مروارید 16
جمعه 23 ، 1، 70
ساعت 5 صبحكه به ساعت جديد 6 صبح است، با صدايِ برادر علي( توپچی مان) بيدار ميشوم. او مريم (ش) را صدا ميزند. هوا روشن شده است. نگاهي به ساعتم ميكنم. ساعت 6،10 صبح است. علي به مريم ميگويد:« شما باید پست را از ما تحويل بگيريد.» به سرعت وضوگرفته و جنگی نمازم را ميخوانم و براي تحويلگرفتن پُست ميروم. موضعٍ.... (سلاح جمعی) را كه در بالاي تپه و رو به جاده است از حميد الف( نام یکی از بچه ها) تحويل ميگيرم. ابتدا فكرميكردم موضع خالي است و فقط حميد نگهبان است ولی با دیدن چادر برادران درآنجا، به حميد ميگويم:« لطفاً چند دقيقه ديگر هم پست بدهید چون بايد برای آوردن بادگیرم به پایین بروم ولی زود برمی گردم.» حمید بسیار خسته است اما قبول می کند. من پایین آمده و به سرویس می روم. بادگیرم را نیز بر می دارم و دوباره به بالا برميگردم. ساعت 6،30 است. برادران چادر خود را جمع کرده و رفته اند. حميدكلاس دارد و می خواهد براي آموزش خمپاره برود. بالاي تپه مستقر ميشوم. هوا خنك است. پليور و بادگير به تن دارم.آسمان ابر دارد. جلوی طلوع خورشيد را ابر سياهيگرفته است. اندكيكه نور خورشيد بالا ميآيد،گرما و زيبايي طلايي رنگي روي تپهها ظاهرميشود. طلوع خورشيد زيباست. پايين پاي من، جاده وكنار آن قسمتكوچكي از رود بزرگ .... ديده ميشود.كنار رود دشت سبز و قشنگي با گله هایٍ گاو وگوسفند دیده می شود. درسمت چپ جاده و در بالاي تپه، ده كوچكی است که آن را تماشا می کنم.
زندگي شروع شده است و از طلوع آفتاب جنب و جوش اهالي ديده ميشود. ماشينها در جاده در حال نقل و انتقال روستاييان هستند. آنها با تراكتور در جاده عبور ومرور ميكنند. ماشينهاي نظامي هم فراوان هستند. يك روستايي رو به روي من درحال جاروكردن جلوي درب خانهاش ميباشد. چوپاني با گله از تپه روبه رو عبور ميكند و راهيِ علفزارهاي ما بين تپههاي دورتر ميشود. يكي از ماشينهاي پدافندٍ ما حرکت کرده و از موضعش به سوي رودخانه ميرود. ماشينهاي امداد هم از راه ميرسند و يك لندكروز به رانندگي سعيد( ن) و دوآيفا در پشت سرآن در حال حركت هستند.
يك جيپ لندكروز ساعت هفت و پنج دقيقه بچههايي راكه آموزش دارند، سوارميكند. حميد (الف) پشت چیپ نشسته است. او را ميبينم که محکم خود را لاي بادگيرش ميپيچد. معلوم ميشود در حال حركت، پشت جيپ خيلي سرد ميشود. مردم بومي و سربازان خيلي بهتر از ما به آب و هواي اينجا عادت دارند. معمولاً بدون لباسگرم پشت تراكتور سوار هستند و تردد ميكنند.
يك سرباز با پای پياده در کنارٍ جاده درحال رفتن است. يككيسه نايلون هم در دست دارد. پاهايش خسته و بدون رمق هستند. يك تراكتور پشت سراو در حال نزديك شدن است. با خود فكرميكنمكه او دست بلندكرده و سوار تراکتور خواهد شد. مرد نگاهي به پشت سرش مياندازد اما به راهش ادامه ميدهد. با خود فکر می کنم که حتماً نميخواهد پولش را خرج كرايه ماشین كند، شايد هم خانهاش در همين ده است. دقایقی می گذرند. مرد نزدیک می شود. درست حدس زدهام! مرد به سمت جاده خاكي منتهي به ده ميپيچد. با نگاه او را دنبال می کنم. مرد وارد روستا می شود. سرباز خسته، ذهن مرا به خود مشغول کرده است و با خود فکر می کنم ؛« او در این لحظه چه احساسي دارد؟ بعد از مدتها مأموریت در منطقه جنگی و زندگی در داخل خاك وگلِ و سنگرو سختی های بسیار، حالا به خانه و نزد خانوادهاش برگشته است؟» بدون شک برای یک سرباز خسته، بازگشت از جنگ به خانه(روستا) و به میان خانواده اش، شادمانی غیرقابل وصف و زندگی دوباره ای است.
*
از ابتداي پٌست دنبال راهي بودمكه بتوانم پایین رفته و جليقهام را از نفربر بياورم. دفترم داخل جیب جلیقه ام است. می خواهم يادداشتهايم را ادامه دهم.
بالآخره مریم بالا ميآيد. از او می خواهم چند دقیقه پست بدهد. آنگاه به دنبال دفترم پایین ميروم. پایین خيلي ساكت است. بچهها داخل چادر خواب هستند. منهم سرو صدا نميكنم تا بیدار شوند. درب نفربر را آهسته باز می کنم و از جیب جلیقه ام، دفترم را برداشته و برمی گردم. با برگشتن من به بالا مریم آزاد می شود تا برگردد.(اصطلاحات محاوره ای بین ما.)
در ده همه از خواب بیدار شده اند وکم کم سرو صدا بلند می شود. صداي خنده و جيغ و دادٍ چند بچه بهگوشم ميرسد؛ برایم صداي دلپذير و دلانگيزي است. به يادٍ صداي بچههايم مياُفتم؛ صداي پسرم و صداي دخترم. به آنها فکر می کنم. نميدانمكجا و پيش چهكسي هستند و چهكار ميكنند؟ اگر خيالم راحت است براي اين استكه آنها را به سازمان سپردهام.
*
از پايين تپه، بوي خیلی خوشی به مشامم ميرسد. از سنگر بیرون آمده و نگاهی به پایین می اندازم. علي (توپچی مان) بساط اجاق وآتش و چاي را به پاكرده است و مریم هم هيزم از محل استقرارآورده است.كمكم بساط صبحانه به راه ميشود. چاي خيلي صفا دارد. مريم يك بشقاب نان و پنير و چای برايم ميآورد. پایین رفته و دستهايم را ميشويم و برميگردم و صبحانه ام را ميخورم.
بعد از صبحانه همچنان به نگهبانی ادامه می دهم. زندگي مردم به حالت عادي برگشته است وآنها ميتوانند به راحتي رفت و آمدكنند و امنيت وآرامش دارند، از این بابت، خيلي راضي و خوشحالم. چند هفته قبل را به خاطرميآورمكه مشتي اراذل و اوباش و مزدوران رژيم چطور اين مردم را آوارهكرده و هركدام درگوشهاي از بيابان يا درشهردوردستي اُطراقكرده بودند.آن روز جلودارِ اين اراذل واوباشكسي جز مجاهدین نبود. امروز بهكمك ماستكه اينها بار ديگري روي خوش زندگي در خانه وكاشانه و درکنار عزیزانشان را ميتوانند ببينند.
*
بچهها يكييكي بيدار ميشوند و از نفربرها بيرون ميآيند. ساعت بين 10-9 صبح است. قرار است که ساعت 10 صبح شيفت من تمام بشود اما گفتمكه بيشتر هم ميتوانم شيفت بدهم. نيازي نيست برادرها را بيداركنند. آسمان ابري است.گاه ابر است وگاه آفتاب. باد خنكي اين بالا ميوزد. من طرفدار آفتاب هستم. چون وقتی ابر می شود، مجبور ميشوم، بادگير بپوشم. از تغييرات هوا زياد خوشم نميآد. يك لحظه ابر و يك لحظه آفتاب…
صبح وقتي از چادر بيرون آمدم، درست رو به رويم در جنوب هلال باريك ماه را ديدم. فكركردم ماه رمضان تمام شده و رؤيت هلال ماه نو راكردهام بعد متوجه شدمكه هلال آخرماه است. احتمالاً فردا، عيد سعيد فطر باشد. ماكه منتظر رسيدن شيريني عيد هستيم. پست من تمام! دفترم بسته. خداحافظ!
ادامه دارد...
ساعت 5 صبحكه به ساعت جديد 6 صبح است، با صدايِ برادر علي( توپچی مان) بيدار ميشوم. او مريم (ش) را صدا ميزند. هوا روشن شده است. نگاهي به ساعتم ميكنم. ساعت 6،10 صبح است. علي به مريم ميگويد:« شما باید پست را از ما تحويل بگيريد.» به سرعت وضوگرفته و جنگی نمازم را ميخوانم و براي تحويلگرفتن پُست ميروم. موضعٍ.... (سلاح جمعی) را كه در بالاي تپه و رو به جاده است از حميد الف( نام یکی از بچه ها) تحويل ميگيرم. ابتدا فكرميكردم موضع خالي است و فقط حميد نگهبان است ولی با دیدن چادر برادران درآنجا، به حميد ميگويم:« لطفاً چند دقيقه ديگر هم پست بدهید چون بايد برای آوردن بادگیرم به پایین بروم ولی زود برمی گردم.» حمید بسیار خسته است اما قبول می کند. من پایین آمده و به سرویس می روم. بادگیرم را نیز بر می دارم و دوباره به بالا برميگردم. ساعت 6،30 است. برادران چادر خود را جمع کرده و رفته اند. حميدكلاس دارد و می خواهد براي آموزش خمپاره برود. بالاي تپه مستقر ميشوم. هوا خنك است. پليور و بادگير به تن دارم.آسمان ابر دارد. جلوی طلوع خورشيد را ابر سياهيگرفته است. اندكيكه نور خورشيد بالا ميآيد،گرما و زيبايي طلايي رنگي روي تپهها ظاهرميشود. طلوع خورشيد زيباست. پايين پاي من، جاده وكنار آن قسمتكوچكي از رود بزرگ .... ديده ميشود.كنار رود دشت سبز و قشنگي با گله هایٍ گاو وگوسفند دیده می شود. درسمت چپ جاده و در بالاي تپه، ده كوچكی است که آن را تماشا می کنم.
زندگي شروع شده است و از طلوع آفتاب جنب و جوش اهالي ديده ميشود. ماشينها در جاده در حال نقل و انتقال روستاييان هستند. آنها با تراكتور در جاده عبور ومرور ميكنند. ماشينهاي نظامي هم فراوان هستند. يك روستايي رو به روي من درحال جاروكردن جلوي درب خانهاش ميباشد. چوپاني با گله از تپه روبه رو عبور ميكند و راهيِ علفزارهاي ما بين تپههاي دورتر ميشود. يكي از ماشينهاي پدافندٍ ما حرکت کرده و از موضعش به سوي رودخانه ميرود. ماشينهاي امداد هم از راه ميرسند و يك لندكروز به رانندگي سعيد( ن) و دوآيفا در پشت سرآن در حال حركت هستند.
يك جيپ لندكروز ساعت هفت و پنج دقيقه بچههايي راكه آموزش دارند، سوارميكند. حميد (الف) پشت چیپ نشسته است. او را ميبينم که محکم خود را لاي بادگيرش ميپيچد. معلوم ميشود در حال حركت، پشت جيپ خيلي سرد ميشود. مردم بومي و سربازان خيلي بهتر از ما به آب و هواي اينجا عادت دارند. معمولاً بدون لباسگرم پشت تراكتور سوار هستند و تردد ميكنند.
يك سرباز با پای پياده در کنارٍ جاده درحال رفتن است. يككيسه نايلون هم در دست دارد. پاهايش خسته و بدون رمق هستند. يك تراكتور پشت سراو در حال نزديك شدن است. با خود فكرميكنمكه او دست بلندكرده و سوار تراکتور خواهد شد. مرد نگاهي به پشت سرش مياندازد اما به راهش ادامه ميدهد. با خود فکر می کنم که حتماً نميخواهد پولش را خرج كرايه ماشین كند، شايد هم خانهاش در همين ده است. دقایقی می گذرند. مرد نزدیک می شود. درست حدس زدهام! مرد به سمت جاده خاكي منتهي به ده ميپيچد. با نگاه او را دنبال می کنم. مرد وارد روستا می شود. سرباز خسته، ذهن مرا به خود مشغول کرده است و با خود فکر می کنم ؛« او در این لحظه چه احساسي دارد؟ بعد از مدتها مأموریت در منطقه جنگی و زندگی در داخل خاك وگلِ و سنگرو سختی های بسیار، حالا به خانه و نزد خانوادهاش برگشته است؟» بدون شک برای یک سرباز خسته، بازگشت از جنگ به خانه(روستا) و به میان خانواده اش، شادمانی غیرقابل وصف و زندگی دوباره ای است.
*
از ابتداي پٌست دنبال راهي بودمكه بتوانم پایین رفته و جليقهام را از نفربر بياورم. دفترم داخل جیب جلیقه ام است. می خواهم يادداشتهايم را ادامه دهم.
بالآخره مریم بالا ميآيد. از او می خواهم چند دقیقه پست بدهد. آنگاه به دنبال دفترم پایین ميروم. پایین خيلي ساكت است. بچهها داخل چادر خواب هستند. منهم سرو صدا نميكنم تا بیدار شوند. درب نفربر را آهسته باز می کنم و از جیب جلیقه ام، دفترم را برداشته و برمی گردم. با برگشتن من به بالا مریم آزاد می شود تا برگردد.(اصطلاحات محاوره ای بین ما.)
در ده همه از خواب بیدار شده اند وکم کم سرو صدا بلند می شود. صداي خنده و جيغ و دادٍ چند بچه بهگوشم ميرسد؛ برایم صداي دلپذير و دلانگيزي است. به يادٍ صداي بچههايم مياُفتم؛ صداي پسرم و صداي دخترم. به آنها فکر می کنم. نميدانمكجا و پيش چهكسي هستند و چهكار ميكنند؟ اگر خيالم راحت است براي اين استكه آنها را به سازمان سپردهام.
*
از پايين تپه، بوي خیلی خوشی به مشامم ميرسد. از سنگر بیرون آمده و نگاهی به پایین می اندازم. علي (توپچی مان) بساط اجاق وآتش و چاي را به پاكرده است و مریم هم هيزم از محل استقرارآورده است.كمكم بساط صبحانه به راه ميشود. چاي خيلي صفا دارد. مريم يك بشقاب نان و پنير و چای برايم ميآورد. پایین رفته و دستهايم را ميشويم و برميگردم و صبحانه ام را ميخورم.
بعد از صبحانه همچنان به نگهبانی ادامه می دهم. زندگي مردم به حالت عادي برگشته است وآنها ميتوانند به راحتي رفت و آمدكنند و امنيت وآرامش دارند، از این بابت، خيلي راضي و خوشحالم. چند هفته قبل را به خاطرميآورمكه مشتي اراذل و اوباش و مزدوران رژيم چطور اين مردم را آوارهكرده و هركدام درگوشهاي از بيابان يا درشهردوردستي اُطراقكرده بودند.آن روز جلودارِ اين اراذل واوباشكسي جز مجاهدین نبود. امروز بهكمك ماستكه اينها بار ديگري روي خوش زندگي در خانه وكاشانه و درکنار عزیزانشان را ميتوانند ببينند.
*
بچهها يكييكي بيدار ميشوند و از نفربرها بيرون ميآيند. ساعت بين 10-9 صبح است. قرار است که ساعت 10 صبح شيفت من تمام بشود اما گفتمكه بيشتر هم ميتوانم شيفت بدهم. نيازي نيست برادرها را بيداركنند. آسمان ابري است.گاه ابر است وگاه آفتاب. باد خنكي اين بالا ميوزد. من طرفدار آفتاب هستم. چون وقتی ابر می شود، مجبور ميشوم، بادگير بپوشم. از تغييرات هوا زياد خوشم نميآد. يك لحظه ابر و يك لحظه آفتاب…
صبح وقتي از چادر بيرون آمدم، درست رو به رويم در جنوب هلال باريك ماه را ديدم. فكركردم ماه رمضان تمام شده و رؤيت هلال ماه نو راكردهام بعد متوجه شدمكه هلال آخرماه است. احتمالاً فردا، عيد سعيد فطر باشد. ماكه منتظر رسيدن شيريني عيد هستيم. پست من تمام! دفترم بسته. خداحافظ!
ادامه دارد...
ف 2،فوریه، 2007
ملیحه رهبری
م
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen