مروارید 7
.
.جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند
چهارشنبه 8 ؛ فروردین،70
از محل استقرارمان عازم مأموريت شديم. درست رو به روي دشمن (پادگان های رژیم) موضع داريم كه با توپِ106 ما را ميكوبد. در پشت تپهها موضع گرفتیم و تا عصر درآنجا بوديم و غروب به مواضع استقرار برگشتيم. مینی كاتيوشايٍ لشکر ما برسرشان آتش باريده و خفهشان كرده بود.
يادداشتها در زيرنورِ ماه:
بعد از تاریک شدن هوا، روشناییٍ فانوس یا شمع نداریم. از غروب به سنگر نگهبانی در بالای تپه(مواضع دیدبانی) می رویم و تا صبح در سنگرمی مانیم. سنگر، خانه جدید ماست.کف آن زمین سرد و عریان و طاق آن آسمان بلند و ستارگان دور و ناپیداست. وسایل زیادی مثل سلاح و مهمات و کیسه خواب و پتو و زیرانداز را با خود به سنگر می بریم. حدود یکربع ساعت طول می کشد تا وسایل را از نفربر به سنگر منتقل کنیم. هوا در شب خیلی سرد می شود. اٌورکت و بادگیر و جلیقه جنگی و طاقمه و قمقمه آب و نارنجک دفاعی و جیره جنگی( برای درگیری احتمالی) و غیرو.... با خود داریم. من دفترکوچک یادداشتم و یک خودکار را در جیب جلیقه ام گذاشته ام و تا فرصتی پیدا کنم، چند سطر درآن می نویسم.
در هر سنگر دو نفر هستیم که نگهبانی را تقسیم می کنیم. یک نفر پٌست می دهد و نفر دیگری می تواند کمی استراحت کند و بعد شیفت را عوض می کنیم. در این ساعت( نیمه شب) پٌست من تمام شده است. نور ماه زیبا و روشن می تابد. در روشنای نور ماه می توانم به راحتی بنویسم.
ديشب آتشباريِ شديدي داشتيم. در فاصله دو نگهبانی نمی توان خوابید. استراحت ما در طی روز می باشد. بعد از پايان نگهباني(ساعت 6 صبح) و با روشن شدن هوا استراحت کردیم و ساعت یک بعد از ظهر بیدار باش بود. بعد از بیدار باش، صبحانه ( ناهار) خوردیم،كار خاصي نداشتيمكه با نفربركنار جاده رفتیم. هوا امروز آفتابي بود.
حدود ساعت 4-3 بعد از ظهر، دستههاي بزرگي از دامداران را دیدیم. آنها دهات بالا را ترككرده و عازم شهرٍ.... بودند. یک دسته ازآنها به هنگام عبور از کنار ما، به ما خبر دادندكه بعد ازگشتِ ديروزما ، هشت نفر از عناصر مزدور(مسلح) به ده برگشتهاند و آنها را ترسانده و تهديدكردهاند وآنها هم از ترس ده را ترك کرده و در حال فرار هستند. این دسته، يك خانواده بزرگ با تعداد زیادی گاو و گوسفند و بز و... بود. چند زن و دو بچه نیز همراهشان بود. زن جوان و خوش قامتی از میان آنها، گوساله كوچك و زیبایی را در پشت گردنش انداخته بود و بدینگونه حملش ميكرد تا گوساله خسته نشود.گوساله نوزاد بود و پاهایش قدرت طی کردن این راه طولانی را نداشتند. آنها توقف کوتاهی در کنار نفربرهای ما کردند. دقایقی با تعجب زن جوان و گوساله را نگاه کردم. اولین بار بود که گوساله ای را در پشت گردنٍ زنی می دیدم. زن هم با تعجب به ما نگاه می کرد، بدون شک اولین بار بود که او هم زنانی را با سلاح و لباس نظامی می دید. با آنکه زبان یکدیگر را بلد نبودیم اما به خاطر باری که او بر شانه داشت، طاقت نیاوردم و با کمک تنها کلمه عربی ای که بلد هستم و با اشاره به گوساله از او پرسیدم:« ما مشکل؟» یعنی که آیا حمل گوساله سنگین و مشکل نیست؟ زن جوان با خنده و خوشرویی سرش را تکان داد و فهمیدم که برایش مشکلی نیست. با انگشتم به سوی مردها که باری با خود نداشتند، اشاره کردم، یعنی که گوساله را به آنها بدهد. زن جوان منظورم را فهمید و با حرکت تند سر جواب منفی داد. فهمیدم که می تواند این کار را انجام دارد و می خواهد توانمندی خوب خود( ضعیف نبودنش) را با این کار نشان دهد. از زن جوان خوشم آمد. او هم درکنار من لحظه ای درنگ کرد. هر دو دلمان می خواست با یکدیگر حرف بزنیم اما نمی توانستیم. دو پسر بچه همراه این دسته بود. نگران بودم که مبادا بچه ها گرسنه باشند و بعد از رفتن آنها تا مدتی به این موضوع فکر کرده و دچار عذاب وجدان شوم. فوراً جیره جنگی ام و چند شکلات از جیب جلیقه ام بیرون آورده و به آنها دادم. ابتدا چیزی از من نگرفتند و حتی از من فاصله گرفتند. اما خیلی زود پشیمان شدند و دوباره به سوی من برگشتند وآنها را از من گرفتند و با علاقه شروع به خوردن کردند.آنها خوشحال شده بودند و من از دیدن شادی کودکانه آنها، احساس سعادت می کردم. بیش از این نمی توانستم کاری برای آنها انجام دهم. زن به همراه کودکان و گوساله در شیب دره به دنبال رمه به راه خود ادامه دادند. نگاه من تا مسافتی طولانی به دنبال آنها بود تا اینکه به کلی از برابر چشمانم دور شدند. به یاد مردم و میهنم بی اختیار آهی از درون سینه کشیدم.
غروب به بالايِ يال برگشتيم و برنامه پست و نگهباني را تا صبح اجرا کردیم. یکساعت و نیم نگهبانی می دهیم و یکساعت و نیم در داخل سنگر به روی زمین دراز می کشیم. با فانوسقه وطاقمه و قمقمه و نارنجک جنگی و سلاح نمی توان در داخل کیسه خواب رفت. روی زیرانداز(پلاستیک) درازکشیده و دو پتو روی خود می کشیم. درخط باید هشیار بود. چند کیلومتر بیشتر با رژیم و ایادی اش فاصله نداریم. به زودی جنگ بین ما و رژیم شروع خواهد شد.
***
پنج شنبه نهم فروردين سال 70
يادداشتهاي زيرنورماه
تنها برنامه امروز بعد از بيدارباش تنظيف سلاح بود. بعد برايكار فردي در اختيار خود بوديم. راستي ديشب با شامكيكٍ یزدی داده بودند. پشتيباني به نحوه احسن به رزمندگان صحنه ميرسد. اگرغذايگرميكه به ما ميدهد نبود، ما خيلي زود در خط( جبهه) از پا درميآمديم. حداقل مريض ميشديم. اما همه سرحال و سالم هستیم و درود بر پشتيباني!
امروز از ساعت يك بعد از ظهر براي رختشويي بهكنار بركههاي بزرگ آب(خیلی بزرگ) رفتيم.آب زياد و زلال و هوا هم خوب بود.کنار برکه آب شلوغ و پٌر از خواهران لشکرهای دیگر بود. بعد از مدتها از دیدن یکدیگر خیلی خوشحال شدیم.
پاها و جورابهايكثيفِ خود را شستيم. بعد رختشویی همكرديم. از ساعت دو بعد از ظهر برنامه سرشويي(شستن سر) بود. ابتدا یکی از بچه ها با تمام لباسهایش به داخل آب رفت. آب سرد بود. بعد از او چندیایی دیگر هم همینکار را کردیم و از عذابكثيفي و چرك این مدت خود را راحت و سبككردیم. وجود برکه آب و ارزش آن در شرایط جنگی، فراموش نکردنی ترین خاطره من ازآب در تمام طول زندگيام بود. در دامن طبيعت، آب ملكه باشكوهي است و در آغوش اين ملكه باسخاوت، پاک و سبک شدن، سعادت ساده اما غیر قابل وصفی است!
دركنار رودخانه پشت يكي از ماشينهاي چيپ را چادر زده بودند. از پشت جیپ برای عوض کردن لباس های خیس خود استفاده کردیم.
بعد از لباسشوييكه همه مشغول آن بودند، خشككردن لباسها و بعد جمعكردن آنها را داشتیم. به کمک آفتاب و باد لباس هایمان خیلی زود خشک شدند. خلاصه تمام روزمان بهكار فردي گذشت. چه روز فرحبخشی درکنار بچه ها بود.گاه سعادت می تواند چنین ساده اما واقعی باشد.
پس از برگشتن به بالای یال در کنار فرمانده دسته مان( مریم) نشسته و مشغول ریختنٍ برنامه نگهبانی و استراحت بودیم كه ناگهان به ما فرمان مأموريت داده شد. حدود ساعت 10-9 شب حركت کردیم. اخباري دال بر تجمعات دشمن و احتمال خطر و حمله وجود داردكه براي جلوگيري از آن، به نقاط استراتژيك ارتفاعات مرواريد ميرويم.كنار مقر...... براي دشمنكمين ميگذاريم. شب فوقالعاده سردي همراه با پشه فراوان از راه ميرسد. حسابي آمادهكارزاريم.
از طاقمه و جليقه و نارنجك و خشاب وكلاه خود( مجهز به همه آنها هستیم) و…همه چيزهاييكهكمرآدم زيربارش خم ميشود. نه ميتوان با اینهمه تجهیزات پشت سلاح... مسلط نشست و نه ميتوان درست ديدباني داد، سرما هم از يك طرف اذيت ميكند. شب جالبي است؛ پراز رنج و طاقت فرساست. فشار بيخوابي هم هست.
ساعت 6 صبح ميتوانيم موضع نگهباني را ترككنيم. هوا هنوز گرگ و میش است. بعد از خواندن نماز، دركنار آتشگرم و دلپذيريكه برادر سياوش( از بچه هایٍ نفربرٍ برادارن) با جعبه مهمات درستكرده است، ميتوان نشست و به راستي ازگرمای آتش لذت برد. اندكي بعد بساط چاي هم بر پا ميشود و بچههاي ساير مواضع(ارتفاعات) هم نگهبانی شان تمام شده و پایین ميآيند و همه( بچه های گٌردان) دور آتش می نشینیم. جمع زيبا و پاک و دوست داشتنيايگرد همآمدهايم. جمعی که واقعیتی کوچک( متشکل از چند نفر) اما متعلق به افسانه ای بزرگ یا گوشه ای از یک تاریخ است.
در روشنای سپیده صبح آخرین ستاره درآسمان پنهان می شود و خورشید از پشت کوه ها و یالهای بلند طلوع می کند. در کنار این جمع و این یاران و این ستارگان کوچک اما پاک، چنان سعادتمندم که با خود تصور می کنم، این جمع گوشه ای ازآسمان( ستارگان) است که در زمین شکل گرفته است و خوشحالم که این ستارگان، غروب و زوالی مثل ستارگان آسمان ندارند و پاینده و پایدارند.
ادامه دارد...
د9،دسامبر، 2006
ملیحه رهبری
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen