ميروند. راضیه هم مثل من ديشب خوب خوابيده است. به نظرم دیشب سر پست همهاش خواب بودهايمكه صبح خوابمان نميآيد! یادم نمی آید که دیشب چه اتفاقی افتاده است اما خیلی خسته بودم. از راضیه می پرسم:«چرا پٌست آخر مرا صدا نکردی؟» می گوید:« هوا خیلی سرد بود، نمی شد سررا از زیر پتو بیرون آورد. ساعت را درست نفهمیدم و شیفت بعدی را هم من دادم. بعد صبح شد.» سر در نمی آورم که دیشب چه اتفاقی افتاده است. چرا مرا صدا نکرده است؟ آیا سرپٌست خوابش برده است؟ نمی دانم و پاسخ او هم برایم قانع کننده نیست. او همیشه خیلی دیپلماتیک(پیچیده و از موضع بالا) برخورد می کند و نمی توانم چیز بیشتری نیز از او بپرسم. هرچه بوده به خیرگذشته است و هر دو بسیار سرحال هستیم! او در حال منظمكردن وسايل صنفي است و زیرلب سرود می خواند و من نگهبان هستم.
هوا نیمه ابری و خنك است. روبه روي من سرتاسر...،كرانه بيپاياني از تپههاي سبز است. مناظري زيباكه حضور رمهها و چوپانان بر زيبايي آن افزوده است. اما به لحاظ نظامي هيچ وضعيت طبيعي دلپذيري نيست بلكه بر عكس، منطقه بسيار خطرناكي استكه از درون هرشيارش دشمن ميتواند يك عمليات ايذايی علیه ما انجام دهد.
امروز به فکر افتاده ام که يك نامه براي دخترم بنويسم. زیبایی گل های صحرایی و طراوت طبیعت وکوه های بلند در اینجا، او را در خاطرم تداعی می کنند. وقتی بچه بود او را همیشه با خود به کوه می بردم. .... می خواهم چند شقایق صحرايي از اينجا کنده و برايش به همراه نامه بفرستم. حتماً دوست داردکه بداند، منكجا هستم و یا چهكار ميكنم؟ می دانم که از دریافت نامه ام بسیار خوشحال خواهد شد. مدت هاست که از یکدیگر بی خبر هستیم.
حدود ساعت 2 بعد از ظهر خواهر فاطمه( فرمانده گردان) پیش ما( بالای یال) آمد وگفت: « در ده حمام آمادهكردهاند. بياييد به حمام برويم.» ما خوشحال شديم و به راه افتاديم. پس از طي مسافتي با جيپ به يك خانه بزرگ روستايي رسيديم. خانه خيلي بزرگ و جالبی بود. با آنكه بيرون آن كاهگل بود اما داخل آن از سنگهاي سفيد و خيلي قشنگی ساخته شده بود. اتاقهايی رنگ شده و منظم و مرتب مثل خانه های شهری داشت. آشپزخانه اش بزرگ و دارای اجاق گاز بود. خانه حتی سرويسكامل( توالت و حمام) داشت. خانه تمام تجهيزاتكامل یک خانه روستايي را مانند: تنور و طويله وكاهداني و.... را نیز داشت ولی کسی در خانه نبود. خواهران لشكر ما همه آنجا جمع بودند. دٌور هم صفا کردیم. همه نيز به نوبت به حمام رفتیم. نوبت ما دير وقت شد. نفربر ما ساعت پنج عصر به سمت خط مقدم حركتكرده و رفته بود. ما جا مانده بودیم. خواهر ... فرمانده لشکرمان به ما سري زد وگفت: «اشكالی ندارد شب را پیش ما بمانيد.» ساعت هفت و نیم شب به سمت محل استقرار( مقر) فرماندهي حركت کردیم. قرار شد شب را در مقر فرماندهي بمانيم. درآنجا براي استراحت پشت یک ماشین آیفا رفتیم وكيسه خواب خود را انداخته و به داخل کیسه خواب رفتیم. اما ناگهان آمدند و گفتند:« آماده شويد! با نفربر به خط ميرويد.» با يك نفربر دیگر(تعميرات) عازم خط شديم. بعد از رسيدن بلافاصله سلاح جمعی وكلاشهايمان را برداشته و عازم موضع شده و سریع در سنگر مستقر شدیم. بعد از ساعتی مريم به موضع ما آمد وگفت:« ببينيد، امشب هشياري مطلق است و نبايد در شيفت شب استراحت کنید یا بخوابيد.» ما مشغول ديدهباني شديم اما چيزي در تاریکی مطلق، قابل رؤيت نبود. ماه در محاق( پنهان) بود. ساعت يك نیمه شب من پست بودمكه فرمانده حميد آمد. بسیار آهسته صحبت می کرد و بدون کوچکترین سر و صدایی، موضع نگهبانی مرا تغيير داد و کمک کرد تا در بالاي يك تپه مستقر شوم. بعد راضیه را هم به نزد من فرستاد و هر دو موضعگرفتيم. ساعت يك و پانزده دقيقه بچههاي ما به سمت تپه هاي رو به رو در 100 متري شروع به شليك كردند. در ابتدا من فکر کردم که چیز جدی ای نیست و مثل هر شب بچه ها آتش گشوده اند و بعد قطع می شود اما ناگهان صداي شليك آرپی جی بلند شد و در برابر چشمان حیرت زده من جنگ شروع شد. آتش تيربار و توپِ نفربرهای ما به سوي يالهای رو به رو روانه شدند. ازآن طرف هم آرپی جی و بی کی سی دشمن با آتش زياد و با هدفگيري نسبتاً دقیق شروع به شليك به سوی ما كردند.
ارچی جی ها به سمت نفربرها و مواضع ما شليك ميشدند. از یک موضع بی کی سی به سمت سنگر ما شلیک می شد. من و راضیه نیز با سلاح جمعی و با کلاش به سمت سنگر آنها آتشگشوده بوديم و ميزديم اما بيشرفها پشت شيارهاكه در اين منطقه وضعيت پوششي خاصي دارند، اختفا شده بودند و مواضع آتششان خاموش نمی شد. گلوله های آرپی جی به سمت مواضع ما شلیک می شدند اما خوشبختانه اصابت نمیکردند. از چپ و راست و بالای سر ما گلوله های آتش رد می شدند. نمی شد سر خود را از سنگر بالا آورد یا دقیق تر نگاه کرد، موضع ما زیر آتش بود. راضیه تلاش می کرد که خاموششان کند اما شلیک تیربار آنها به سمت موضع ما ادامه داشت. مهمات ما رو به پایان بود. یک خشاب کلاشینکف برای دفاع فردی و نارنجک های دفاعی ما باقی مانده بودند. تعداد آنها زياد و تعداد ما اندك 12- 10 نفر بود. مسلماً رژیم با یک یا دو گردان به جنگ آمده بود. در ابتدای عملیات، نفربرهای ما در و سط جاده ایستاده و در تیررس گلوله های آرپی چی بودندکه بعد بلافاصله عقبكشيده و مواضع جدید گرفتند.کلاً صحنه به نفع ما نبود و وضعیت خیلی خطرناکی بود، چون نیروی رژیم بیشتر بود. در این موقع ماه نیز از محاق بیرون آمده و همه جا مثل روز روشن شده بود.[ معمولاً در عملیات ایذایی از روشنای نور ماه در شب های 14 به بعد استفاده می شود.] به خوبی دیده می شدکه مهاجمین تپه های زیادی را اشغال کرده اند و در هر لحظه ممکن بود، پیشروی کنند و یا ما را محاصره کنند. از درون شیارها به راحتی می توانستند ما را دٌور زده و از پشت سر وارد شوند اما حجم آتش سنگین و دقیقٍ سلاح های نفربرها تا حدی مانع از پیشروی یا اجرای نقشه پلیدشان شد. در یک ساعت اول جنگ وضع ما به طور جدی خطرناک بود. برای من این موضوع روشن بود و با چشم خود آن را می دیدم به همین دلیل با تمام قلبم و بدون هیچ تردیدی دعا می کردم که خداوند بچه های ما را حفظ کند و نه تنها هیچکدام کشته نشوند بلکه هیچ پیروزی ای هم نصیب رژیم نشود. لحظات عجیبی بودند.گاه فکر می کردم که همه ما با هم کشته خواهیم شد و صبح روز بعد در دنیای دیگری با چهره هایی که هنوزآثار خون برآن باقی است، بر روی یکدیگر لبخند خواهیم زد و به یکدیگر سلام خواهیم گفت. درست در همان لحظه به رهبری و خواهر مریم فکر می کردم که با شنیدن خبر شهادت بچه ها بسیار ناراحت و سوگوار خواهند شد و دلم طاقت سوگ و رنج آنان را نداشت. باید با تمام قوا( چه مادی یا غیرمادی) تلاش می کردیم تا همه ما زنده بمانیم. رژیم می خواست ارتفاعات را پس بگیرد. حتماً ارزیابی کرده بود که با شلیک گلوله های آر پی چی نفربرهای ما را می زند و تعداد ما هم کم است و در عرض چند دقیقه کار تمام است. بهترین نفرات آرپی زن و تک تیرانداز و نفرات بی کی سی و نیروهای خلصش را به صحنه فرستاده بود. صحنه جنگ به نفع ما نبود تا لحظه ای که نيرويكمكي و تانک براي ما رسيد وكفه نبرد به نفع ما چرخيد. با آنكه بچهها در 100 متري با آنها درگير بودند و مهاجم هم رژیم بود ولي يك نفر هم از بچه های ما زخمي نشدند. موضع سمت چپكه من و راضیه بوديم، مهماتمان تمام شد و تنها بوديم و وصل هم به بقیه نبوديمكه مقداري از موضع خود عقب نشستيم و بعد هم به سمت یکی از نفربرها رفتیم. بعد بچههاي فرمانده حسن ( از نفربر برادران) به سمت عقب آمدند و موضع ما راگرفته و از آنجا با بی کی سی و آرپی جی به سمت مزدورهای رژیم شليك ميكردند. فرمانده حسن به شدت فعال بود و مهمات به مواضع نفراتش می رساند. جنگ ادامه داشت و تانک های ما از پشت شلیک می کردند. پس از دو ساعت مهمات رژيميها تهكشيد و ساكت شدند. فقط آر پی جی آنها به شلیک ادامه ميداد. بيشرفها به يك تپه بلند خود را رساندند و روبه رويِ سلاح دولول ما قرارگرفتند. دولول به سمت آنها آتش ميريخت و آن بيشرفها هم آرپی جی ميزدندكه خوشبختانه هيچكدام از آنها به نفربرهای ما نمی خورد. بچههاي ما همه سالم بودند به جز يكيكه ماهيچه پايش تيرخورده بود. آن هم به این دليل بود كه از حالت درازكش در سنگر بلند شد و ایستاد و با صدای بلند عليه خمینی و رژيم شعار دادكه بلافاصله تيرخورد. رژيميها و پاسداران هم به بچههاي ما و به ... فحش ميدادند. فحش هایشان را ما می شنیدیم. به راستی موجوداتی کثیف و پلید و چندش آور بودند. فاصله ما با رژيميها يك تپه بيشتر نبود. موقعيت سوقالجيشي اينجا خيلي خاص است. براي ما كه مثبت بود چون گلوله هایشان به هدف نمی خورد و نتوانستند حتی یک متر هم از سنگرها و مواضعشان جلوتر بیایند. قاعدتاً فاصله 100 متر را در عرض چند دقیقه می توان طی کرد. خوشبختانه موفق نشدند. جنگ جدی و صحنه رزمِ بچه ها دليرانه و حماسي بود. نجات و پيروزي آنها با یاری خداوند بود. من به این موضوع ایمان دارم و با تمام وجود از خداوند سپاسگزار بودم. جنگ تا سپیده صبح ادامه داشت. سپيده که دميد، بيشرفها رفتند و خیال من تا حدی راحت شد که بچهها نجات يافته اند. بچه ها کشته نشده اند و همه زنده هستند و ما( 12-10نفر) با یاری خداوند بر چند گردان نیروهای ویژه رژیم پیروز شده ایم. نمی دانم معجزه بود یا نبود اما من به آن ایمان داشتم!
اسامی لاتین سلاح ها
مروارید 10
نزدیک به سپیده صبح برادر حميد را دیدم. خيلي خسته بود و از شدت بیخوابی قادر نبودكه روي پا بايستد اما معاون او ( حسن) خيلي قبراق و پرتوان به بقیهكارها رسيدگي و فرامین حمید را دنبال ميكرد. حميد فرمانده با صلاحیت و همه جانبهاي است اما توانمندی های معاونش(حسن) توجه مرا بیشتر جلب کرده بود. برادر حسن(پ) به راستي شجاعانه می جنگيد. بعد از عقب کشیدن، من پشت بودم و خشاب ها را پٌر می کردم. راننده نفربر ما (سیامک) نیز به همراه من خشاب پٌر میکرد. معمولاً او فرد ساکت وکم حرفی است ولی با هیجان از درگیری صحبت میکرد و من با علاقه گوش می دادم. اولین آرپی جی در فاصله 5 متری نفربر منفجرشده و بعدی با ارتفاع کم از بالای سرشان رد شده بود. او سریع عکس العمل نشان داده و نفربر را از وسط جاده به پشت تپه کشیده بود. بقیه گلوله ها به تپه خورده بودند. سیامک می گفت:« من با دوربین شب نگاه می کردم. علی( توپچی نفربر) هم با دوربین شب آنها را می دید و همانجا را با رگبار می زد. فکر می کنم که صدتایی یا هم بیشتر بودند. فردا صبح جسدهاشان را خواهیم دید.آن پشت باید پٌر باشد.» با شگفتی به گفته های او و به جزییات درگیری گوش می دادم. فرمانده حسن خشاب های پٌرشده را از ما می گرفت و به سنگرها می رساند. او با روحیه بالا و بسیار مسلطی صحنه را فرماندهی می کرد. برخلاف او مريم شير فرمانده ما هیچ تجربه ای در صحنه نداشت. نمی دانم چرا حتي يک گلوله آر پی جی هم شليك نكرده بود. با روشن شدن هوا به دنبال حميد ( فرماندهمان) ميگشت. او را بلند و با نگرانی صدا ميزدکه زنده است يا نه؟ من و راضیه تصور دیگری از او داشتیم. مریم خواهر فداکار و پٌرتوانی است اما دیشب به عنوان فرمانده نقش فعالی نداشت. شاید تجربه فرماندهی در صحنه را نداشت. من درباره او قضاوت نمی کنم اما راضیه به شدت از دست او عصبانی است و می گوید:« اگر مهمات به ما میرسید، ما هم در سنگر به جنگ ادامه می دادیم. بی شرف ها نباید زنده می ماندند.» احساس او را درک می کنم و خودم نیز به این واقعیت فکر می کنم که نقشٍ تعیین کننده را در صحنه(درگیری) برادر حمید و معاونش(حسن) داشتند. حمید یک فرمانده عالی است. به راضیه می گویم:« آنها بارها در عملیات شرکت داشته اند و با تجربه هستند. مریم در حال کسب تجربه است، ما هم همینطور!» راضیه با خشم سرش را تکان می دهد. او پٌرتوان مثل مریم نیست. جثه کوچک و ضعیف(کم توانی) دارد اما خیلی جوان تر از مریم است و هیچ تردیدی هم در قاطعیت یا صلاحیت های خودش به عنوان یک فرمانده ندارد. دیشب هم در صحنه جدی و باصلاحیت بود. صحنه جنگ با دشمن(رژیم) ساده و مثل یک جنگ کلاسیک نیست بلکه جنگ با مشتی پاسدار عقیدتی رژیم است که هدفی بالاتر از کٌشتن و حرفی هم جز فحش ندارند. دیشب هم همین هدف چند ساله را به نمایش گذاشته بودند.
*
حدود ساعت شش صبح برادر حميد درحالیکه از خستگی تلولو می خورد، روی زمین نشست. فرمانده حسن درکنارش بود. ما به دور او جمع شدیم. حمیدگفت:« يك تيم از بچهها درست در بالاترين موضع (بالای یال) از ساعت شروع جنگ ارتباطشان با ما قطع شده است. به بیسیم جواب نمی دهند. نمی دانم که چه اتفاقی برایشان افتاده است. باید یک تیم بالای یال برود.» ما نگران حال آنها شدیم ولی نميخواستيم اتفاق بدي را براي آنها باوركنيم یا خبرآن را بشنویم. بعد یک تیم از بچه ها بالای یال رفتند و با بیسیم خبردادند که آنها کشته شده اند. خبرشهادتشان برای ما دردناک بود. دادن سه شهید برای ما ضایعه بزرگی بود. اصابت آرپی جی مزدوران به سنگر باعث شهادت هرسه آنها شده بوده. شب گذشته ساعت 12 سرتيمشان اطلاع داده بودكه تحركاتي را حس ميكند و اجازه شلیک خواسته بود. حمید گفته بود:« نزدیک شدند، بزنید!» اما پیش ازآنکه بچه ها شلیک کنند، مزدوران با استفاده از تاریکی کاملاً نزدیک شده و بعد هم به داخل سنگر شلیک کرده بودند. تقریباً شبیه به وضعیتی که دیشب ما با آن رو به رو شدیم. رژیم حساب کرده بودکه بقیه جنگ هم به همین راحتی و غافلگیرانه خواهد بود! [در فکر من مرتباً چگونگیٍ این درگیری به تصویرکشیده می شد. فکر می کردم که چرا بچه ها غافلگیر شدند و چگونه دشمن آنها را غافلگیر کرده بود؟ چرا اولین گلوله به داخل سنگر اصابت کرده بود؟]
از ساعت 5 صبح رژيم مواضع ما را زير آتش مينيكاتيوشا گرفت. همه روی زمین یا در شیاری دراز کشیده بودیم.[ زمین گیر شدیم.] ياد عمليات فروغ افتاده بودم. بعد کاتیوشای رژیم شلیک کرد.آتش کاتیوشا خطرناک است و تا تکان بخوری، ترکش می خوری. به همین دلیل، در محل استقرار شب(خط) نماندیم و ناچار به عقب برگشتيم.
*
دوشنبه 12، فروردين 70
صبحِ روز عمليات پس از برگشت به عقب مقداري استراحتكرديم. بعد تنظيف سلاحهاییكه شب قبل با آنها شليككرده بودیم، داشتیم. پس از چندكار متفرقه در ساعت پنج بعد از ظهر برای حرکت به سمتٍ مواضعٍ شب آماده شدیم. با فرمان فرمانده حميد به محلٍ استقرار قبلی برگشتیم. دیرتر از معمول رسيديم و هوا تاريك شده بود. سلاح و مهمات و خشاب اضافه( بیشتر از شب قبل) و پتو و... برداشتيم و به سمت محل مقر و ديدباني از یال بالا كشيديم. مسؤليت ما(نفربر خواهران) ديدباني در خط مقدم درگيري بود. مواضع ديدباني مناسب نبودند و بچهها تضاد داشتند. دو نفر( فريبا و مريم) برگشتند تا با حميد صحبت كنند. پس از صحبت با حمید به مقر برگشته بودند اما هرچه ما را صدا زده بودند، ما نشنيده و جواب نداده بوديم. فکرکرده بودند اوضاع عادی نیست و دوباره به پایین برگشته بودند. اینبار با فرمانده صحنه( برادر محمود) به مواضع آمدند. برادر محمود به مقرآشنایی داشت و ما را پیدا کرد. نگرانی آنها برطرف شد. فریبا فکرکرده بود که ما همه غافلگیر و اسیر شده ایم. برادر محمود حول حل تضادهایی که بود، توضیحاتی داد و رفت. به ديدباني مستمر تا ساعت چهار صبح ادامه داديم. رژيم خودشگفته بودكه امشب هم حمله ميكند و ما منتظر وآماده بوديم. مقداري زرهيهايش جلوي ما مانور دادند. می خواستند اعصاب ما را تحریک کنند اما حملهاي انجام نشد. شب خيلي پرهيجان و سنگين و نفس گیریگذشت. تاریکی هوا بدتر از شب قبل بود و حتی نیم متری را هم نمی شد، دید. سنگرهای ما هیچ اطمینانی نداشتند. اطراف ما همه باز بود. در این شرایط باید نهایت آرامش خود را حفظ می کردیم.
تصویر سه برادرمان که شب گذشته در یک لحظه غیرقابل انتظار به شهادت رسیده و از میان ما رفته بودند، از برابر دیدگانم محو نمی شد. جایشان خالی بود و رنج شهادتشان برقلبم سنگینی می کرد. دلم نمی خواست که هیچ خواهر یا برادر دیگری شهید شود. آیا بچه ها زنده خواهند ماند. رژیم که ول کن نیست. دوباره آمده است.
بدینگونه شبی سیاه و درگیر با هیولایٍ آدمخوارٍ رژیم گذشت. تانک هایش با چراغ های روشن مثل چشم های آتشبار اژدها تنوره می کشیدند.
*
با سر زدن سپیده، معجزه نور قلبم را روشنی می بخشد. نفس راحتی می کشم. همه بچه ها زنده هستند. صبحی بهاری دمیده است و زیبایی آن را با تن و جان خسته و بی رمقم حس می کنم. خدای طبیعت تمام تلاش خود را می کند تا به جهان خرمی و طراوت و شکفتگی بخشد.گلی بًروید و زنده بماند. نمی دانم چگونه این آدم های رژیم تمام تلاششان را می کنند تا برای حفظ قدرت آخوندی، بهترین گل های انسانی را پًرپًرکنند و جنایاتشان را نیز نه به نام خود بلکه به نام خدا ثبت کنند. خدایی که نور و زیبایی است و نیازی به جنایات سیاه آنها برای اثبات وجود خود ندارد.
ادامه دارد
د25 دسامبر، 2006
ملیحه رهبری
مروارید 11
مروارید 11
سهشنبه 13، فروردین، 70
شب خاصی گذشت. تا صبح بيدار بودیم و به نوبت ديدباني داديم. براي اولين بار خيلي هشيارانه ديدباني ميدادم و از هيچ چيز هم نميترسيدم. ساعت 30، 5 نگهبانيام تمام شد و خوابيدم.
الآن فرصت دارم که ماجرای دیروز را دقیق تر بنویسم. روز قبل بچههاي لشکر…. چهار تا مزدور دستگيركرده بودند. آنها طرفهاي عصر بالا آورده بودند که رژيم شب حمله خواهدکرد. ساعت پنج عصر ما به سرعت عازم خط مقدم و مواضع ديدباني شديم. به خطكه رسيديم، هوا رو به تاريكي ميرفت. سریع از نفربر پياده شده و به سوي موضع ديدباني در بالا و مقر(…... ) راه افتاديم. راه طولانی و بارمان زياد بود. من متوجه نشدمكه سلاح بردوشم نيست. بالاي تپهكه رسيديم، تاريك بود. موضع ديدباني سنگر نداشتندكه فريبا و مريم (ن) تضاد دیدبانی را مطرحكردند. مريم(ش) و فريبا برگشتند تا با حميد صحبت کنند و او این تضاد را حل و فصلكند. ما(بقیه) هم رفتيم به موضع ديدباني مقر(جایی مانند پشت بام) بود. مواضع خراب شده بودند و حتي جاي سواركردن سلاحِ جمعی را نداشتند. مريم(ن) حول و حوش ما تحرکاتی را حس می کرد. نمی دانستیم تردد خودی است یا غیر خودی؟ من سلاح نداشتمكه نارنجكهايم را آمادهگرفته بودم. خلاصه مكافاتي بود. مدتي طولكشيد تا مريم و فريبا و برادر محمود برگشتند. محمود مواضع را توضيح داد وگفت:« خودتان برای سلاح ها موضع بِكَنيد.» دست به کارشدیم و با کمک کارد سنگری مواضع کندیم. بعد از کندن مواضع، دو پست ديدباني شدیم و در تاریکی چشم دوختيم به دشت روبه رو و به جاده ای که برای عبور خودروهاست. بدون تعويض پست تا ساعت 4 صبح نگهباني داديم. نسبتاً سخت بود. حدود 6 ساعت از پشت سلاح تکان نخوردن، تمام بدن خشک می شود. عجب شبی بود! در عشق به میهن و به آزادی و تمام تعهدات عقیدتی؛( بدون رودکارون!) عجب شبی بود. شب سرشاری بود. بچهها تا صبح مرتباً منور ميزدند تا مانع عملیات ایذایی رژیمی ها شوند. دائماً سرو صداهايي بهگوش ميرسيد. يكبار يك موش صحرايي به طرف من دويدكه همین یکی را کم داشتم! ساعت 3-2 هم زرهيهاي رژيم حركتكرده و به سوي ما آمدند. چون كلاش نداشتم از تصور درگيري با دست خالي با دشمن اضطراب داشتم اما بعد کاملا برخود مسلط شدم و آرامش وآمادگی ام را حفظ كردم. ساعت سه نيمه شب برادر علي(توپچی نفربرما) سلاح مرا آورد. او با این کار( فداکاری) چنان مرا خوشحال کرده بود که دلم می خواست به او بگویم:« تو یک فرشته هستی. باورکن که تو یک فرشته هستی.» او برای ما تعدادي هم پتو آورده بودكه نياز داشتیم. یخ کرده بودیم. جيره جنگي هم آورده بود چون ما شام نخورده بوديم.
به هرحال شبي بود. سه لشكر براي كمك به ما آمده و در پشت ما بودند. تانكها موضعگرفته بودند و برخاً سلاحهاي دولولٍ ما شليك ميكردند. توپخانه ما جاده را ميزد و خطر حمله ساعت 2-1 نيمه شب بود. بعد از آن ديگر وضعیت اضطراری و جًو حمله شكست و ساعت 5 صبح يك ساعت استراحت دادند. هنوز نخوابيده بودمكه گفتند:« جمع كنيد!» يك عالمه بار داشتيم. پتو وكيسه خواب و مهمات و….
صبح بايد تمام بارها را از ارتفاع به پايين ميآورديم. بچهها خسته و خوابآلود بودند. ابتدا سلاح ها و مهمات را به پایین بردیم. براي بردن سري دوم بارها برادرها هم به کمک آمدند. برای بار دوم که به پایین رسیدم، بچهها چند دقیقه زودتر از من رسیده بودند ولی همه خواب(بیهوش) بودند. نفربر شلوغ و پر از وسيله بود. برادر علي( توپچی ما) شروع به نظم و نظامٍ نفربركرد و برای استراحت نرفت. بی اختیار ذهنم متوجه او شده بود. در طی این مدت که هم واحد و در یک نفربر بوده ایم، پاکی و وارستگی و تواضع و مناسبات انسانی و حل شدگی برادرانه و خوش خلقی و ظرفیت های بزرگ او برای کمک و فداکاری از زیبایی های انسانی هستندکه نمی توانم فراموش کنم. یاد برادران یا یارانی چون او جاودان در روح انسان باقی می ماند. بیشمار از آنها از میان ما رفته اند و دلم نمی خواهد هرگز او یا بقیه با دست های ناپاک جانیان و خدمتگزاران آخوندها کشته شوند. خوشحالم که دیشب رژیم ترسید و حمله نکرد و از بچه ها هم کسی کشته نشده است. واقعاً خوشحالم!
تصمیم داشتم استراحت کنم که ناگهان بچهها مورد( نفر مشکوک) ديدند و به دنبال مورد رفتند. نيمساعت منتظر مانديم تا برگشتند و مورد رفع شده بود. حميدگفت :« امروز اينجا ميمانيد!» اما بعد قرار شد برگرديم. بچه ها همه بیدار شدند. منتظر فرمان حرکت ماندیم.
راضیه و فريبا و مريم(ن) از جريان ديشب خیلی ناراحت بودند و ميخواستند براي فرمانده لشكر گزارش بنويسند. من با حميد صحبتكردم. به نظر من درست نمی آمد که به چنين فضايي دامن بزنند كه توان ما براي اين مأموريتكم بود و نفرات خط مقدم باید عوض شوند. به خصوص راضیه از دست من عصباني بودكه چرا من انتقاد نميكنمكه تركيب ما ( به دليل .....) براي خط مقدم درست نبود. در خط مقدم باید ترکیب بهتر( پٌرتوان تری) قرار گیرد. به حميدگفتم:« به نظرم مهم شركت ما در خط مقدم نبرد با همان توانِ واقعی ماست. همان ديدباني مسؤلانه ای كه ميدهيم، خود مثبت است. قرار نیست که هرکول و قهرمانان شکست ناپذیر در خط مقدم چیده شود، چون وجود ندارد. واقعیت ما هستیم. به نظر من یک تضاد درونی( فردی) باید حل شده باشد وآنهم واقعیت رویایی با مرگ است. اینجا یعنی صد درصد کشته شدن. یعنی من آماده هستم تا کشته شوم و دیگری زنده بماند. خط مقدم هم شکسته شود، به معنای پیروز شدن دشمن نیست. خط و خاکریز بعدی باز بچه ها(لشکرها) هستند و جنگ یعنی همین...» برادر حمید با نظر من موافق بود اما خواهران قانع نبودند و نظر دیگری داشتند. زبان(استدلال) یکدیگر را نمی فهمیدیم. درک ما از خط مقدم و وظایف و مسؤلیت آن متفاومت بود. به نظر من کم توانی ما واقعی است اما یک تابو و مانعی برای بودن در خط مقدم نیست. با این حال از بحث پیش آمده، تعجب نمی کردم بلکه آن را واقعی می دیدم.
بعد از پایان این بحث ها با يك نفربركه براي تعمير به پشت برميگشت، راه افتاديم و به ده رفتيم. درآنجا بچهها بهكار فردي و استراحت پرداختند. همسايه عرب براي سرزدن به ما آمد و يك كيسه باقاليتازه هديه آورده بود.كمي با او صحبتكرديم. بچه های اهوازی عربی بلد هستند و برای او کار توضیحی کردند. به صحبت های ما گوش داد و بعد گفت،« اهالي علاقه بسيار به مجاهدان به خصوص به خواهران دارند. ميگويندكه وجود شما باعث افتخار ماست.»
چهارشنبه 14 فروردین،70
از ساعت 9 صبح تا 2-1 بعد از ظهر خوابيديم. بعد دوباره به ده رفتیم و بهكار فردي و لباسشويي پرداختيم. بچهها مشغول نظافت بودندكه وجيه( راننده جیپ) با عجله پیش ما آمد وگفت: « در عرضِ ده دقيقه آماده شويدكه به محل استقرار جديد ميرويم. ما نتوانستيم ده دقيقهاي آماده شويم. وقتي آمديم، ستون رفته بود. از ديشب شام و صبح صبحانه و ظهر ناهار نخورده بوديم. با ماشين وجيه به محل پشتيباني رفتيم و غذای گرم و چندین لیوان چای خورديم. بعد منتظر ماندیدم. نمی دانستیم كه بهكجا خواهيم رفت؟ نمازمان را هم خوانديم. بعد با فرمان برادر محسن به سمت غرب حركت کردیم. در مسير به يك .... بزرگ رسيدیم. فرماندهي در اینجا مستقر خواهد شد. ما به سمت شهر مرزی حرکت را ادامه دادیم.... تا به خط رسيدیم. در واقع به خط مقدم رسيدیم. تا چند روز پيش روستاي بالاي خط دستِ عناصر مزدور رژيم بوده و حالا پاكسازي شده است.
پياده شده و راه ميافتيم. نفربر ما بالاي يككوه بلندي رفته است. معلوم نيست چطور ميشود تا آنجا رفت. قرار ميشود پايين بمانيم. نفربر خودش تغيير موضع داده و به پايين خواهدآمد! كمي بعد با نفرات نفربرهاي ديگر دور هم جمع هستيم وگپ ميزنيم. لودر براي تانكها در بالاي ارتفاعات سنگركنده است ولي براي نفربر ما فرصت نکرده است. قرار ميشود نفربر ما پايين بماند. شب در نفربر ميخوابيم. هوا سرد و طوفاني است. باران همكمكم شروع ميشود. من و یکی از بچه ها پست ساعت 30، 10 هستیم. از شدت تاريكي هوا چند قدمي نيز قابل رؤيت نيست. باران هم ميبارد. طوفان شدیدی شروع می شود.كنار نفربر پست ميدهيم. اما بی فایده است. نه می توانیم چیزی را ببینیم و نه صدایی را بشنویم. با تصمیم فرمانده مان به داخل نفربر می رويم. داخل نفربر لباسهاي خيس( بادگير) را درميآوريم و سعي ميكنيمكه جايي براي خواب پيداكنيم. يكي از بدترين و بدخوابترين شبهاي عمرم را تا صبح ميگذرانم. نيمهشب طوفان وسايل روي نفربررا( دبه آب و غیرو را..) به شدت به بدنه نفربر ميكوبد. فريبا بيدار ميشود و فكرميكندكه مورد است. ذهنيت شب عمليات را دارد. به هرحال طوفان و باران بيرون غوغا ميكنند. نيمه شب برادر علي از برجك فشنگگذار به بيرون نفربرميرود و تا صبح پُست میدهد و به داخل نفربر برنمی گردد. مريم (ش) هم از خستگی بيهوش بود. مخابرات هم از طرف ديگر ذهن او را گرفته بود، زيرا به دليل طوفان ارتباطات قطع بودند و وصل نميشدند.
ادامه دارد...
ژ25، ژانویه ، 2007
مروارید 12
پنجشنبه 15، 1، 70
صبح تنظيف سلاح داشتيم. ولي قبل ازآن برای صبحانه،گوشت قربانی و دل و جگر برايكباب کردن، داده بودند که من و شهرام و دو نفر ديگر از بچهها دست بهكار شديم. بچهها آتش درستكردند وگوشتها را به چوبهاي نازككه از چوب جعبه مهمات بريده بودند، زديم و براي همه كباب درستكرديم. همه خوشحال بودیم و پیروزی در عملیات را جشن گرفته بودیم. جشن تا ساعت 10 صبح طول كشيد. گوشت قربانی برای سلامتی بچه ها(رزمندگان) بعد از عملیاتٍ دوشب پیش بود.
در اثر بارانٍ دیشب سلاحها و نفربرها و مهمات و... خيس شده یا زنگ زده اند، قرار شد به سرعت به آنها رسيدگيكنيم. اينكار تا ظهر طولكشيد. ظهر به فرماندهي رفتم تا پيگيريِ يك ملاط( نامه) را بكنم. از محل استقرار تا جاده را پياده و با سلاح آمدم. لب جاده سوار ماشينهاي خودمانكه در حال تردد بودند، شدم. پشت جیپٍ برادر مفيد نشستم. پشت ماشین پر ازگلوله و سلاح های RPG بودكه آنها را از سنگرهایٍ رژيم جمعكرده بودند. اسم و آدرسِ نفرات و تاريخ اعزام و مأموريتشان هم روی سلاح ها نوشته شده بود. مدارك بسيار جالب و زندهاي از حمله رژيم عليه ما و همچنین نقض آتش بس و حمله اش به مرزهای كشور همسايهاش ( عراق) بودند. با آنکه خط مزدوران رژیم بودکه از خود ردي نگذارند ولي بچهها از جنازه هاشان در دشت فيلمبرداريكردند تا در مجامع بينالمللي حمله شكستخورده آنها را نشان داده و رسواشانكنند. رژيم بيشرف پيشدستيكرده وگفته بود مجاهدين به قصرشيرين حملهكرده و نفرات ما را اسيركرده و بردهاند و اعتراضكرده بود. بچهها با جمعآوريِ مدارككافي در صحنه سياسي نيز به جنگ با رژيم برخاسته اند. رژيم دجال، بيپدر ومادر و حقهباز است. غده سرطاني استكه فقط مجاهدين و رهبريش حریفش هستند. به هرحال رژيم شكست خورد و دست خالي برگشت. درحاليكه بدبخت ها دهها اتوبوس آورده بودند تا ما را اسيركنند و ببرندكه جنازههاي خودشان را بردند!
*
در فرماندهي به دنبالكارم رفتم. بچههاي آنجا هم مشغول درستكردنكباب بودند. بعد از پایان کارم مدتي منتظر ماندم. بعد با جيپ يكي از فرماندهها به محل استقرارمان برگشتم. بعد مريم( فرمانده مان) را پیدا کردم و به دنبال کارهایمان رفتيم.
پس از پایان کار،آنتراکت داده شد. بعد نفربر را آمادهكردیم و به مواضع پٌستٍ جدید در ارتفاعات.... منتقل شدیم. مواضعٍ پست توسط لودر در بالاي ارتفاع كنده شده بودند. درستكردن موضع برای سلاح های جمعی در محل جدید، دستوركار ما بود. سنگچينٍكنار سنگر و …هر يك به كاري مشغول بوديم. هوا به تدريج تاريك و سرد ميشد. با تاریک شدن هوا، پست و نگهباني ما هم شروع شد. جلوي ما منطقه دشمن و خط مقدم بودكه سيم خارداركشيده و تله منورگذاشته بودند. تا صبح چند بار تله منورها روشن شدندكه بچهها به سوي آن آتشگشودند. تله منور ميتواند با عبور حيوانات هم روشن شود. به هرحال بچهها خوش داشتندكه زيادي آتش كنند. در بالای ارتفاع چادرکوچکی برای استراحت زده بودیم اما همه برای استراحت درآن جا نميشديم. کف زمین هم به شدت سنگلاخ بود. بعد از دقایقی درازکشیدن، بدن درد می گرفت. در نیمه های شب هوا چنان سرد شده بودكه غیر قابل انتظار بود.کیسه خواب مقاومتی در برابر سرما نداشت. چنان می لرزیدم که نه تنها تنم بلكه از سرما قلبم نزديك به يخ زدن بود. هرچه سعي میكردم تا به طریقی گرم شوم، فایده ای نداشت و از رنج و فشار سرما كم نميشد. ميبايست به وسيلهاي قلبم را از درد يخزدن خلاص ميكردم. تلاش می کردم که مقاومت کنم و صادقانه به تمام ارزش های ایدﺋولوژیک فکر میکردم. به خداوند و بعد به خواهر مریم و بعد به .... به هرآنچه که عشق نامیده می شود و می تواند قلب یک انسان را گرما ببخشد. درسخت ترین شرایط به عینه می دیدم که چگونه عشق و ایمان و توانمندی های روحی در خدمت حیات و زندگي است. چگونه پیوندهای روحی، سختیٍ تحمل ناپذیرٍ شرایط را کمتر می کنند و چگونه عشق جایی عمیق در روح انسان دارد. نیروی عشق جسم نحیف مرا یاری می کرد تا با این شرایط بجنگم. گرمای عشق، سرمای طاقت فرسا را از وجود من دور می کرد. تن من گرم می شد و قلبم از درد سرما آزاد می شد و به عینه می دیدم که به من زندگی می بخشید.آنچه را که در این شرایط سخت حس کرده بودم، نمی توانستم فراموش کنم و برای من معنای خاصی داشت. بود.کمی که گرم و آرام شدم، فکرم را کنترل کردم اما با واقعیتی رو به رو شده بودم که با باورهای قبلی من در تضاد بود. برايم این دوگانگی طبیعی و انسانی اهميتي نداشت. مهم اين بودكه به خودم نميتوانستم دروغ بگويم.
نزديك صبح تقريباً همه خوابيديم. حدودٍ ساعت 10 صبح بيدار شديم. صبحانه آماده بودكه بعد از آن خستگي و سرماي شب قبل، اجاق و چايگرم خيلي ميچسبيد. صبحانه ارده شيره داده بودند. در این موقع فاطمه(یکی از مسؤلین) و مهران پيش ما آمدند. برای اولین بار بودکه آنها را در خط می دیدم. بعد از صبحانه پیش آنها رفتم.کنجکاو بودم و می خواستم بدانم که آنها در اینجا چه می خواهند یا چه کاری دارند؟ از مهران سؤال کردم و او گفت: « احتمالاً امروز ما خط را تحويل ميدهيم و به عقب ميرويم.» خبر غير منتظرهاي بود. از شنیدن آن ناراحت شدم. عقب رفتن برای من خبر مطبوعی نبود. بلافاصله خود را شماتت کردم که باز ضعف های ما مانع از پیشروی و انجام عملیات سرنگونی رژیم شده است. درآن لحظه نمی توانستم درست فکرکنم و علت این خبر را بدانم. سریع به نزد فرمانده حمید رفتم و خبر را به او گفتم. با خونسردی با آن برخورد کرد و با خوشرویی گفت:« تغيير و تحول همیشه هست!» با شنیدن این پاسخ او نگرانی از من دور شد و آرامش فکری خود را دوباره به دست آوردم. خیالم راحت شد که چیزی بیش از یک تغییر و تحول کوچک نیست.
دقایقی به دشت و کوه و تپه هایی که از باران شب قبل خرم و شاد و خندان شده بودند، چشم دوختم. جان و دل من هم مثل این طبیعت پاک، شاد و خندان بود و بی اختیار این ترانه زیبا بر لبانم جاری شد:ـ
سرشاریم،ـ
سرشار،ـ
سرشار از ترنم باران و بوی خاک،ـ
دست بلند غرورت را سایه کن به روی سرم،ـ
می خواهم از تلاطم این رود بگذرم...ـ
ادامه دارد...ـ برای مطالعه ادامه مطلب درپایین صفحه و روی کلمه
ژ5، ژانویه ، 2007
ملیحه رهبری