Mittwoch, 1. April 2009

مروارید 10

مروارید 10
صبح بچه‌‌ها تیم بندی شدند و با آنکه خسته از نبرد شب قبل بودند ولی در تعقیب دشمن با پای پياده به سوی دشت به راه افتادند. لشکرهای دیگر در دشت رژیمی ها را با تانك و دولول و به کمک نفرات پياده، محاصره‌‌كرده و تعدادی ازآنها را كشته بودند. بعد از ساعتی بچه های ما برگشتند و بلافاصله گشت شروع شد. بچه ها با یک نفربر به سوی سنگرهای شب قبل رژیمی ها رفتند و از محل اختفايِ شب قبل آنها‌ كنسروهاي اهدايي سپاه‌پاسدارن( روی کنسروها این کلمات نوشته شده بودند)، نان لواش ايراني و جيره جنگي ايراني( پسته ‌،كشمش، مويز و..) و مقداري مهمات را پيدا كردند. در سنگرها رد خون باقی مانده بود. از ساعت دو‌ نیمه شب كه شلیک آر پی جی و بی کی سی یگان ها کمتر شده بود، توانسته بودند زخمی هایشان را از صحنه خارج‌كنند. بي‌شرف‌ها خط‌شان این بودكه از خود هیچ ردي( جنازه یا مجروع) باقی نگذارند ولي بچه‌ها از جنازه های آنها در دشت‌ فيلمبرداري‌كردند.
نزدیک به سپیده صبح برادر حميد را دیدم. خيلي خسته بود و از شدت بیخوابی قادر نبود‌كه روي پا بايستد اما معاون او ( حسن) خيلي قبراق و پرتوان به بقیه‌كارها رسيدگي و فرامین حمید را دنبال مي‌كرد. حميد فرمانده با صلاحیت و همه جانبه‌اي است ‌اما توانمندی های معاونش(حسن) توجه مرا بیشتر جلب کرده بود. برادر حسن(پ) به راستي شجاعانه می جنگيد. بعد از عقب کشیدن، من پشت بودم و خشاب ها را پٌر می کردم. راننده نفربر ما (سیامک) نیز به همراه من خشاب پٌر میکرد. معمولاً او فرد ساکت وکم حرفی است ولی با هیجان از درگیری صحبت میکرد و من با علاقه گوش می دادم. اولین آرپی جی در فاصله 5 متری نفربر منفجرشده و بعدی با ارتفاع کم از بالای سرشان رد شده بود. او سریع عکس العمل نشان داده و نفربر را از وسط جاده به پشت تپه کشیده بود. بقیه گلوله ها به تپه خورده بودند. سیامک می گفت:« من با دوربین شب نگاه می کردم. علی( توپچی نفربر) هم با دوربین شب آنها را می دید و همانجا را با رگبار می زد. فکر می کنم که صدتایی یا هم بیشتر بودند. فردا صبح جسدهاشان را خواهیم دید.آن پشت باید پٌر باشد.» با شگفتی به گفته های او و به جزییات درگیری گوش می دادم. فرمانده حسن خشاب های پٌرشده را از ما می گرفت و به سنگرها می رساند. او با روحیه بالا و بسیار مسلطی صحنه را فرماندهی می کرد. برخلاف او مريم شير فرمانده ما هیچ تجربه ای در صحنه نداشت. نمی دانم چرا حتي يک گلوله آر پی جی هم شليك نكرده بود. با روشن شدن هوا به دنبال حميد ( فرمانده‌مان) مي‌گشت‌. او را بلند و با نگرانی صدا مي‌زدکه زنده است يا نه؟ من و راضیه تصور دیگری از او داشتیم. مریم خواهر فداکار و پٌرتوانی است اما دیشب به عنوان فرمانده نقش فعالی نداشت. شاید تجربه فرماندهی در صحنه را نداشت. من درباره او قضاوت نمی کنم اما راضیه به شدت از دست او عصبانی است و می گوید:« اگر مهمات به ما میرسید، ما هم در سنگر به جنگ ادامه می دادیم. بی شرف ها نباید زنده می ماندند.» احساس او را درک می کنم و خودم نیز به این واقعیت فکر می کنم که نقشٍ تعیین کننده را در صحنه(درگیری) برادر حمید و معاونش(حسن) داشتند. حمید یک فرمانده عالی است. به راضیه می گویم:« آنها بارها در عملیات شرکت داشته اند و با تجربه هستند. مریم در حال کسب تجربه است، ما هم همینطور!» راضیه با خشم سرش را تکان می دهد. او پٌرتوان مثل مریم نیست. جثه کوچک و ضعیف(کم توانی) دارد اما خیلی جوان تر از مریم است و هیچ تردیدی هم در قاطعیت یا صلاحیت های خودش به عنوان یک فرمانده ندارد. دیشب هم در صحنه جدی و باصلاحیت بود. صحنه جنگ با دشمن(رژیم) ساده و مثل یک جنگ کلاسیک نیست بلکه جنگ با مشتی پاسدار عقیدتی رژیم است که هدفی بالاتر از کٌشتن و حرفی هم جز فحش ندارند. دیشب هم همین هدف چند ساله را به نمایش گذاشته بودند.
*
حدود ساعت شش صبح برادر حميد درحالیکه از خستگی تلولو می خورد، روی زمین نشست. فرمانده حسن درکنارش بود. ما به دور او جمع شدیم. حمید‌گفت‌:« يك تيم از بچه‌ها درست در بالاترين موضع (بالای یال) از ساعت شروع جنگ ارتباطشان با ما قطع شده است. به بیسیم جواب نمی دهند. نمی دانم که چه اتفاقی برایشان افتاده است. باید یک تیم بالای یال برود.» ما نگران حال آنها شدیم ولی نمي‌خواستيم اتفاق بدي را براي آنها باوركنيم یا خبرآن را بشنویم. بعد یک تیم از بچه ها بالای یال رفتند و با بیسیم خبردادند که آنها کشته شده اند. خبرشهادتشان برای ما دردناک بود. دادن سه شهید برای ما ضایعه بزرگی بود. اصابت آرپی جی مزدوران به سنگر باعث شهادت هرسه آنها شده بوده. شب گذشته ساعت 12 سرتيم‌شان اطلاع داده بود‌كه تحركاتي را حس مي‌كند و اجازه شلیک خواسته بود. حمید گفته بود:« نزدیک شدند، بزنید!» اما پیش ازآنکه بچه ها شلیک کنند، مزدوران با استفاده از تاریکی کاملاً نزدیک شده و بعد هم به داخل سنگر شلیک کرده بودند. تقریباً شبیه به وضعیتی که دیشب ما با آن رو به رو شدیم. رژیم حساب کرده بودکه بقیه جنگ هم به همین راحتی و غافلگیرانه خواهد بود! [در فکر من مرتباً چگونگیٍ این درگیری به تصویرکشیده می شد. فکر می کردم که چرا بچه ها غافلگیر شدند و چگونه دشمن آنها را غافلگیر کرده بود؟ چرا اولین گلوله به داخل سنگر اصابت کرده بود؟]
از ساعت 5 صبح رژيم مواضع ما را زير آتش ميني‌كاتيوشا‌ گرفت. همه روی زمین یا در شیاری دراز کشیده بودیم.[ زمین گیر شدیم.] ياد عمليات فروغ افتاده بودم. بعد کاتیوشای رژیم شلیک کرد.آتش کاتیوشا خطرناک است و تا تکان بخوری، ترکش می خوری. به همین دلیل، در محل استقرار شب(خط) نماندیم و ناچار به عقب بر‌گشتيم.
*
دوشنبه 12، فروردين 70
صبحِ روز عمليات پس از برگشت به عقب مقداري استراحت‌كرديم. بعد تنظيف سلاح‌هایی‌كه شب قبل با آنها شليك‌كرده بودیم، داشتیم. پس از چندكار متفرقه در ساعت پنج بعد از ظهر برای حرکت به سمتٍ مواضعٍ شب آماده شدیم. با فرمان فرمانده حميد‌ به محلٍ استقرار قبلی برگشتیم. دیرتر از معمول رسيديم و هوا تاريك شده بود. سلاح و مهمات و خشاب اضافه( بیشتر از شب قبل) و پتو و... برداشتيم و به سمت محل مقر و ديدباني از یال بالا ‌كشيديم. مسؤليت ما(نفربر خواهران) ديدباني در خط مقدم درگيري بود. مواضع ديدباني مناسب نبودند و بچه‌ها تضاد داشتند. دو نفر( فريبا و مريم) برگشتند تا با حميد صحبت كنند. پس از صحبت با حمید به مقر برگشته بودند اما هرچه ما را صدا زده بودند، ما نشنيده و جواب نداده بوديم. فکرکرده بودند اوضاع عادی نیست و‌ دوباره به پایین برگشته بودند. اینبار با فرمانده صحنه( برادر محمود) به مواضع آمدند. برادر محمود به مقرآشنایی داشت و ما را پیدا کرد. نگرانی آنها برطرف شد. فریبا فکرکرده بود که ما همه غافلگیر و اسیر شده ایم. برادر محمود حول حل تضادهایی که بود، توضیحاتی داد و رفت. به ديدباني مستمر تا ساعت چهار صبح ادامه داديم. رژيم خودش‌گفته بودكه امشب هم حمله مي‌كند و ما منتظر وآماده بوديم. مقداري زرهي‌هايش جلوي ما مانور دادند. می خواستند اعصاب ما را تحریک کنند اما حمله‌اي انجام نشد. شب خيلي پرهيجان و سنگين و نفس گیری‌گذشت. تاریکی هوا بدتر از شب قبل بود و حتی نیم متری را هم نمی شد، دید. سنگرهای ما هیچ اطمینانی نداشتند. اطراف ما همه باز بود. در این شرایط باید نهایت آرامش خود را حفظ می کردیم.
تصویر سه برادرمان که شب گذشته در یک لحظه غیرقابل انتظار به شهادت رسیده و از میان ما رفته بودند، از برابر دیدگانم محو نمی شد. جایشان خالی بود و رنج شهادتشان برقلبم سنگینی می کرد. دلم نمی خواست که هیچ خواهر یا برادر دیگری شهید شود. آیا بچه ها زنده خواهند ماند. رژیم که ول کن نیست. دوباره آمده است.
بدینگونه شبی سیاه و درگیر با هیولایٍ آدمخوارٍ رژیم گذشت. تانک هایش با چراغ های روشن مثل چشم های آتشبار اژدها تنوره می کشیدند.
*
با سر زدن سپیده، معجزه نور قلبم را روشنی می بخشد. نفس راحتی می کشم. همه بچه ها زنده هستند. صبحی بهاری دمیده است و زیبایی آن را با تن و جان خسته و بی رمقم حس می کنم. خدای طبیعت تمام تلاش خود را می کند تا به جهان خرمی و طراوت و شکفتگی بخشد.گلی بًروید و زنده بماند. نمی دانم چگونه این آدم های رژیم تمام تلاششان را می کنند تا برای حفظ قدرت آخوندی، بهترین گل های انسانی را پًرپًرکنند و جنایاتشان را نیز نه به نام خود بلکه به نام خدا ثبت کنند. خدایی که نور و زیبایی است و نیازی به جنایات سیاه آنها برای اثبات وجود خود ندارد.
ادامه دارد
اسامی لاتین سلاح ها
.RPG و´BKC.
د25 دسامبر، 2006
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen