مروارید 9
.
.
.جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند
اول شب هوا خوب بود اما نیمه های شب چنان سرد شد که نميشد سر را از زير پتو درآورد. نگهباني ما به هشياري تبديل شده بود. دیشب يك پتو اضافه داشتیم و در ساعت استراحت راحت تر بودیم. من جليقه و طاقمهام را درآورده و زيرسرمگذاشته بودم. با آنها نميتوان تكان خورد. دشمن(رژیم) هم به نظر نميرسیدكه جرئت آمدن(حمله) و رويا رويي با ما را داشته باشد. حدس ميزنيم که رژيم فردا شب عمليات ايذايي داشته باشد. احتمالاً از استقرار ما دراينجا بو برده است. از باقي مانده ظروف ما یا از خاکسترآتش یا از جعبه های خالی مهمات و... می تواند اطلاعات جمعكرده باشد و يا با فرستادن جاسوسانش، از محل استقرار شبانه ما با خبر شده باشد. تپهها در اينجا بسيارگسترده و پٌرشیار هستند. ما نگهباني جلو را داريم اما ممكن هم هستكه دشمن از پشت سر نفوذ بكند. ديروزكه با دوربين نگهباني ميدادم، ميديدمكه اين منطقه دشتگسترده و وسيعي با روستاهاي بسيار است. مثل دايرهاي استكه دورآن رشتهكوههاي مرواريدكشيده شده است. رو به روي ما نيز ، ارتفاعات .... و کوه های ایران است؛ ایران ما، ایران عزیز ما که برای آزاد کردنش می جنگیم و در انتظاریم. در دامنه تپهها و بالاي يالهايش پر از مواضع دشمن(رژیم) است. ديروز هليكوپترهاي ما رفتند و مواضع رژیم راكه توپ ميزدند،كوبيدند و خفه كردند.
***
یکشنبه 11، فروردین، 70
بعد از مدتها ديشب خیلی خوب( سه ساعت) خوابيده ام. ساعت 6 صبح مريم مرا برايگرم شدن دركنارآتش و خوردن صبحانه صدا کرد. وسایلم را جمع کرده و پایین می روم. شهرام درکنار نفربر ما آتش روشن کرده و مشغول درستكردن چاي است. دیروز تداركات(مواد صنفی) را خودم بستهام و همه چيز دارد. مواد صبحانه و چاي و قند و شكرو…تکمیل است. بچهها از کارم راضي هستند. بيشتر بچهها خوابند. تنها پنج نفر دركنارآتش هستند. صبحانه خوبي ميخوريم؛ نان و پنير و چايگرم و شیرین.( به دلیل تحریم ماه های قبل قند وشکر نداشتیم.). ديروز نفري يك بسته چيپس دادهاند. منميخواهم آن را صبحانه بخورم. ديشب شام چيزي نخوردیم. چون ديروز ناهار را عصر خورده بودیم. همیشه نان وكنسرو یا جيره جنگي برای شام داریم اما کسی شام نمی خورد. با تاریک شدن هوا نگهبانی شروع می شود.
بعد از خوردن صبحانه برنامه مان مشخص نیست.، مریم به من و راضیه می گوید:« براي استراحت بروید تا فرمان استقرار روز بيايد.» پتوي خود را برداشته و براي استراحت آماده می شویم. جایی مناسب پیدا کرده و دراز می کشیم. چند دقیقه بعد فرمان آماده شدن براي حركت داده ميشود. بلند شده و وسايل خود را جمع و جور ميكنیم. بقيه بچهها هم ميآيند. صبحانه شان را ميخورند و بعد حركت ميكنيم. به این شرایط خو کرده ایم. ما جزیی از این شرایط و این شرایط هم جزیی از ما شده است! تطبیق!
ساعت 8 صبح به محل استقرار قبلي ميرسيم. تا ساعت یک و نیم بعد از ظهر برنامه استراحت است. من ديشب خوب خوابيدهامكه نگهباني ميدهم. بقيه براي استراحت ميروند. راضیه هم مثل من ديشب خوب خوابيده است. به نظرم دیشب سر پست همهاش خواب بودهايمكه صبح خوابمان نميآيد! یادم نمی آید که دیشب چه اتفاقی افتاده است اما خیلی خسته بودم. از راضیه می پرسم:«چرا پٌست آخر مرا صدا نکردی؟» می گوید:« هوا خیلی سرد بود، نمی شد سررا از زیر پتو بیرون آورد. ساعت را درست نفهمیدم و شیفت بعدی را هم من دادم. بعد صبح شد.» سر در نمی آورم که دیشب چه اتفاقی افتاده است. چرا مرا صدا نکرده است؟ آیا سرپٌست خوابش برده است؟ نمی دانم و پاسخ او هم برایم قانع کننده نیست. او همیشه خیلی دیپلماتیک(پیچیده و از موضع بالا) برخورد می کند و نمی توانم چیز بیشتری نیز از او بپرسم. هرچه بوده به خیرگذشته است و هر دو بسیار سرحال هستیم! او در حال منظمكردن وسايل صنفي است و زیرلب سرود می خواند و من نگهبان هستم.
هوا نیمه ابری و خنك است. روبه روي من سرتاسر...،كرانه بيپاياني از تپههاي سبز است. مناظري زيباكه حضور رمهها و چوپانان بر زيبايي آن افزوده است. اما به لحاظ نظامي هيچ وضعيت طبيعي دلپذيري نيست بلكه بر عكس، منطقه بسيار خطرناكي استكه از درون هرشيارش دشمن ميتواند يك عمليات ايذايی علیه ما انجام دهد.
امروز به فکر افتاده ام که يك نامه براي دخترم بنويسم. زیبایی گل های صحرایی و طراوت طبیعت وکوه های بلند در اینجا، او را در خاطرم تداعی می کنند. وقتی بچه بود او را همیشه با خود به کوه می بردم. .... می خواهم چند شقایق صحرايي از اينجا کنده و برايش به همراه نامه بفرستم. حتماً دوست داردکه بداند، منكجا هستم و یا چهكار ميكنم؟ می دانم که از دریافت نامه ام بسیار خوشحال خواهد شد. مدت هاست که از یکدیگر بی خبر هستیم.
حدود ساعت 2 بعد از ظهر خواهر فاطمه( فرمانده گردان) پیش ما( بالای یال) آمد وگفت: « در ده حمام آمادهكردهاند. بياييد به حمام برويم.» ما خوشحال شديم و به راه افتاديم. پس از طي مسافتي با جيپ به يك خانه بزرگ روستايي رسيديم. خانه خيلي بزرگ و جالبی بود. با آنكه بيرون آن كاهگل بود اما داخل آن از سنگهاي سفيد و خيلي قشنگی ساخته شده بود. اتاقهايی رنگ شده و منظم و مرتب مثل خانه های شهری داشت. آشپزخانه اش بزرگ و دارای اجاق گاز بود. خانه حتی سرويسكامل( توالت و حمام) داشت. خانه تمام تجهيزاتكامل یک خانه روستايي را مانند: تنور و طويله وكاهداني و.... را نیز داشت ولی کسی در خانه نبود. خواهران لشكر ما همه آنجا جمع بودند. دٌور هم صفا کردیم. همه نيز به نوبت به حمام رفتیم. نوبت ما دير وقت شد. نفربر ما ساعت پنج عصر به سمت خط مقدم حركتكرده و رفته بود. ما جا مانده بودیم. خواهر ... فرمانده لشکرمان به ما سري زد وگفت: «اشكالی ندارد شب را پیش ما بمانيد.» ساعت هفت و نیم شب به سمت محل استقرار( مقر) فرماندهي حركت کردیم. قرار شد شب را در مقر فرماندهي بمانيم. درآنجا براي استراحت پشت یک ماشین آیفا رفتیم وكيسه خواب خود را انداخته و به داخل کیسه خواب رفتیم. اما ناگهان آمدند و گفتند:« آماده شويد! با نفربر به خط ميرويد.» با يك نفربر دیگر(تعميرات) عازم خط شديم. بعد از رسيدن بلافاصله سلاح جمعی وكلاشهايمان را برداشته و عازم موضع شده و سریع در سنگر مستقر شدیم. بعد از ساعتی مريم به موضع ما آمد وگفت:« ببينيد، امشب هشياري مطلق است و نبايد در شيفت شب استراحت کنید یا بخوابيد.» ما مشغول ديدهباني شديم اما چيزي در تاریکی مطلق، قابل رؤيت نبود. ماه در محاق( پنهان) بود. ساعت يك نیمه شب من پست بودمكه فرمانده حميد آمد. بسیار آهسته صحبت می کرد و بدون کوچکترین سر و صدایی، موضع نگهبانی مرا تغيير داد و کمک کرد تا در بالاي يك تپه مستقر شوم. بعد راضیه را هم به نزد من فرستاد و هر دو موضعگرفتيم. ساعت يك و پانزده دقيقه بچههاي ما به سمت تپه هاي رو به رو در 100 متري شروع به شليك كردند. در ابتدا من فکر کردم که چیز جدی ای نیست و مثل هر شب بچه ها آتش گشوده اند و بعد قطع می شود اما ناگهان صداي شليك آرپی جی بلند شد و در برابر چشمان حیرت زده من جنگ شروع شد. آتش تيربار و توپِ نفربرهای ما به سوي يالهای رو به رو روانه شدند. ازآن طرف هم آرپی جی و بی کی سی دشمن با آتش زياد و با هدفگيري نسبتاً دقیق شروع به شليك به سوی ما كردند.
ارچی جی ها به سمت نفربرها و مواضع ما شليك ميشدند. از یک موضع بی کی سی به سمت سنگر ما شلیک می شد. من و راضیه نیز با سلاح جمعی و با کلاش به سمت سنگر آنها آتشگشوده بوديم و ميزديم اما بيشرفها پشت شيارهاكه در اين منطقه وضعيت پوششي خاصي دارند، اختفا شده بودند و مواضع آتششان خاموش نمی شد. گلوله های آرپی جی به سمت مواضع ما شلیک می شدند اما خوشبختانه اصابت نمیکردند. از چپ و راست و بالای سر ما گلوله های آتش رد می شدند. نمی شد سر خود را از سنگر بالا آورد یا دقیق تر نگاه کرد، موضع ما زیر آتش بود. راضیه تلاش می کرد که خاموششان کند اما شلیک تیربار آنها به سمت موضع ما ادامه داشت. مهمات ما رو به پایان بود. یک خشاب کلاشینکف برای دفاع فردی و نارنجک های دفاعی ما باقی مانده بودند. تعداد آنها زياد و تعداد ما اندك 12- 10 نفر بود. مسلماً رژیم با یک یا دو گردان به جنگ آمده بود. در ابتدای عملیات، نفربرهای ما در و سط جاده ایستاده و در تیررس گلوله های آرپی چی بودندکه بعد بلافاصله عقبكشيده و مواضع جدید گرفتند.کلاً صحنه به نفع ما نبود و وضعیت خیلی خطرناکی بود، چون نیروی رژیم بیشتر بود. در این موقع ماه نیز از محاق بیرون آمده و همه جا مثل روز روشن شده بود.[ معمولاً در عملیات ایذایی از روشنای نور ماه در شب های 14 به بعد استفاده می شود.] به خوبی دیده می شدکه مهاجمین تپه های زیادی را اشغال کرده اند و در هر لحظه ممکن بود، پیشروی کنند و یا ما را محاصره کنند. از درون شیارها به راحتی می توانستند ما را دٌور زده و از پشت سر وارد شوند اما حجم آتش سنگین و دقیقٍ سلاح های نفربرها تا حدی مانع از پیشروی یا اجرای نقشه پلیدشان شد. در یک ساعت اول جنگ وضع ما به طور جدی خطرناک بود. برای من این موضوع روشن بود و با چشم خود آن را می دیدم به همین دلیل با تمام قلبم و بدون هیچ تردیدی دعا می کردم که خداوند بچه های ما را حفظ کند و نه تنها هیچکدام کشته نشوند بلکه هیچ پیروزی ای هم نصیب رژیم نشود. لحظات عجیبی بودند.گاه فکر می کردم که همه ما با هم کشته خواهیم شد و صبح روز بعد در دنیای دیگری با چهره هایی که هنوزآثار خون برآن باقی است، بر روی یکدیگر لبخند خواهیم زد و به یکدیگر سلام خواهیم گفت. درست در همان لحظه به رهبری و خواهر مریم فکر می کردم که با شنیدن خبر شهادت بچه ها بسیار ناراحت و سوگوار خواهند شد و دلم طاقت سوگ و رنج آنان را نداشت. باید با تمام قوا( چه مادی یا غیرمادی) تلاش می کردیم تا همه ما زنده بمانیم. رژیم می خواست ارتفاعات را پس بگیرد. حتماً ارزیابی کرده بود که با شلیک گلوله های آر پی چی نفربرهای ما را می زند و تعداد ما هم کم است و در عرض چند دقیقه کار تمام است. بهترین نفرات آرپی زن و تک تیرانداز و نفرات بی کی سی و نیروهای خلصش را به صحنه فرستاده بود. صحنه جنگ به نفع ما نبود تا لحظه ای که نيرويكمكي و تانک براي ما رسيد وكفه نبرد به نفع ما چرخيد. با آنكه بچهها در 100 متري با آنها درگير بودند و مهاجم هم رژیم بود ولي يك نفر هم از بچه های ما زخمي نشدند. موضع سمت چپكه من و راضیه بوديم، مهماتمان تمام شد و تنها بوديم و وصل هم به بقیه نبوديمكه مقداري از موضع خود عقب نشستيم و بعد هم به سمت یکی از نفربرها رفتیم. بعد بچههاي فرمانده حسن ( از نفربر برادران) به سمت عقب آمدند و موضع ما راگرفته و از آنجا با بی کی سی و آرپی جی به سمت مزدورهای رژیم شليك ميكردند. فرمانده حسن به شدت فعال بود و مهمات به مواضع نفراتش می رساند. جنگ ادامه داشت و تانک های ما از پشت شلیک می کردند. پس از دو ساعت مهمات رژيميها تهكشيد و ساكت شدند. فقط آر پی جی آنها به شلیک ادامه ميداد. بيشرفها به يك تپه بلند خود را رساندند و روبه رويِ سلاح دولول ما قرارگرفتند. دولول به سمت آنها آتش ميريخت و آن بيشرفها هم آرپی جی ميزدندكه خوشبختانه هيچكدام از آنها به نفربرهای ما نمی خورد. بچههاي ما همه سالم بودند به جز يكيكه ماهيچه پايش تيرخورده بود. آن هم به این دليل بود كه از حالت درازكش در سنگر بلند شد و ایستاد و با صدای بلند عليه خمینی و رژيم شعار دادكه بلافاصله تيرخورد. رژيميها و پاسداران هم به بچههاي ما و به ... فحش ميدادند. فحش هایشان را ما می شنیدیم. به راستی موجوداتی کثیف و پلید و چندش آور بودند. فاصله ما با رژيميها يك تپه بيشتر نبود. موقعيت سوقالجيشي اينجا خيلي خاص است. براي ما كه مثبت بود چون گلوله هایشان به هدف نمی خورد و نتوانستند حتی یک متر هم از سنگرها و مواضعشان جلوتر بیایند. قاعدتاً فاصله 100 متر را در عرض چند دقیقه می توان طی کرد. خوشبختانه موفق نشدند. جنگ جدی و صحنه رزمِ بچه ها دليرانه و حماسي بود. نجات و پيروزي آنها با یاری خداوند بود. من به این موضوع ایمان دارم و با تمام وجود از خداوند سپاسگزار بودم. جنگ تا سپیده صبح ادامه داشت. سپيده که دميد، بيشرفها رفتند و خیال من تا حدی راحت شد که بچهها نجات يافته اند. بچه ها کشته نشده اند و همه زنده هستند و ما( 12-10نفر) با یاری خداوند بر چند گردان نیروهای ویژه رژیم پیروز شده ایم. نمی دانم معجزه بود یا نبود اما من به آن ایمان داشتم!
اول شب هوا خوب بود اما نیمه های شب چنان سرد شد که نميشد سر را از زير پتو درآورد. نگهباني ما به هشياري تبديل شده بود. دیشب يك پتو اضافه داشتیم و در ساعت استراحت راحت تر بودیم. من جليقه و طاقمهام را درآورده و زيرسرمگذاشته بودم. با آنها نميتوان تكان خورد. دشمن(رژیم) هم به نظر نميرسیدكه جرئت آمدن(حمله) و رويا رويي با ما را داشته باشد. حدس ميزنيم که رژيم فردا شب عمليات ايذايي داشته باشد. احتمالاً از استقرار ما دراينجا بو برده است. از باقي مانده ظروف ما یا از خاکسترآتش یا از جعبه های خالی مهمات و... می تواند اطلاعات جمعكرده باشد و يا با فرستادن جاسوسانش، از محل استقرار شبانه ما با خبر شده باشد. تپهها در اينجا بسيارگسترده و پٌرشیار هستند. ما نگهباني جلو را داريم اما ممكن هم هستكه دشمن از پشت سر نفوذ بكند. ديروزكه با دوربين نگهباني ميدادم، ميديدمكه اين منطقه دشتگسترده و وسيعي با روستاهاي بسيار است. مثل دايرهاي استكه دورآن رشتهكوههاي مرواريدكشيده شده است. رو به روي ما نيز ، ارتفاعات .... و کوه های ایران است؛ ایران ما، ایران عزیز ما که برای آزاد کردنش می جنگیم و در انتظاریم. در دامنه تپهها و بالاي يالهايش پر از مواضع دشمن(رژیم) است. ديروز هليكوپترهاي ما رفتند و مواضع رژیم راكه توپ ميزدند،كوبيدند و خفه كردند.
***
یکشنبه 11، فروردین، 70
بعد از مدتها ديشب خیلی خوب( سه ساعت) خوابيده ام. ساعت 6 صبح مريم مرا برايگرم شدن دركنارآتش و خوردن صبحانه صدا کرد. وسایلم را جمع کرده و پایین می روم. شهرام درکنار نفربر ما آتش روشن کرده و مشغول درستكردن چاي است. دیروز تداركات(مواد صنفی) را خودم بستهام و همه چيز دارد. مواد صبحانه و چاي و قند و شكرو…تکمیل است. بچهها از کارم راضي هستند. بيشتر بچهها خوابند. تنها پنج نفر دركنارآتش هستند. صبحانه خوبي ميخوريم؛ نان و پنير و چايگرم و شیرین.( به دلیل تحریم ماه های قبل قند وشکر نداشتیم.). ديروز نفري يك بسته چيپس دادهاند. منميخواهم آن را صبحانه بخورم. ديشب شام چيزي نخوردیم. چون ديروز ناهار را عصر خورده بودیم. همیشه نان وكنسرو یا جيره جنگي برای شام داریم اما کسی شام نمی خورد. با تاریک شدن هوا نگهبانی شروع می شود.
بعد از خوردن صبحانه برنامه مان مشخص نیست.، مریم به من و راضیه می گوید:« براي استراحت بروید تا فرمان استقرار روز بيايد.» پتوي خود را برداشته و براي استراحت آماده می شویم. جایی مناسب پیدا کرده و دراز می کشیم. چند دقیقه بعد فرمان آماده شدن براي حركت داده ميشود. بلند شده و وسايل خود را جمع و جور ميكنیم. بقيه بچهها هم ميآيند. صبحانه شان را ميخورند و بعد حركت ميكنيم. به این شرایط خو کرده ایم. ما جزیی از این شرایط و این شرایط هم جزیی از ما شده است! تطبیق!
ساعت 8 صبح به محل استقرار قبلي ميرسيم. تا ساعت یک و نیم بعد از ظهر برنامه استراحت است. من ديشب خوب خوابيدهامكه نگهباني ميدهم. بقيه براي استراحت ميروند. راضیه هم مثل من ديشب خوب خوابيده است. به نظرم دیشب سر پست همهاش خواب بودهايمكه صبح خوابمان نميآيد! یادم نمی آید که دیشب چه اتفاقی افتاده است اما خیلی خسته بودم. از راضیه می پرسم:«چرا پٌست آخر مرا صدا نکردی؟» می گوید:« هوا خیلی سرد بود، نمی شد سررا از زیر پتو بیرون آورد. ساعت را درست نفهمیدم و شیفت بعدی را هم من دادم. بعد صبح شد.» سر در نمی آورم که دیشب چه اتفاقی افتاده است. چرا مرا صدا نکرده است؟ آیا سرپٌست خوابش برده است؟ نمی دانم و پاسخ او هم برایم قانع کننده نیست. او همیشه خیلی دیپلماتیک(پیچیده و از موضع بالا) برخورد می کند و نمی توانم چیز بیشتری نیز از او بپرسم. هرچه بوده به خیرگذشته است و هر دو بسیار سرحال هستیم! او در حال منظمكردن وسايل صنفي است و زیرلب سرود می خواند و من نگهبان هستم.
هوا نیمه ابری و خنك است. روبه روي من سرتاسر...،كرانه بيپاياني از تپههاي سبز است. مناظري زيباكه حضور رمهها و چوپانان بر زيبايي آن افزوده است. اما به لحاظ نظامي هيچ وضعيت طبيعي دلپذيري نيست بلكه بر عكس، منطقه بسيار خطرناكي استكه از درون هرشيارش دشمن ميتواند يك عمليات ايذايی علیه ما انجام دهد.
امروز به فکر افتاده ام که يك نامه براي دخترم بنويسم. زیبایی گل های صحرایی و طراوت طبیعت وکوه های بلند در اینجا، او را در خاطرم تداعی می کنند. وقتی بچه بود او را همیشه با خود به کوه می بردم. .... می خواهم چند شقایق صحرايي از اينجا کنده و برايش به همراه نامه بفرستم. حتماً دوست داردکه بداند، منكجا هستم و یا چهكار ميكنم؟ می دانم که از دریافت نامه ام بسیار خوشحال خواهد شد. مدت هاست که از یکدیگر بی خبر هستیم.
حدود ساعت 2 بعد از ظهر خواهر فاطمه( فرمانده گردان) پیش ما( بالای یال) آمد وگفت: « در ده حمام آمادهكردهاند. بياييد به حمام برويم.» ما خوشحال شديم و به راه افتاديم. پس از طي مسافتي با جيپ به يك خانه بزرگ روستايي رسيديم. خانه خيلي بزرگ و جالبی بود. با آنكه بيرون آن كاهگل بود اما داخل آن از سنگهاي سفيد و خيلي قشنگی ساخته شده بود. اتاقهايی رنگ شده و منظم و مرتب مثل خانه های شهری داشت. آشپزخانه اش بزرگ و دارای اجاق گاز بود. خانه حتی سرويسكامل( توالت و حمام) داشت. خانه تمام تجهيزاتكامل یک خانه روستايي را مانند: تنور و طويله وكاهداني و.... را نیز داشت ولی کسی در خانه نبود. خواهران لشكر ما همه آنجا جمع بودند. دٌور هم صفا کردیم. همه نيز به نوبت به حمام رفتیم. نوبت ما دير وقت شد. نفربر ما ساعت پنج عصر به سمت خط مقدم حركتكرده و رفته بود. ما جا مانده بودیم. خواهر ... فرمانده لشکرمان به ما سري زد وگفت: «اشكالی ندارد شب را پیش ما بمانيد.» ساعت هفت و نیم شب به سمت محل استقرار( مقر) فرماندهي حركت کردیم. قرار شد شب را در مقر فرماندهي بمانيم. درآنجا براي استراحت پشت یک ماشین آیفا رفتیم وكيسه خواب خود را انداخته و به داخل کیسه خواب رفتیم. اما ناگهان آمدند و گفتند:« آماده شويد! با نفربر به خط ميرويد.» با يك نفربر دیگر(تعميرات) عازم خط شديم. بعد از رسيدن بلافاصله سلاح جمعی وكلاشهايمان را برداشته و عازم موضع شده و سریع در سنگر مستقر شدیم. بعد از ساعتی مريم به موضع ما آمد وگفت:« ببينيد، امشب هشياري مطلق است و نبايد در شيفت شب استراحت کنید یا بخوابيد.» ما مشغول ديدهباني شديم اما چيزي در تاریکی مطلق، قابل رؤيت نبود. ماه در محاق( پنهان) بود. ساعت يك نیمه شب من پست بودمكه فرمانده حميد آمد. بسیار آهسته صحبت می کرد و بدون کوچکترین سر و صدایی، موضع نگهبانی مرا تغيير داد و کمک کرد تا در بالاي يك تپه مستقر شوم. بعد راضیه را هم به نزد من فرستاد و هر دو موضعگرفتيم. ساعت يك و پانزده دقيقه بچههاي ما به سمت تپه هاي رو به رو در 100 متري شروع به شليك كردند. در ابتدا من فکر کردم که چیز جدی ای نیست و مثل هر شب بچه ها آتش گشوده اند و بعد قطع می شود اما ناگهان صداي شليك آرپی جی بلند شد و در برابر چشمان حیرت زده من جنگ شروع شد. آتش تيربار و توپِ نفربرهای ما به سوي يالهای رو به رو روانه شدند. ازآن طرف هم آرپی جی و بی کی سی دشمن با آتش زياد و با هدفگيري نسبتاً دقیق شروع به شليك به سوی ما كردند.
ارچی جی ها به سمت نفربرها و مواضع ما شليك ميشدند. از یک موضع بی کی سی به سمت سنگر ما شلیک می شد. من و راضیه نیز با سلاح جمعی و با کلاش به سمت سنگر آنها آتشگشوده بوديم و ميزديم اما بيشرفها پشت شيارهاكه در اين منطقه وضعيت پوششي خاصي دارند، اختفا شده بودند و مواضع آتششان خاموش نمی شد. گلوله های آرپی جی به سمت مواضع ما شلیک می شدند اما خوشبختانه اصابت نمیکردند. از چپ و راست و بالای سر ما گلوله های آتش رد می شدند. نمی شد سر خود را از سنگر بالا آورد یا دقیق تر نگاه کرد، موضع ما زیر آتش بود. راضیه تلاش می کرد که خاموششان کند اما شلیک تیربار آنها به سمت موضع ما ادامه داشت. مهمات ما رو به پایان بود. یک خشاب کلاشینکف برای دفاع فردی و نارنجک های دفاعی ما باقی مانده بودند. تعداد آنها زياد و تعداد ما اندك 12- 10 نفر بود. مسلماً رژیم با یک یا دو گردان به جنگ آمده بود. در ابتدای عملیات، نفربرهای ما در و سط جاده ایستاده و در تیررس گلوله های آرپی چی بودندکه بعد بلافاصله عقبكشيده و مواضع جدید گرفتند.کلاً صحنه به نفع ما نبود و وضعیت خیلی خطرناکی بود، چون نیروی رژیم بیشتر بود. در این موقع ماه نیز از محاق بیرون آمده و همه جا مثل روز روشن شده بود.[ معمولاً در عملیات ایذایی از روشنای نور ماه در شب های 14 به بعد استفاده می شود.] به خوبی دیده می شدکه مهاجمین تپه های زیادی را اشغال کرده اند و در هر لحظه ممکن بود، پیشروی کنند و یا ما را محاصره کنند. از درون شیارها به راحتی می توانستند ما را دٌور زده و از پشت سر وارد شوند اما حجم آتش سنگین و دقیقٍ سلاح های نفربرها تا حدی مانع از پیشروی یا اجرای نقشه پلیدشان شد. در یک ساعت اول جنگ وضع ما به طور جدی خطرناک بود. برای من این موضوع روشن بود و با چشم خود آن را می دیدم به همین دلیل با تمام قلبم و بدون هیچ تردیدی دعا می کردم که خداوند بچه های ما را حفظ کند و نه تنها هیچکدام کشته نشوند بلکه هیچ پیروزی ای هم نصیب رژیم نشود. لحظات عجیبی بودند.گاه فکر می کردم که همه ما با هم کشته خواهیم شد و صبح روز بعد در دنیای دیگری با چهره هایی که هنوزآثار خون برآن باقی است، بر روی یکدیگر لبخند خواهیم زد و به یکدیگر سلام خواهیم گفت. درست در همان لحظه به رهبری و خواهر مریم فکر می کردم که با شنیدن خبر شهادت بچه ها بسیار ناراحت و سوگوار خواهند شد و دلم طاقت سوگ و رنج آنان را نداشت. باید با تمام قوا( چه مادی یا غیرمادی) تلاش می کردیم تا همه ما زنده بمانیم. رژیم می خواست ارتفاعات را پس بگیرد. حتماً ارزیابی کرده بود که با شلیک گلوله های آر پی چی نفربرهای ما را می زند و تعداد ما هم کم است و در عرض چند دقیقه کار تمام است. بهترین نفرات آرپی زن و تک تیرانداز و نفرات بی کی سی و نیروهای خلصش را به صحنه فرستاده بود. صحنه جنگ به نفع ما نبود تا لحظه ای که نيرويكمكي و تانک براي ما رسيد وكفه نبرد به نفع ما چرخيد. با آنكه بچهها در 100 متري با آنها درگير بودند و مهاجم هم رژیم بود ولي يك نفر هم از بچه های ما زخمي نشدند. موضع سمت چپكه من و راضیه بوديم، مهماتمان تمام شد و تنها بوديم و وصل هم به بقیه نبوديمكه مقداري از موضع خود عقب نشستيم و بعد هم به سمت یکی از نفربرها رفتیم. بعد بچههاي فرمانده حسن ( از نفربر برادران) به سمت عقب آمدند و موضع ما راگرفته و از آنجا با بی کی سی و آرپی جی به سمت مزدورهای رژیم شليك ميكردند. فرمانده حسن به شدت فعال بود و مهمات به مواضع نفراتش می رساند. جنگ ادامه داشت و تانک های ما از پشت شلیک می کردند. پس از دو ساعت مهمات رژيميها تهكشيد و ساكت شدند. فقط آر پی جی آنها به شلیک ادامه ميداد. بيشرفها به يك تپه بلند خود را رساندند و روبه رويِ سلاح دولول ما قرارگرفتند. دولول به سمت آنها آتش ميريخت و آن بيشرفها هم آرپی جی ميزدندكه خوشبختانه هيچكدام از آنها به نفربرهای ما نمی خورد. بچههاي ما همه سالم بودند به جز يكيكه ماهيچه پايش تيرخورده بود. آن هم به این دليل بود كه از حالت درازكش در سنگر بلند شد و ایستاد و با صدای بلند عليه خمینی و رژيم شعار دادكه بلافاصله تيرخورد. رژيميها و پاسداران هم به بچههاي ما و به ... فحش ميدادند. فحش هایشان را ما می شنیدیم. به راستی موجوداتی کثیف و پلید و چندش آور بودند. فاصله ما با رژيميها يك تپه بيشتر نبود. موقعيت سوقالجيشي اينجا خيلي خاص است. براي ما كه مثبت بود چون گلوله هایشان به هدف نمی خورد و نتوانستند حتی یک متر هم از سنگرها و مواضعشان جلوتر بیایند. قاعدتاً فاصله 100 متر را در عرض چند دقیقه می توان طی کرد. خوشبختانه موفق نشدند. جنگ جدی و صحنه رزمِ بچه ها دليرانه و حماسي بود. نجات و پيروزي آنها با یاری خداوند بود. من به این موضوع ایمان دارم و با تمام وجود از خداوند سپاسگزار بودم. جنگ تا سپیده صبح ادامه داشت. سپيده که دميد، بيشرفها رفتند و خیال من تا حدی راحت شد که بچهها نجات يافته اند. بچه ها کشته نشده اند و همه زنده هستند و ما( 12-10نفر) با یاری خداوند بر چند گردان نیروهای ویژه رژیم پیروز شده ایم. نمی دانم معجزه بود یا نبود اما من به آن ایمان داشتم!
ادامه دارد....
اسامی لاتین سلاح ها
اسامی لاتین سلاح ها
RPG و BKC
د 17 دسامبر 2006
ملیحه رهبری
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen