Mittwoch, 1. April 2009

مروارید 5

مروارید 5

.جنبه های اطلاعاتی یادداشت ها حذف شده اند


یکشنبه 4، 1؛70
ساعتِ 6 صبح است. تمام لشكر در جاده به خط شده‌ايم و در داخل نفربرها یا تانک و... هستیم. داخل نفر برما بچه ها مشغولِ خوردنِ صبحانه هستند‌. صبحانه نان و پنير و خرماست. ساعت 7 صبح من و فريبا نگهبانيِ از نفربرها و تانك‌ها و خودروهایی را ‌كه به خط شده‌اند، داريم. ديروز در همینجا از يك نفربر يك‌كوله دزديده شده بود.
کار خود را شروع کرده و درکنار جاده به راه می افتیم. فریبا به انتهای ستون( زرهی ها) می رود و من در ابتدای ستون نگهبان هستم. هوای صبح سرد است. دو تا از يگان‌ها( تانک) با استفاده از چوبِ جعبه مهمات آتش روشن‌كرده‌ و درکتری چاي آماده‌كرده‌اند و دور آتش خود را گرم مي‌كنند. از يكي از يگان‌ها یک لیوان چاي مي‌گيرم که در این هوای سرد خيلي مي‌چسبد. صبحانه امروز بدون چاي درگلويم مانده بود. از يگان بعدی هم يك ليوان ديگر چاي مي‌گيرم. رویهم صبح( صبحانه) شاهانه‌اي است!
نگهباني در دو سوي جاده‌اي‌‌ است‌كه مملو از تپه‌‌ماهور و شيارهاست. تپه‌ها سبز و زيبا هستند و هوا مِه‌آلود است. من تعجب مي‌كنم‌كه امسال هوای بهار چرا چنین ابري و باراني و مه‌آلود و خنك است. سالهای قبل اینطور نبود.
روي تپه‌ها پر ازگاو و گوسفند وچوپان است. اين چند روز‌كه در اينجا بوديم، دور و برما، تماماً پُر از چوپان وگوسفند و بز ( رمه) بود. هر بار با دیدن رمه های گاو و گوسفند، عطش نوشیدن يك ليوان شيرگاو يا گوسفند به سرم می زد. هیچوقت اینچنین احساس نیاز یا آرزوی شدید برای نوشیدن یک لیوان شیر نداشته ام. شاید به دلیل قحطی است. مسخره به نظر برسد اما این عطش در من چنان شدید است که دلم مي‌خواه اگر شهيد شدم، در دنیای دیگری که قحطی درآن نیست و شهدا درآن می خورند و می نوشند و زندگی می کنند، یک ليوان شيرتازه ‌گوسفند به من بدهند. البته اگر به جهنم نروم. خوشبختانه یا بدبختانه هیچکس هیچ تضمینی برای زندگی بعد از مرگ خود ندارد با این حال هیچ ترسی از مرگ ندارم و زیاد هم به این مقولات فکر نمی کنم و آرزوی کوچکم را هم مثل رازی در دل خود نگه می دارم. خوشحالم که نه تنها من بلکه تک به تک این خواهران و برادران و رزمندگان ارتش آزادیبخش در هرجا و در کنار هر مردمی که بوده ایم، تاریخی پاک و سرفرازی را رقم زده ایم و با وجود خستگی و گرسنگی یا تشنگی و عطش و نیازهای مادی، متعرض هیچ احدی ازآحاد خلق در هیچ جایی نبوده ایم. دقیقاً به خاطر می آورم که مادرم تعریف می کرد،« در جنگ جهانی دوم زمانی که بلشویک ها( ارتش انقلابی وکمونیست روسیه) درآذربایجان( تبریز و...) بودند، چنان وحشیانه و در رفع نیازهایشان به اموال و حتی ناموس مردم و به دختران تجاوز می کردندکه مردم خانه و کاشانه ها را رها کرده و هراسان از ارتش بلشویک از شهرها فرار می کردند و تا سالیان سال بعد از جنگ هم از بلشویک ها با همین خاطرات تلخ در میان مردم آذربایجان یاد می شد!» و حال ما در اینجا با ارتش قدرتمند و مکانیزه، نه تنها هیچ تجاوز و تهدیدی برای هیچ کس نیستیم بلکه در همین چند روز که اینجا هستیم، مردم خودشان به بچه ها مراجعه کرده و گفته اند،« قبل ازآمدن شما اشرار مسلح به اینجا حمله کرده و به زور از ما باج( پول نقد یا رمه یا ...) می گرفتند و با آمدن شما اشرار از اینجا فرار کرده و به عقب برگشته اند. شما اینجا را ترک نکنید زیرا باعث امنیت شده اید.» البته که شنیدن این اظهارات باعث افتخار و غروراست زیرا این خلق در سایه ارتش آزادیبخش ایران، احساس آسایش و امنیت از دست اشرار می کند. [ اشرار نامی است که خود این مردم بر این دسته از افراد مسلح نهاده اند.]
در طول نگهبانی چند بار به سراغ فریبا می روم و بدینترتیب از سلامت هم با خبر می شویم. فریبا یک خواهر جوان و رزمنده مارکسیست است و من برای او احترام زیادی قاﺋل هستم. او دو فرزند پسر داردکه در ایران هستند. سالهاست که آنها را ندیده است. قبلاً این موضوع را کسی نمی دانست و فریبا آن را پوشیده نگه می داشت. معمولاً او فردی بشاش و با روحیه و با انگیزه و با هدف است ولی بعضی وقتها او سرحال به نظر نمی رسید و من متوجه می شدم که غبار اندوه بر چهره دارد و یا چشمانش از اشک سرخ شده اند. این موضوع باعث تعجبم می شد و به آن فکر می کردم اما علت آن را نمی دانستم. فکر می کردم که چون مارکسیست است شاید از بودن در تشکیلات مجاهدین رنج می برد. [کما اینکه برای من به عنوان فردی با ایدﺋولوژی مجاهدین غیرقابل تصور است که در تشکیلات مارکسیستی باشم.] تا اینکه روزی علت ناراحتی او به خاطر بچه هایش دانستم. بعد ازآن احساس احترام خاص و پیوند انسانیٍ عمیق تری نسبت به او پیدا کردم. به نظر من طبیعی است که او به عنوان یک مادرکه از عواطف عمیق انقلابی نیز برخوردار است، از دوری فرزندانش رنج ببرد یا غبار غم برچهره اش بنشیند و یا چشمانش از اشک خیس شوند و این هیچ دلیلی بر ضعف مبارزاتی نیست. او هیچوقت نخواسته است که صفوف ارتش را ترک کند و به آرمانش معتقد است.
به انتهای ستون می روم و بعد با فریبا راه می افتیم و از کنار تانک ها و نفربرها به سمت سر ستون حرکت می کنیم. فریبا آموزش رانندگی تانک دیده است و به هنگام عبور از کنار تانک ها ناگهان رو به من کرده و با خوشحالی می گوید:« عملیات شروع شده است و قدم به قدم با تانک تا تهران خواهیم رفت. آرزو می کنم که با تانک تا به شهرمان و حتی محله مان و حتی تا درب خانه مان بروم و درآنجا بچه هایم را درآغوش بگیرم و بگویم، دیدیدکه من با تانک برگشتم و دیدید که ما پیروز شدیم! دلم می خواهد که فریادهای شوق مادرم و فرزندانم و مردم شهر را به خاطر تانک ها و نفربرها و زنان رزمنده ارتش آزادیبخش بشنوم. رنج های رسیدن به این هدف را تحمل کرده ام و حالا دلم می خواهد که پیروز شویم.» فریبا دچار احساسات شده است و من هم همینطور و از گوشه و کنار و اطراف ما صدای نغمه بهاری پرندگان به گوش می رسد و با خود فکر می کنم که مقصر این بهار زیباست که شوق بهار آزادی را در دل ما به قوت برانگیخته است. به فریبا لبخند می زنم و با آنکه نمی دانم آینده چگونه خواهد بود اما با تمام قلبم به آینده روشن و به بهاری نه مثل همه بهارها در این سال امیدوارم.
به نگهبانی ادامه می دهیم. رويِ تپه‌ها چند سرباز را مي‌بينم‌. به نظر می رسدكه آنها درآن بالا مستقر هستند، پس تهديدي از بالاي تپه‌ها نيست. ولي مرتباً صداي تيراندازي از پشت يالها‌ مي‌آيد. احتمالاً بچه‌هاي خودمان هستندكه سلاح‌هايشان را چك مي‌كنند.
روي تانك‌ها و زرهي‌ها، بچه‌هاي خودمان در حال جنب و جوش هستند. سلاح‌هاي تانك را تنظيف مي‌كنند يا لوله توپ را سمبه مي‌زنند وكارهاي موتوري تانك هم‌كه خيلي زياد است و اغلب پایان ندارد. روي سه تانك خواهرهاي خودمان ازگردان خواهر فاطمه مشغول به کار هستند. اهالي در حال تردد هستند. براي ما و به خصوص برای من و فریبا‌كه نگهباني مي‌دهيم، دست تكان مي‌دهند.
اين چند روزه در محوطه استقرارمان‌كه نزديكِ شهر .... و دركنارِ جاده خاكي است، دائماً اهالي براي تماشايِ ما مي‌آمدند. به ويژه از ديدنِ خواهران زرهی ها تعجب مي‌كردند. خيلي زياد تعجب مي‌كردند. البته حق هم دارند. زن و مرد و قاطي‌ هم، روي تانك و زرهي و خمپاره و ادوات و …و اينگونه با مناسبات و شكل و محتوايِ اسلامی و انساني، البته‌ هم‌كه جا دارد فكركنند، ما متعلق به‌ دنیا( یا سیاره) ديگري هستيم. البته ما متعلق به انديشه انقلابی و رهبري‌اي هستیم‌كه قادر به ساختنٍ چنین ارتشی و چنین سطحی از انسان های آزاده و رها است. وجود ما با لشکری مختلط از زن و مرد برای مردم اینجا باور نکردنی و تماشایی است و با تعجب و تحسین و شاید با آمال و آرزو به ما نگاه می کنند. گاه مدتی می ایستند و ما را نگاه می کنند ولی نمی توانند سؤالی از ما بپرسند زیرا زبان یکدیگر را نمی فهمیم. اغلب لبخندی بین ما و آنها رد و بدل می شود و سلامی رد و بدل می کنیم.
در حالی که در طول جاده بالا و پایین می رویم، به چوپان‌ها دركنارِ رمه‌هاشان در بالای تپه های سبز نگاه می کنم. من به آنها نگاه می کنم وآنها هم متقابلاً به ما نگاه می کنند. حتماً آنها دلشان می خواهد که جای ما و یک رزمنده باشند ولی چرا نمی توانند، باشند. دقایقی این موضوع ذهن مرا به خود مشغول می کند. با خود فکرمی کنم‌كه انسان به طور طبيعي، به زندگيِ ساده و همین سطح از رنج و کار و... ( اصطلاحاً مادون تضاد وآگاهی..)‌،كشش دارد و به زندگيِ همراه یا همگام با طبیعت و قیود و اجباراتش( در درون و بیرون خود) وابسته است ‌…اما روبه رويِ همين انسان و مکمل او، نوع انسانی دیگری، رها از قيود و اجبارات فردي و طبیعی خود و قید و بندهای اجتماعي( مجاهد یا رزمنده) ، قدبرافراشته و رشد کرده و سیمای دیگری از انسان را به نمايش گذاشته است که برای یک چوپان و برای مردم باور نکردنی و تماشایی است. مدتی فکر می کنم و سرانجام این دو نوع انسانی را جدا از هم نمی بینم.کار و رنج همین خلق( چوپان یا کشاورز یا کارگر) زندگی یک رزمنده رها از تمام قید و بندها را تأمین و میسر می کند. درست است که نیروی رزمنده یا آگاه یا پیشرو تضادهای پیچیده تری(سطح بالاتری) را حل کرده است اما چرا ما خود را برتر بدانیم در حالی که ما با سایر اقشار و در هرسطحی که باشند، مکمل هم هستیم و بدون آنها و کار ساده اما پٌر رنجشان، قادر به ادامه حیات خود( زندگی روزانه) نیستیم.
* * *
پُستِ من و فريبا ساعت نُه تمام شد. تا ساعت 11‌كارهاي متفرقه‌كرديم. ساعت 11 خواهر فاطمه همه ما را براي استراحت به مکان شب قبل بٌرد. ديشب‌ در تاريكي نفهميدم که به‌كجا رفتيم. حالا در روشناي روز محيط و اطراف را مي‌‌بينم. دور تا دور این محوطه بسیار زیباست و باغچه‌كاريِ قشنگي دارد. اتاقِ بزرگ و خالي‌‌ايِ را آسايشگاه خواهران‌كرده‌اند.
بچه‌ها در مأموريت جنگي‌ پوتين یا کفش از پا در نمي‌آورند.‌كيسه خواب در رويِ زمين انداخته و با پوتين داخل آن مي‌روند. اتاق بزرگ و شلوغ و جا‌كم است. به زحمت جايي پيدا‌كرده و مي‌خوابيم. سرو صدا خيلي زياد است. يك عده مي‌آيند. يك عده مي‌روند. سعی می کنیم که چند ساعتی استراحت کنیم. از غروب به بعد نگهبانی خواهیم داشت.
***
دوشنبه، 5 ،فروردينِ70
در ساعت 3 صبح بيدار باش زده شد و بعد از آن به سرعت آماده و به خط، جهت اعزام براي مأموريت شدیم. در این ساعت که همه خفته اند، شهر‌كوچك ... و جاده های آن شاهدِ جنب وجوش و تحرك بزرگي بود. قبل از حركت برای مأموریت،‌كارهايِ فردي را انجام دادیم. سرويس رفتن در اين شرايط خودش، حل تضادي است. در تاريكي هوا و لابه‌لايِ شيارها، بالا مي‌رويم و جايي را پيدا مي‌كنيم.
ساعت 5 صبح داخل نفربر مي‌نشينم. دربِ نفربر و دهليزها را مي‌‌بنديم. ستون( زرهی ها) آماده حركت است. در همين لحظه آتشباري شروع مي‌شود.كاتيوشا و ميني‌كاتيوشا فاصله دوری را مي‌كوبند.
حدودِ ساعتِ 6 صبح ستون‌ حركت مي‌كند. سلاح‌ها را در محلِ خودش در نفربر‌گذاشته و ديده‌باني مي‌دهيم. نفربر به سرعت به جلو مي‌رود.
پس از ساعتی حرکت، تانك‌ها در سه راهي موضع مي‌گيرند و راهِ لشكرها جدا مي‌شود. لشكرِ .... چپ و ما مسيرمان مستقيم است. چند توقف ديگر هم داريم تا به يك تنگه‌كه ممكن است، اشرار در آنجا باشند، مي‌رسيم. به جايِ عبور از تنگه، نفربرها از يال‌ها بالا مي‌كشند‌ و به نوك تپه‌ اي بلند مي‌روند بعد توقف‌ مي‌كنند. ما پياده شده و بر روی تپه دراز کشیده و موضع مي‌گيريم. بقيه نفربرها هم همين‌كار را مي‌كنند بعد تانك‌ها بالا مي‌آيند و در نقطه مقابل ارتفاعات موضع مي‌گيرند. منظره با شکوهی از ارتش آزادیبخش در برابر دیدگانم است که چشم ازآن بر نمی دارم و در دل شادم و احساس غیرقابل وصفی دارم.
چند روستايي با تكان دادنِ روسري‌هايشان شادي‌كرده و به سوي ما مي‌آيند. بعد تعداد زیادی سرباز‌كه اسير اشرار بوده و صبح ولشان‌كرده‌اند، پابرهنه و بدون پوتین به سويِ ما مي‌آيند و مي‌گويندكه ساعت 4-3 صبح اشرار سوارِ ماشين‌هایشان شده‌ و دررفته‌اند. روستايي‌ها هم همين را مي‌‌گويند. ساعت حدودِ 8 صبح است. هواي بهاري لطيف و خنك است. موضعي‌كه درآن هستیم، مملو ازگل وگياه صحرایی و سنگ‌ريزه‌هاي مرمرین و زيباست‌كه تپه‌ها را پوشانده است. چند سنگریزه قشنگ برداشته و در جیب جلیقه ام می گذارم. بعد از مدتي مجدداً حركت‌كرده و براي تسخيرِ ارتفاعات مرواريد مي‌رويم. ازآنجا‌كه اشرار فرار را برقرار ترجيح داده‌اند، قبل از ساعت 10 صبح و بدونِ درگيري بالايِ ارتفاعاتِ مستقرشده و موضع مي‌‌‌گيريم. زير پاي ما و رو به روی ما، دشت بزرگ و زيبا وگسترده‌اي (چند کیلومتری) با چند دهات و شهرك اطرافِ آن به چشم مي‌خورد. ما كنجكاو هستيم و می خواهیم که هرچه زودتر خود را به آنجاها برسانيم. برادر ...( معاون لشكرمان) نقشه به دست دارد و مطﻤﺋﻦ نیست که ما کجا هستیم اما پرانرژي به این سو وآنسو می دود و سرانجام به ما فرمان مستقر شدن در همین مکان را مي‌دهد. بچه‌ها از ديدن مرز و خاك وطن به هيجان‌‌ آمده اند و نمي‌خواهند که متوقف شوند اما معاون لشکرمان به ما‌ می گوید،« ما اجازه نداريم‌كار خودسرانه كنيم. طرح عملياتي ما تا به اين نقطه بوده است و نه جلوتر.» بچه‌ها غرولند مي‌كنند.
چند روستايي به نزد ما می آیند و درباره فرار اشرار و دور شدنشان از این منطقه صحبت می کنند. تا حدودِ ساعتِ يك بعد ازظهر در آنجا هستيم و بعد مأموريت رفتن به روستاها را داريم‌‌كه به راه مي‌اُفتيم. تا حدود ساعت 4 بعد از ظهر از يك روستا به روستاي ديگر مي‌رويم. بعضي‌ بزرگ و شهرك هستند و تأسيسات شهري دارند. اهالی دهات اغلب مردماني‌كشاورز یا دامدار هستند كه چمنزارهاي بزرگ براي چريدن دام‌هايشان دارند. در روستاها مردم از ديدن ما خوشحالي مي‌كنند و در يك شهرك زن‌ها با ديدن ما خواهرها هلهله مي‌كشند و خوشحالي مي‌كنند. ازكوچه اسفالت بزرگ و پهنی‌ مي‌گذريم.کوچه چنان از لجن انباشته است‌كه نمي‌توان نفس کشید. بیچاره مردم چگونه چنين بوي ‌گند و عفوني را تحمل مي‌كنند و چرا‌ خود هيچ‌كاري براي زدودن آن نمي‌كنند. حداقل مي‌توانند خاك به روي آن بريزند. بوي طويله‌هاي‌كثيف به مشام مي‌رسد. انسان و دام با هم در يك‌‌كوچه زندگي مي‌كنند. در ميان دو لنگهٍ در زني را مي‌بينم‌كه هيچ لبخندي برلب ندارد. حتي خوشحالي از ديدن ما نشان نمي‌دهد. چهره‌اش به وضوح از شدت رنج و شايد از فقروگرسنگي ترسناك است. خصمانه و مانند بیماران روانی ما را نگاه مي‌كند.گويي‌كه تمام دنيا دشمن اوست. در پايان ‌كوچه نفربرهايمان توقف‌كوتاهي‌ دارند. فرمانده حميد همراه با مترجم با اهالي‌ صحبت مي‌كند. همه از دست اشرار شكايت داشته و از رسيدن ما كه باعث فرارآن‌ها شده ایم، خوشحالند.
پس از’گشت‌‘(اصطلاحٍ نظامی) به يك مقر در ارتفاعات مرواريد برگشته و بعد از آنتراکت کوتاهی، به مواضع دفاعي مستحكم‌تری عقب‌نشيني مي‌كنيم. حدود غروب به تنگه مي‌رسيم. نفربر ما مي‌خواهد از تپه بالا بكشد‌كه چپ مي‌كند. ما داخل نفربر به گوشه تنگ دهلیز پرتاب می شویم. تا دقایقی نمی فهمیم که چه اتفاقی افتاده است؟ نمی توانیم تکان بخوریم. از بیرون نفربر صدای بچه ها را می شنویم. یکی از بچه ها با زحمت درب نفربر را باز می کند و بیرون می آییم. خوشبختانه آسیبی ندیده ایم. اما نفربر خيلي وحشتناك چپ‌كرده است حداقل يك روز تمام وقت خواهد بٌرد تا‌ درست ‌شود.
نفربر ديگر هم‌كه بالا رفته است، شني پاره مي‌كند. در حال حاضر ما پشتیبان لشکر دیگری هستيم‌كه پادگانی را گرفته است و مهمات آن را منتقل مي‌كند. بعد ازآن قرار است‌ از اينجا برويم. شب سردي در ارتفاعات شروع شده است و همه مي‌لرزيم.
ماشین لودری كه براي‌كمك به نفربرمي‌‌آيد، خودش هم‌گير مي‌كند. بچه‌ها با بيل مشغول مي‌شوند و خاک زیر شنی نفربر را خالی می کنند. معاون لشكرمان دنبال حل و فصل اين تضادهاست. به بچه‌ها مي‌گويد‌:« خوب شد‌كه روز باراني نيامديم وگرنه‌كلي از اين‌گرفتاري‌ها داشتيم.»
ما براي پُست( نگهبانی) شيفت بندي مي‌شويم. برای شام، غذاي‌ِ‌ ناهار به خط مي‌رسد. غذا می خوریم و بعد به داخل کیسه خوابهایمان می رویم و سعی می کنیم تا شیفت بخوابيم اما از شدت سوز و سرما در این بالا نمي‌شود، خوابيد. من در داخل شيار‌ بسيار تنگ‌وكوچي‌كه از عبور شنيِ نفربر ايجاد شده است، فرو می روم و سعی می کنم که مقداري از سرما محفوظ باشم. سرما کمتر می شود اما نمی توانم، بخوابم. ساعت 12 برای شیفت صدايم می‌كنند. از کیسه خواب بیرون می آیم ولی هوا چنان سرد است که مثل بید می لرزم. يك پتو نياز دارم‌. معمولا پتو در نفربر داریم اما در این تاریکی نفربر را نمی توانم پیدا کنم. القصه تا پایان شیفت و بعد در کیسه خواب به لرزيدن ادامه مي‌دهم. چند قرص می خورم که سرما نخورم. وحشتناکتر از سرما، مریض شدن در خط است. خوشبختانه تا به حال هیچکس مریض نشده است و به فکر مریض شدن هم نمی افتد. همه آهن هستند! اراده ها فولادین شده اند.
ادامه دارد....
ن20، نوامبر، 2006
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen