Mittwoch, 1. April 2009

مروارید 17

مروارید 17

امروز اكيپ امداد به محور ما در خط( جبهه) مي‌آيد. محل آن بالاتر از .... و نزديك به پل است. اکیپ دندانپزشكي هم همراه با اکیپ امداد است. ساعت 10،30 صبح مریم ما را براي اجراي قرار امداد و دندانپزشکی صدا مي‌زند. وجود دندانپزشكي سيار در جبهه، براي ما فرصت خوبی است تا دندان های خرابمان را معالجه کنیم. برادرمحمد....از مسؤلین امداد) ما را از يگان‌هاي مختلف جمع‌كرده و سوار جيپ لندكروز‌ مي‌كند و به امداد می برد. امداد در محل فرماندهيٍ لشكر .... مستقر است که جاي بزرگ و خیلی شلوغي است.كلي ماشين در آنجا توقف‌كرده اند.آيفای (کامیون) امداد نیز در همین محوطه مستقر است. در محوطه فرماندهی، تعداد جديدي از بچه‌ها را مي‌بينم‌كه مدتي بود(از ابتدای جنگ کویت) از آنها خبری نداشتم. از دیدن آنها جداً خوشحال می شوم و بعد به سراغ تیم امداد می روم. يك دكتر جديد به نام دكتر فريبا به همراه تیمٍ امداد است‌كه تازه از ايران آمده است. دكتر فريبا درحالي‌كه ‌گوشي به‌گردنش است، درآنجا قدم می زند. مريضي ندارد‌‌. به‌ سراغش مي‌روم. خوش و بشي با هم‌ مي‌كنيم. يك ناراحتي‌‌‌كوچك‌ دارم‌كه برايش‌ مي‌‌گويم و او به من دارو مي‌دهد. بعد درکنار هم روي یک تپه خاکی مي‌نشينم. من از جبهه و ازخاطراتم برايش تعريف مي‌كنم‌كه خيلي لذت مي‌برد. به او مي‌گويم‌كه فرمانده لشكرما يك خواهر است. خيلي تعجب مي‌كند. چون هنوز نمي‌داند لشكر یعنی چه؟! کمی برایش توضیح می دهم. با علاقه به گفته هایم گوش می دهد و چنان تحت تأثیر قرار گرفته می گیرد که می گوید:« وقتی در ایران بودم، برایم قابل تصور نبود که خواهران، چنین رشدی کرده باشند.» مقداری دیگر با هم صحبت می کنیم و در پایان به او می گویم:«اينجا، در جبهه همه سالم و سرحال هستند و بازارت‌كساد است. مريضي نداري.» مي‌گويد‌« درآب و هواي سالم‌كوهستان‌كسي‌ مريض نمي‌شود.» با خنده مي‌‌گويم‌:« نه، به خاطر آب و هوای سالم نیست، اين‌ها از جنگ با خميني سرحال هستند و.....» خلاصه مدتی با هم ‌گپ مي‌زنيم. وقتي مي‌فهمد‌كه شب درگيري من هم درآنجا بودم، يك ‌گل‌ صحرایی مي‌چيند و به من مي‌دهد و بعد خداحافظي مي‌كند، چون عازم محور ديگري هستند. من هم براي قرار دندانپزشكي مي‌روم‌. دم و دستگاه مطب‌كامل و يك اتاق با تجهيزات منظم و مرتب است. با‌كمك يك ژنراتور، برق‌ آن تكميل شده است. دكتر دندانم را مي‌بيند و روي آن‌كار مي‌كند. دردي حس نمي‌كنم‌ زيرا دستگاه‌ها پيشرفته و در همان اشلِ قرارگاه هستند. بعد از خروج از مطبٍ دکتر منتظر مي‌مانم تا ماشيني پيدا‌ كنم و به محل استقرار برگردم. بعد از ساعتی ماشینی( جیپ) پیدا می شود که مرا به خط برساند. در محل استقرار‌ سریع به سراغ یگانم می روم. بچه‌ها را می بینم که به دور نقشه منطقه جمع شده‌اند. حميد( فرمانده مان) توضيحات‌كلي منطقه و خط‌درگيري ما با رژيم را مي‌دهد. بعد ناهار مي‌خوريم. ساعت دو و نیم- 30 ،2 با خواهر ... فرمانده محورمان نشست داريم.
برای شرکت در نشست با جیپ فاطمه(فرمانده گردان) راهي مقر(پادگان) مي‌شويم. باکمی تأخیر و حدود ساعت سه بعد از ظهر، نشستٍ فرمانده محور با ‌كليه‌ يگان‌هاي زرهي شروع مي‌شود. این نخستین نشست ما در خط( جبهه) با فرمانده محور است. طبعاً همه نسبت به اهمیت یا حساسیت و جدیت آن در این شرایط واقف هستیم. خواهر... فرمانده محورمان حول عملیات مقداری صحبت می کند و بعد توضیح می دهد؛« ازآنجا‌كه بعد از عمليات‌هاي مرواريد يك و دو در حال جمعبندي هستيم، اين نشست براي‌گرفتن نكات شما و بهره‌گيري ‌ازآن در جمعبندي است. در رابطه با زرهي هر نكته و تضاد و مشكلي هست بگوييد.»
بچه‌ها دست بلند‌كرده و صحبت‌ می کنند. آنها از‌خوب‌ تعميرنشدن زرهي‌ها، از تضاد مهمات اضافي يا‌كيسه‌هاي تغذيه در نفربرها و… صحبت می کنند. راننده‌‌هاي تانك از مشكل طاقمه وكلاش و….در تانك و يا خرابي جاي مهمات در تانك‌ها و از عدم‌كارايي ( تعميرگاه زرهي) و يا وارد نبودن نفرات تعميرات به کار و از‌كمبود قطعات يدكي… حتي وارد نبودن فرمانده تانك‌ها‌…صحبت‌ می کنند.
خواهر.... به تمام تضادها و مشكلاتٍ مطرح شده،‌گوش ‌داده وآنها را يادداشت ‌می کند. بعد توضيحاتي ‌می دهد. از جمله‌ می گوید:« تمام اين تضادها درست، اما حساسيت خود شما در نگهداري از سلاح‌تان‌كم بوده و بعضاً سلاح را از‌ دور خارج‌كرده‌ايد. فا‌كت‌هايي‌ از سوزاندن موتور نفربر و… داشته ایم.» گفته های او و شنیدن انتقادات او از فاکتها و برخوردهای غیرمسؤلانه ما با زرهی، برای خودمان تکان دهنده است. فرمانده هان مربوطه، گفته های او را تأیید می کنند. بعد خواهر... گفت:« سلاح‌هايي‌كه داريم همين است. امكان تهيه قطعه يدكي يا سلاح جديد نداريم. فقط در حفظ آن‌ها بكوشيد وآنها را از دور خارج‌ نكنيد و من از شما اين را مي‌خواهم‌كه بدانيد، شما خدمه زرهي مسؤل حفظ آن هستيد و بايد پاسخگو باشيد. اگركسي ابهام دارد، سئوال‌كند!»‌ يكي دو نفر ابهام دارند و سؤالاتي مي‌كنند. او پاسخ سؤالاتشان را مي‌دهد. در ساعت 5 نشست تمام مي‌شود. همه براي خوردن(نوشیدن) يك لیوان چاي به سوی فيافي سرازير مي‌شويم. بعد از مدتها نخستین باری است که جمعیت زیادی( تمام محور) دوباره به دور هم گردآمده ایم. به زودی سالن مملو از جمعیت می شود. همه خوشحالیم و بچه ها شادمانی خود را از پیروزی های مروارید، با خواندن سرودهای شاد و زیبا و با صدایٍ بلندٍ کوبیدن پا( چکمه) بر زمین، بیان می کنند. شادمانی، قلب های ما را پٌر می کند. درگوش من آوای پٌرشور آنها، سرود نامیرایی و خروش انقلابی است.
نیم ساعتی در سالن هستیم و بعد در جلوی درب خروجی مقر جمع می شویم. بعد ازكمي معطلي با ماشين فاطمه به محل استقرار برمي‌گرديم. بعد از رسيدن به محل استقرار تا ساعت هشت شب به‌كارهاي متفرقه مشغول مي‌شويم‌. ساعت هشت شب‌ شام خود را تحویل مي‌گيریم و بعد از خوردن شام براي استراحت مي‌رویم. خیلی خسته هستم و تمام بدنم درد می کند. شاید من هم آنفولانزا گرفته ام. به مریم مي‌‌گويم‌كه مرا پست آخر بگذارد تا بتوانم مقداري استراحت‌كنم.
براي ساعت 12-10 با مريم (ن) پست هستیم. با هم بالاي يال مي‌رويم و دو ساعت حرف مي‌زنيم تا پست ما مي‌گذرد. پست بعدي مريم( فرمانده مان) و فريبا هستند. آنها بالا می آیند و‌ ما جايمان را به آنها مي‌دهيم. اما نيم‌ساعت بعد پايين مي‌آيند و فریبا دركنار چادر پستِ تك‌نفره مي‌‌دهد. علت آن مريضي و بستري شدن مريم(فرمانده مان) است. ساعت 4-2 صبح دوباره پست هستم‌. بالای یال هوا خيلي سرد است و به دلیل مریض شدن، درسرتاسر بدنم درد شدیدی احساس می کنم. براي اولين بار در خط، از شدت درد و از سرما و بیماری ، اشكم درمي‌آيد ولی تا پایان پٌستم مقاومت می کنم، بعد برای استراحت مي‌روم. ساعت 10 صبح مریم(ن) مرا براي بيدارباش صدا مي‌كند. حالم بدتر از شب قبل است. بالا می آورم. لازم می شود که لباس‌هايم را عوض‌كنم. درخط و در جبهه مریضی معضل و مصيبتي است. بادگيرم را روي لباس‌هايم مي‌پوشم و به سراغ ‌كوله‌ام‌ كه چند شيار آن طرف‌تر در محل وسايل و نزديك به چادرٍ ادوات است، مي‌روم. لباسم را در سرويس صحرايي عوض مي‌كنم. آنها باید سریع شسته شوند. تصميم می گیرم‌كه با اولين ماشين به مقر بروم. بچه‌هايٍ ادوات عازم رفتن به مقر هستند.آنها کلاس و آموزش دارند. من هم‌كوله‌ام را برمي‌دارم و بدون خوردن صبحانه با آن‌ها راهي مقر مي‌شوم ولی قبلاً به فرمانده ام اطلاع می دهم.
در مقر( پادگان) براي‌گرم‌كردن ‌آب همچنان مثل قبل از بخاريِ عشتار استفاده مي‌شود‌كه خيلي‌ طول مي‌كشد. از فرصت استفاده کرده و استراحت می کنم. ساعت يك بعد از ظهر نوبت استفاده از آبگرم به من مي رسد. لباسشويي و خشك‌كردن لباس‌ها تا ساعت پنج بعد از ظهر طول مي‌كشد. براي برگشتن به محل استقرار تنها نیستم. یکی از خواهران به نام فريده‌( راننده ام تی ال ب فرماندهي) هم مي‌‌‌‌‌خواهد به محل استقرار برگردد. چند سالی است که من و او با هم دریک لشکر هستیم. من با کنجکاوی از او درباره کارٍ سخت و سنگین و بسیار حساسش( در رابطه با فرماندهی) سؤال می کنم. او با علاقه زیاد ازکار و مسؤلیتش برایم صحبت می کند و به شوخی می گوید:« حل است!» متوجه می شوم که از عهده تضادهای سنگین کارش به خوبی برمی آید و مشکل جدی ای نداشته است.
برای برگشتن به محل استقرار ماشین( جیپ یا لندکروز) پیدا نمی کنیم. با یک کامیون( هينو) که به لشکر ما برمی گردد، به محل استقرار برمي‌گرديم.
وسايلم را در محل تعيين شده برای کوله ها در شيار تپه مي‌‌گذارم و به محل نفربرها مان برمي‌گردم. برادرها جمع هستند و گپ مي‌زنند و چایی درست کرده اند. با آنها چايی مي‌خورم و مي‌گويم‌:« چاي خودمان که روی آتش درست می کنیم از چاي پادگان( سماور برقی) خيلي خوشمزه‌تر است.» آنها به خنده پاسخ می دهند؛« چنان با شرایط تطبیق پیدا کرده ایم که مزه چای هم برایمان عوض شده است.» آنها درست می گویند و ما تمام ذراتٍ این زندگی خلص مبارزاتی و عملیاتی را با قلب و روح خود پذیرفته ایم و دوست داریم.
مريم ( فرمانده مان) به قرارگاه رفته است تا وسايل فردي برای ما را بياورد. لباس‌هایمان به شدت از بين رفته‌اند و نياز به لباس نو داريم.
تا شروع نگهبانيٍ شب ‌كاري نداريم‌. براي استراحت مي‌روم. بچه‌ها برايم شام نگه خواهند داشت. تا شروع نگهباني‌ام‌كه ساعت يك است،‌ مي‌توانم بخوابم. ساعت 12 شب از سروصداي بچه‌ها بيدار مي‌شوم. صداي حميد( فرمانده) و علي‌( توپچی مان) و سروصداي خواهرها بلند است. صداي ريختن سنگ‌ريزه‌ها از تپه( پٌشت چادر) به ‌‌گوشم مي‌رسد. بچه ها پشت چادر ما جمع می شوند. نمی دانم چه خبر است؟ به سرعت بیرون می آیم. علي و حميد براي چك با چراغ قوه بالاي تپه مي‌روند. موردي نمی بینند‌كه برمي‌گردند. به چادر برمی گردم و شامم را مي‌خورم و لی هيجان زده هستم و ذهنم هنوز به دنبال ماجراست.
حميد(یکی از بچه ها) شبحي را مي‌بيند و ايست مي‌دهد. شبح فرار مي‌كند. بچه‌ها با ماشين به دنبالش مي‌روند. شيارها را چك مي‌كنند. جز یک شغال چیزی نمی بینند. سرشب يكي از بچه‌ها شبح ديد و بی کی سی زد كه شديداً به او انتقاد شد. قرار است‌كه شليك نكنيم. ساعت یک بالای تپه نگهبان هستم که با هشياري بالایی پست مي‌دهم. زمان خيلي‌كند مي‌گذرد. در تاریکی خیره می شوم و سعی می کنم با هشیاری برحوادث پیشدستی کرده و هر توطﺋه ای را خنثی کنم. در هر لحظه آماده ام تا اگر از سمت چپ و راست یا پٌشت سنگر، حمله ای شود به خوبی دفاع کنم اما اتفاقی نمی افتد و پست من تمام می شود. براي پٌست بعد مريم( ن) را صدا مي‌كنم. مي‌گويد:« چشم‌هايم درد مي‌كنند و نمي‌‌توانم نگهبانی بدهم.» به حميد اطلاع مي‌دهم. مي‌گويد‌: « اشكال ندارد. من نگهبان هستم و دو موضع را نگهباني مي‌دهم.»

يكشنبه- 25، 1 ،70
در ساعت 7 صبح براي هشياري صدايم مي‌كنند. پُستٍ ساعتٍ( 9-7 )در موضعٍ بالای نفربر هستم. از این فرصت براي يادداشت‌كردن استفاده مي‌كنم. هواي صبح خيلي سرد است و پليور و باد‌گيرم را مي‌پوشم. دیشب از شدت سرما با‌كيسه‌ خواب هم خوابم نمي‌‌بٌرد‌كه درب چادر را کامل بستم. با خود فكر مي‌كنم؛« امروز عيد است يا نه؟» فکر نمی کنم که امروز عید فطر باشد. چون صبح چندان دل‌انگيزي نيست و بوی عید هم به مشام نمی رسد. همه خواب هستند و هیچ خبری هم نیست. با اینحال باید منتظر بود. فرمان شادباش عید ناگهان فرا خواهد رسید.
ادامه دارد...
اسامی لاتین
MTLb فرماندهی
سلاح ها
BKC
ف 10 فوریه ، 2007
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen