Mittwoch, 1. April 2009

مروارید 1

مروارید 1
.
جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند

13ا 28 اسفندماه 69
به طور ناگهاني و شتابزده‌ در عرض یک روز محل استقرار و زندگی سنگری مان را ترك‌كرده و به قرارگاه اشرف بازگشته‌ايم. براي من باوركردني نبود اما تمام استقرار و تأسیساتمان را ‌كه با آن همه‌كار و زحمت‌ بنا‌كرده بوديم، در عرض چند ساعت خراب‌ کردیم و آن مکان زیبا و فراموش نکردنی را برای همیشه ترك‌كرديم. من حيرتزده وگیج از اینهمه سرعت عمل بودم. دلم با این مکان و رنج ها و تلخی ها و شادی های آن پیوند خورده بود. دلم نمی آمد چیزی را خراب کنیم، چون سنگرها و آشيانه‌ها یما‌ن را‌ در دل‌كوه‌كنده بوديم،‌كاري‌كه تا به حال هيچ بشري نكرده بود. خراب‌‌كردن آنهمه پیشرفت و آبادانی در میان تپه ها برایم باور نکردنی بود. از صبح زود همه با سرعت درحال کمک کردن و کًنده شدن( از استقرار) بودیم.گاه فرصتی پیش می آمد و من با حیرت به تمام صحنه های دور و بر خود نگاه می کردم. كمرشكن‌ها بنگال‌ها را بار مي‌زدند. همه فرماندهان در حالِ بدو بدو بودند. چادر با‌شكوه و تاريخيِ صنفي ما و همه زحماتِ خواهر فاطمه در عرضِ چند ساعت جمع شدند. دلم می خواست که این چادر که مظهر اراده و عشق و خلاقیت و تطبیق در یکی از سخت ترین شرایط بود به عنوان سمبلی حفظ می شد. به نظر من هرآنچه که با والاترین عواطف و احساسات و عمیق ترین عشق های انسانی یا آرمانی و با رنج و فداکاری بنا می شوند، روا نیست که دچار فنا شوند. به همین دلیل دلم می خواست که نام یک زن در آن مکان باقی می ماند. نام خواهر فاطمه (غ)، زنی مثل پلنگ، زنی فرمانده و توانا اما ساده چون یک رزمنده وکارگر(همیشه کارگر) با پوتین های محکم و خستگی ناپذیرش که گاه هفته ها از پایش بیرون نمی آمد و با اٌنیفورمی که از دوده های هیزم(برای آتش) و ازکارهای سخت در میان باد وخاک و باران وگل بیابان، سیاه و کثیف بود و با صورتی که همیشه از دوده کثیف وسیاه و حتی زشت و بی بهره از کمترین زیبایی(زنانه) بود اما با قلبی پاک و زیبا، مثل گل نرگسی که در چادر گذاشته بود، بوی عطر می داد و با تلاش روزانه اش علیه گرسنگی و با روحیه پٌر نشاطش و با خنده ها و حتی جوک هایش،... آری این نام باقی می ماند. دلم می خواست که نامش و چادرش هر دو در میان این کوه ها و تپه ها و برای مردمان بومی یا چوپانان باقی می ماند. سلام براو باد! سلام بر زیبایی انسانی( مجاهدت و رزمش) باد. بدون شک زیبایی انسانی تنها به معدودی محدود نمی شود، بسیاری بر این کٌره خاکی با توان و قدرت خود یا از درون قلب ها و با احساس خود بربشریت تأثیر نهاده اند. برای دیدن برخی زیبایی ها( هیچکس و ناچیز)، دل باید زنده و عاری از خود باشد!
فرمانده محورما پٌرتوان تر از همیشه در صحنه بود و فرمان مي‌داد‌كه سنگرها را خراب‌‌كنند‌[ تا قابل استفاده و اسقرار دشمن(پاسدارها) نباشد.] در تاريكي شب بودكه ما از منطقه.... خارج شده و حركت‌كرديم. البته نمي‌دانستيم‌كه به‌كجا مي‌رويم؟ طبق معمول(ضوابط ارتش) توضيحي داده نمی شود. برای یک رزمنده هم موضوع حل است که مأموریت او یا محل مأموریت او عوض می شود و باید صبر کند تا در محل مأموریت جدید، وظیفه اش به او ابلاغ شود.
در بين راه ما آماده‌باش بوديم. حتي انتظار درگيري داشتيم. صدای شلیک به گوش می رسید اما موردي پيش نيامد. تمام جاده لبريز از نيروها و محورها و لشكرهاي ما بودكه همه برمي‌گشتند. من به این تلاطم شگفت انگیز که تاریکی شب را شکافته بود، نگاه می کردم. از دیدن این ارتش بزرگ و با تجربه و کارآمد لذت می بردم و دلم می خواست که از همین جاده برای سرنگون کردن رژیم برویم. به درستی نمی دانستم در چه شرایطٍ جنگی ای هستیم اما در قلبم آرزوی رفتن به عملیات را داشتم. بدون شک این آرزو در این لحظه در قلب همه ما بود.آرزویی که به تن های خسته ما قوت و به روح ما امید می بخشید. بدون شک و قانونمند، روزی این جاده های رزم و فدا به ایران زمین منتهی خواهند شد، تا آنروز...!
تمام طول شب را در راه و هشیار بودیم و سپیده صبح به قرار گاه رسیدیم. به محور رفتیم اما متفرق نشدیم چون آماده باش بودیم. در همان ماشین آیفا استراحت کردیم. روز بعد در نهایت تأسف خبركشته شدن یکی از فرماندهان و مجاهدان قدیمی برادر رضا(معاون قدیمی محورمان) را شنيديم. خبرخيلي دردناك و برای من مثل ضربه ای محکم بود. برخی از انسان ها چنان والا(ایدﺋولوژیک) هستند که با مرگ آنها انسان خود نیز می میرد یا در روح خود آسیب جدی می بیند و دچار حفره و خلأ می شود. مرگ او را باور نمی کردم چون شب قبل زنده بود و من او را دیده بودم. چطور می تواند در عرض چند ساعت یک فرمانده پٌر توان و پٌرتلاش و خستگی ناپذیر مثل کوه دیگر زنده نباشد! چطور می تواند شمع شعله ورٍ وجود او به ناگاه خاموش شده باشد! نه، این ظالمانه است! دیشب او به شدت گرم کار بود و در محل...... با نهایت جدیت در حال راه‌اندازي يك كاروان(خود رو) براي بازگشت به قرارگاه بود. در همان ساعات فعالیت و در تاریک و روشن غروب آفتاب شناسايي شده بود و بعد در تاریکی شب و بسیار ناجوانمردانه و از پٌشت توسط‌ جاش های مزدور رژيم تير خورده بود. قاتل تنها او را کشته بود. چون ساعت ها او را زیر نظر داشته و به نقش و موقعیت تعیین کننده او (راه اندازی کاروانها)، واقف شده بود. فکر می کرده است که با این ترور، مانع سرعت و حرکت کاروان ها خواهد شد.آنها که هویتشان در تاریکی شب مشخص نبود، نقشه داشتند که با ایجاد درگیری پراکنده جلوی سرعت انتقال ارتش آزادیبخش را بگیرند و با استفاده از زمان،( تاصبح) نیرو آورده و به ارتش آزادیبخش آسیب برسانند!! چه خیال خامی! چند ساعت بعد از این خبر دردناک مجدداً خبر از درگيري‌هايِ ديگر وكشته و زخمي‌شدنِ بچه‌هايِ محور‌هايِ‌ ديگر هم ‌رسید. هویت حمله کنندگان به ما مشخص نبود. اما چه کسی جز رژیم خمینی می تواند به بچه های ما حمله کرده باشد؟ بعد از چند ساعت اخبار تکمیلی رسید و مشخص شد که در نهایت تأسف جاش های مزدور رژیم در مناطقِ متعددي به‌گونه وحشيانه و غافلگیرانه به بچه های ما حمله‌كرده‌ اند. خواهري از ناحيه ‌كمر تير خورده بود، چرا؟ چرا‌ مزدوران محلی اين جنايات را انجام مي‌دهند؟ حتی گفته می شود که قصد محاصره قرارگاه را دارند. چرا؟ ما‌ كه به‌آنها ‌كاري نداريم. هیچوقت هم با آنها مناسبات خصمانه ای نداشتیم. رژیم است که از این شرایط آلوده می خواهد ماهی بگیرد. بدون شک زد و بند با رژیم در کار یا پشت پرده است. وضعيتِ عجيبي برقرار است. ارتش عراق شکست خورده و ازکویت عقب رانده شده است. به دنبال آن شرایط جدیدی پیش آمده است اما معلوم نيست‌كه چه خبراست؟ هیچکس دقیق چیزی نمی داند. اما بمباران و جنگ کویت تمام شده است و ما هم پس از يك ماه و اندي ترك قرارگاه‌ (كه نمي‌دانستيم‌ چه سرنوشتي در انتظارمان است،کشته شدن در اثربمباران یا رفتن به عملیات و...) به قرارگاه برگشته‌ايم. دوباره در قرارگاه هستيم. قرارگاه شهر ما و خانه ماست. اما در این شرایط امن نیست و هیچ جا و هیچ چیز هم مثل سابق نیست. همه چیز زیر و رو شده است.
در محوطه محور انبوهِ وسايلِ برگشته از‌ زندگی سنگری پراكنده‌اند.آسايشگاه‌ها مثل غارت شده‌ها به هم ريخته هستند. اتاق ها خالی و بدون تخت و کمد و...هستند. بنگال ها همه کًنده شده اند. فیافی( سالن غذاخوری بزرگ) کاملاً خالی و شبیه به یک سوله(انبار) شده است. انبوه وسایل متفرقه و تدارکاتی در آن گذاشته شده است. برق ها قطع هستند و نور کمی در فیافی است. در سلف سرویس غذاخوری چند شمع میسوزد. همه جا مثل یخچال سرد است. حتی یک بخاری هم وجود ندارد. از همه جا بوی متروک بودن به مشام می رسید. وضعیت غریبی است و تمام آن، مثل صحنه های یک فیلم سینمایی(جنگی) از پیش چشمان من می گذرند. محورٍ آباد و زیبایم را دوست داشتم و از دیدن این سرنوشتش ناراحت می شوم. با خود فکر می کنم که از کجا و چگونه می توان براین شرایط غلبه کرد؟ از نظم و زیبایی سابق در محور چیزی باقی نمانده است. چطور و چگونه و چه مدت طول خواهد کشید تا دوباره مثل اول آباد شود؟[آبادانی سالها وقت نیاز دارد وکار و زحمت و رنج و عمرانسان ها را طلب می کند اما خراب کردن، در عرض یکروز و حتی چند ساعت و بدون زحمت زیادی ممکن است.] بی اختیار غمگین می شوم. دیدن خرابی های ناشی از شرایط جنگی به طور عام برای انسان، اندوه یا شرایط روحی منفی ایجاد می کند. اما به تجربه می دانم که به زودی و به طریقی برق آسا براین شرایط غلبه خواهد شد. محور نو دوباره به راه خواهد افتاد. حدسم درست است و زیاد طول نمی کشد که فرمانده محورمان با اصلی و فرعی کردن یا درجه بندی تضادها بلافاصله دستور راه اندازی مجدد محور را صادر می کند. پس از یک استراحت کوتاه، برنامه ‌كارگري ريخته می‌شود. ازآنجا که رزمنده حرفه ای شده ایم زود با شرایط خود را تطبیق می دهیم. در تمامِ محور همه مشغول سروسامان و نظام بخشیدن دوباره به محور می شویم.کارها تقسیم و تیم بندی انجام می گیرد.گٌردان برادران بنگال ها را نصب می کنند و سالن جمعی را راه می اندازند. همه به شدت و تنها با آنتراکت کوتاهی[ برای خوردن چای و خرما ]کار می کنیم و دریای شگفت انگیز این نیروی انسانی و تک به تک خواهران یا برادران به نظر من خالقینٍ معجزه حیات(زندگی) هستند. این مکانٍ متروک و مٌرده، دوباره با دستان و نیروی بازوان و با قلب های زنده و با ایمان آنان زنده می شود. بدینگونه جایی برای اندوه باقی نمی ماند. با این حال باز شرایط عادی نیست و حتی وضعِ عجيبي ‌است. ما بين دو وضعيتِ کاملاً متضاد یعنی راه‌اندازي محور وآماده‌باش عملیاتی هستیم. من آرزو می کنم که این تضاد به نفع عملیات بچرخد و ما بتوانیم به عملیات برویم و شاید بتوانیم رژیم را سرنگون کنیم. شاید بتوانیم پس از سالیان سال انتظار به میهن خود بازگردیم. اگر بتوانیم حتماً سرزمینمان را آباد و خلق مان را خوشبخت میکنیم و اینهمه رنج نیز پایان می یابد. من تنها کسی نیستم که این آرزو را دارم یا به آن فکر می کنم. بدون شک این شوق مثل آتش زیر خاکستر درسینه همه ما پنهان و در انتظار شعله ور شدن است. ... و ناگهان انتظار همه ما پایان می یابد و آماده‌باش عملیاتی داده می‌شود. ما ‌كارهای راه اندازی محور را رها‌كرده و وسايلِ عملياتي خود را برداشته و دوباره محور عزیزمان را به پشت سر می افکنیم.‌ همه خوشحاليم‌كه آماده‌باش دادند و با عزمی جزم به سوی سرنگون کردن رژیم پلید مي‌رويم. رژیمی که با پاهای خود و (با دست های مزدورانش) به گور آمده است. بدینگونه شیپور برای عملیات مروارید نواخته شد!
ادامه دارد...
ا23 اکتبر، 2006
ملیحه
رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen