Mittwoch, 1. April 2009

مروارید 13


مروارید
13
.جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند
شنبه- 16 ، فروردین،70
ساعت 30، 11 صبح با فرمانده لشکرمان (خواهر..) نشست داريم. بعد از آن خط را تحويل داده و مي‌رويم.
نشست با کمی تأخیر شروع شد. همه بچه های گردان مكانيزه حضور داشتند. فرمانده لشکرمان از اوضاع و احوال فعلی(كه خودمان از آن خبر داشتيم و درگير آن بوديم) و از پيروزي بزرگمان و ازكمرشكن شدنٍ دشمن صحبت کرد. به ويژه حول پیام خواهر مريم كه روز جمعه به دست ما رسيده بود، توضیحاتی داد. بعد از روي دفترش پیام برادر را برايمان خواند. برادر پیام داده بود،«... پس از نبرد دليرانه‌تان مواضع را تحویل دهید و به خطوط عقب‌تر براي آمادگي بيشتر برگرديد.» همچنين برادر‌گفته بود،« لشكرهايي‌ از شما به قرارگاه برمي‌گردند‌كه فريضه ماه رمضان را شروع‌كنند. و اين دوران و پيروزي ها را هم از امام علي داريم.» برادر بسیار با محبت با ما صحبت‌كرده بود و رضایت رهبری از عملیات ما را بسیار خوشحال کرده بود.
پس از پیام برادر، فرمانده لشکرمان صحبت دیگری نداشت و از بچه‌ها سؤال‌كرد‌:« شما حرفي نداريد؟» بچه‌ها‌‌ گفتند: «نه!»... در پایان نشست، قرار شدکه ما‌ آماده شده و وسایل استقرارمان را جمع‌كنيم و به عقب‌تر برگرديم‌ ولی لشکر آماده و پشتيبان لشکرهای.... جلو نيز باشیم.
ساعت 4 بعد از ظهر آماده شده و حركت‌كرديم. قرار بود به سه راهي برگرديم‌ اما به دليل عدم‌آمادگي‌ِ لشکر .... برای تحويل‌گيري كامل خط، قرار شد همان نزديكي‌ها بمانيم تا اگر نياز داشتند به آنها كمك‌كنيم و شب هم برنامه نگهباني‌ داشته باشیم.
ما‌كنار يك ده توقف‌كرده بوديم. غروب به ده رفتيم. با اهالي خوش و بش‌كرديم. آنها هم تازه و پس از برقراری مجدد امنیت، به روستا برگشته بودند. به خانه یک روستایی جوان رفتیم. همه وسایل زندگی آنها( بٌقچه و رختخواب و وسایل پلاستیکی...) در تراکتورشان بود. هنوزآنها را پایین نیآورده بودند. خانه( حیاط) بزرگی داشتند. زن خانه، خیلی جوان و زیبا و حامله بود. به نظر می رسیدکه از بازگشت به خانه اش خوشحال است. شوهرٍ او در ایوان خانه نشسته و در فکر بود. خسته به نظر می رسید. هیچ حرفی نمی زد. ساکت به ما نگاه می کرد. زن جوان سعی می کرد به ما کمک کند.
ما از توالت خانه استفاده کردیم و دست و روی خود را با استفاده از شیرآبی که در حیاط بود، شستیم و یکی دو نفری هم وضو گرفتیم. زن جوان برخوردگرمی داشت و برای نماز خواندن، من و یکی دیگر از بچه ها را به درون اتاق بزرگ(مهمانخانه) هدایت کرد. بقیه بچه ها در حیاط منتظر نوبت برای توالت و یا استفاده از شیرآب بودند.
وسایل داخل اتاق(مهمانخانه) مختصر و تقریباً صفر تنها شامل حصیر و زیلو بود. زن با شرمندگی ما را به درون اتاق خالی هدایت کرد. می خواست چیزی بگوید اما نتوانست. ما به روی او لبخند زدیم. لبخندی که به معنای دلداری دادن و فهمیدن شرایط او بود ولی نمی توانستیم کمکی به او بکنیم. دختر جوان در ماه های آخر بارداری بود. جنگ، تحریم اقتصادی، فقر و بیکاری و گرسنگی و... برای یک مادر جوان درآستانه تولد اولین نوزاد، ضایعات کمی نیستند. به خاطر او ناراحت شده بودیم.کلاً دیدن رنج های مردم (جنگ و فقر و بیکاری وگرسنگی و کمبود مایحتاج و..)، هر مجاهد یا مبارز یا هر انسانی.... را آزار می دهد. فقردر هرجای جهان که باشد مثل بوی گند است که نمی توان دماغ خود را گرفت یا چشم خود را بست و یا به روی خود نیآورد و متأثر نشد.
درحال خواندن نماز در خانه، احساس می کردم که در خانه خلق و مردم خودمان هستم و به تعهدات ایدﺋولوژیک در قبال خلق های تحت ستم فکر می کردم. به.... آنچه که در اندیشه یا روح من (یا ما) سالیان سال و از ابتدای آشنایی با ایدﺋولوژی حک شده بود. اما دنیای ساده و زیبا وآرمانیٍ (ایدیولوژی) با دنیای واقعی و پٌر تضاد و قانونمند مبارزه متفاوت است. با اشراف به همین آگاهی به عواطف ساده ام غلبه کرده و به روح و اندیشه ام سر و سامان بخشیدم. تا حدی عبورکردن از تضادهای پیچیده سیاسی، و یا ناگزیر بودن برای عبور از این تضادها را، درک می کردم. بدون شک درطی این مدت وجود ما برای همین مردم و بازگرداندن امنیت وکوتاه کردن دست مزدوران و باجگیران و دشمنانشان مفید بوده است.
پس از استفاده بچه ها ازآب برای نظافت وکارهای فردی،کارمان در آنجا تمام شد و با تشکراز صاحبخانه خداحافظی کردیم. در راه برگشتن، سگ‌هاي لعنتي ول‌كنمان نبودند. مریم مرتب به روی زمین می نشست و وانمود می کرد در حال برداشتن سنگ است و سگ ها مقداری عقب میرفتند ولی بعد دوباره دنبالمان می کردند. بالاخره به خانه مان که همان نفربرمان است، برگشتيم.
امروز مشكل بي‌آبي داشتيم‌. جیپ پشتیبانی(سیما و رسول) شب برايمان آب آوردند و دبه ما پُرشد. دبه را همیشه به بدنه نفربر به محل مخصوص آن نصب می کنیم.
*
دیشب فقط يك پُست نگهباني داديم و بعد تا صبح خوابيديم. اولين شبي بودكه از ساعت 11 شب تا صبح خوابيدیم و حتي برای نماز خواندن، (چندتایی که نماز می خوانیم) بیدار نشده بودیم.

يكشنبه 17، 1، 70
بعد از خوردن صبحانه برادر حمید به ما گفت:« همه‌ شرح وگزارش عمليات را بنويسيد تا بتوانیم جمعبندی کنیم.كار امروزتان اين است.» ما شروع به نوشتنِ‌ شرحِ عمليات و محورهاي ديگرگزارش کرديم. هنوزکارمان تمام نشده بود‌كه فرمان حركت آمد. قبل از حركت حميد ما را توجيه‌كرد‌كه براي لجستيك و آموزش‌هاي ضروري ديگر به... مي‌‌رويم. مدت يك هفته هم درآنجا توقف‌ داريم.
بعد از توجيهٍ حميد حركت‌كرديم. ساعت يك بعد از ظهر به موضع جديد‌كه‌كوه‌هاي .... است، رسيديم. نقطه‌اي‌كه تا 10 روز پيش ناامن بود، امروز خوشبختانه و به همت مجاهدين به خط دهم( پشت جبهه) تبديل شده است و قوانين خط مقدم برآن حاكم نيست. از جمله اینکه پٌست شب نیز نداریم.
در موضع جدید، خواهران یک یگان دیگر هم برای استقرار به نزد ما آمدند. قرار شد چادرٍ بزرگی برای استقرار و حتی سرويس بزنيم و کلاً الزامات استقرارمان را فراهم‌كنيم.
به محوطه پٌر درختی در پایین یک تپه رفتیم. جای زیبایی بود و نهرآبی هم داشت. شروع به کار کردیم. باید تضاد حل می کردیم. بچه ها نظر می دادند. ولی تصمیم گیری با فرمانده مان(مریم) بود. راضیه تصمیمات مریم را قبول نمی کرد و در برابر نظرات او مقاومت می کرد. مریم از دست او کلافه شده بود.کلاً راضیه با صلاحیت های مریم مشکل پیدا کرده است و این مشکلات خود را نشان می دهند. یکی از بچه ها با دیدن تنظیم رابطه بین آن دو به خنده می گفت:« بچه ها، کلاه خودهای خود را بگذارید تا ترکش آرپی جی به شما نخورد.» گاه من به راستی از بدخلقی و تنظیم رابطه های غلط راضیه دچار تعجب می شوم. نمی فهمم چظور اجازه چنین برخوردهایی را به خود می دهد اما او انتقادی به خود نمی بیند! مریم خیلی باظرفیت است و رفتار او را تحمل می کند و من علت این سازش را نمی فهمم. البته وجود مشکل یا کنتاکت های تشکیلاتی امری طبیعی است و دیر یا زود هم مطرح شده و راه حلی برای آن اتخاذ خواهد شد. [باید تضاد حل کرد! ]
چادر را به پا ‌كرديم ولي مشخص نبود ‌كه شب در اينجا خواهیم ماند یا نه. نفربرهامان يكبار از ارتفاع به پايين آمدند و موضع‌گرفتند ولی دوباره به بالای ارتفاعات برگشتند. به هرحال برنامه جديد ما از امروز آغاز مي‌شود.
ابتدا نگهباني از نفربرها در برنامه مان بود اما با بالا‌كشيدن نفربرها از ارتفاعات این برنامه خود به خود منتفي‌ شد. قرار شد ما هم به بالای ارتفاعات برويم و در آنجا مستقر شویم. چادری را که زده بودیم، جمع کردیم و به بالای یال رفتیم و درآنجا دوباره چادر زدیم. آتش درست کردیم و چاي‌گذاشتيم و پنجي(عصرانه) دٌور هم خورديم. پس ازآن ديگر‌كاري نداشتيم. بعد از مدتها و برای اولین بار شب را در زیر چادر به سر ‌برديم. فانوس روشن‌كرديم. بچه‌ها وسايل‌‌شان را دورتادورٍ چادر بالاي سرشان‌ چیدند.كم‌كم شام هم آمد و شام خورديم. بعد نگهباني شروع شد. نگهبانان مشخص شدند و بقيه بچه‌ها استراحت کردند‌. این استراحت کردن با استراحت در سنگر تفاوت داشت، زيرا در چادر و براي خواب شبانه بود!
ادامه دارد....
ژ12، ژانویه، 2007
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen